چه تجربه هایی دارین که منجر به افزایش مهارت ابراز وجود در شما شده؟

در توصیف Assertiveness در ویکی پدیا اومده:

این مهارت یکی از ابزارهای ارتباط بین افراد هست. در توصیف این مهارت نوشتن که میتونه جلوی خیلی از خشونت های ناخواسته، افسردگی ها، و یا استرس های محیطی رو بگیره و اون رو بین رفتار منفعل و رفتار پرخاشگر معرفی میکنن.

متمم این مهارت رو از زبان براندن تعریف کرده:

«خود ابرازی یا ابراز وجود یعنی اینکه من به خواسته‌ها و نیازها و ارزش‌های خودم احترام بگذارم و به دنبال شیوه‌هایی باشم که آنها را به شکل مناسب ابراز کنم.»

افزایش عزت نفس

تا حالا تجربه ای داشتین که کمکتون کرده باشه راحت تر نیازها و ارزش های خودتون رو بروز بدین در عین حال که نیاز طرف مقابل رو میدیدین؟

دنباله‌ی موضوع تا حالا شده تو موقعیتی در کار شخصی تون رندی کنین؟ چه جور موقعیت هایی؟

#تجربه
معمولا این حالت وقتی پیش میاد که افراد قرار هست با هم یه مسیر و زمانی رو به صورت اشتراکی برن. مثلا زمانی که با کسی تو خوابگاه هم اتاقی می شدیم، تیم ورزشی، کار گروهی حین پروژه درسی و یا وقتی آدما میخوان وارد روابط عمیق بشن با هم.

حالا تجربه من می گه هرچی افراد راحت تر اینطور مواقع خواسته هاشون و روحیاتشون رو بگن بعدها راحت تر با هم کنار میان. یادمه تو خوابگاه بچه هایی که با هم به قول معروف از اول سنگ هاشون رو وا نمی کندن بعدها دچار مشکل می شدن. حالا اون مشکل می تونست انواعی داشته باشه:

  • یه نفر اون بین له شه
  • سکوت و عدم رضایت قلبی از هم
  • دعواهای زیبا :fearful:

بعد یکی دو تجربه ناموفق شما خودتون به این نتیجه میرسید که بهتر هست خودتون رو درست به طرف مقابل بشناسونید.

1 پسندیده

خب من هم دقیقا دنبال همین تجربه هام :wink:

این چیزی که اینجا ثبت شد بیشتر برداشت یک نفر از تجربه ی اصلی بود (میشه تجربه ها رو شکوند به اصل تجربه، حسی که تجربه ایجاد میکنه، و برداشت فرد از تجربه).

معمولا خود رویداد هست که انتقال و به اشتراک گذاریش ارزشمنده، و معمولا ما یادمون میره و برداشتمون از رویداد رو و یا حسش رو منتقل میکنیم.

مثلا فرض کن دانشمندا به جا اینکه بیان واقعیات علمی و شواهدی که مشاهده میکردن، میومدن برداشتشون از شواهد و یا حسشون رو ثبت میکردن. فکر میکنی دنیای علم چقد عقب میفتاد؟

حالا میشه تجربه هات در تیم های ورزشی و کاری و یا خوابگاهی رو بگی؟

1 پسندیده

خب نتیجه رو میشه به خیلی تجربیات گسترشش داد.تازه یادآوری بعضی هاش سخته. آلزایمرو و … :grin:

مثلا یادمه تو خوابگاه من و یه بچه ها که حدود یه هفته بود هم اتاق شده بودیم، قرار گذاشته بودیم هر شب نوبت یه نفر باشه تا شام درست کنه. به همین خاطر باید کمی زودتر بر می گشت خوابگاه اون فرد مسئول. خب درس ها هم فصل اول سخت بود تو سیستم فصلی، به همین خاطر این دوست ما نوبتش که می شد دیر میومد. منم چند بار بیشتر نتونستم تحمل کنم و شب 6 ام که نوبتش بود شام درست کردم و جدا خوردم تا اون برگشت خوابگاه و خب اون ناراحت شده بود از عمل منو بعد اون ماجرا قضایا رفت رو ریل. بهبود: از اون به بعد بهتر انتظاراتم رو از هم اتاقیم گفتم.

ورزش: والیبال بازیکن عقب بودم و اولا که اسپکر می رفت واسه حمله، نمیومدم جلو برای پوشش و هماهنگ نبودیم با هم. که بعد داد و فریاد و هماهنگی، درست شد. بهبود: تو موقعیت های بعد بیشتر هوای هماهنگی با بقیه رو داشتم و بیشتر صحبت می کردم با طرف.

خوابگاه ما 12 نفر قرار بود منتقل بشه جای دیگه، که قرار بود بنا بر اولویت اومدن، این انتقال اتفاق بیوفته که چون بعضی بچه ها با مسئول خوابگاه رابطه زده بودن، زودتر منتقل شدن و به همین خاطر درگیری پیش اومد بین اونها طوری که تا یه چند ماهی از هم دلخور بودن. شیوه مناسب: بچه ها به جای پچ و پچ میرفتن پیش مسئول خوابگاه و هشدار میدادن بهش.

پروژه: من و مریم هم پروژ ه ای بودیم، اوایل که پیش استاد می رفتیم یه کم از بعضی حرکاتش ناراحت می شدم، و این ناراحتی رو بروز دادم (مثلا اینکه چرا در مواجهه با استاد منو نادیده میگیره، این پروژه و کار هر دومون هست) و اونم از اونجا که بچه باهوشی هست خیلی سریع ناراحتی منو درک کرد و تونستیم کار گروهی خوبی تا اتمام پروژه و تا همین الان داشته باشیم.

کلا آدمی هستم که راحت می گم دلخوری ها و انتظاراتم رو، خیلی جاها ممکنه به رک بودن زیادی برداشت بشه و همیشه برای آدمایی که تازه باهام آشنا میشن شاید کمی یه جوری باشه.

2 پسندیده

شاید یکی از بزرگترین تجربیات من تو ی این زمینه کار کردنم بود. من قبل ادم خیلی سربزیری بود م و کلا تون صدام با هرکسی که حرف میزدم میومد پایین و خلاصه نمی تونستم با مردم حرف بزنم و در بیشتر مواقع برای اینکه حقمو بگیرم با ادمها دعوام میشد و یا از خیر قضیه میگذشتم و البته کلا هم اهل بحث کردن نبودم. تا اینکه مدتی تو یه مغازه مانتو فروشی کار کردم. توی اونجا رابطه یا برد برد شکل میگرفت و یا اینقدر چونه میزدن که هیچ سودی برای ادم نمی موند من تصمیم گرفتم تا با ادمها به تفاهم برسم و با توضیح دادن شرایط موجود به یه قیمت تفاهمی برسیم و اینکه من چرا دارم اون جنس رو به اون قیمت میفروشم باعث میشد تا خیلی مواقع ادمها خودشون هم راضی میرفتن بیرون ( الته هنوزم در موارد نادری هون نحوه دعوا یا ترک محل رو اجار میکردم). از اون بع بعد من یاد گرفتم که اگه چیزی منو رو ناراحت میکنه رو با شخص مورد نظر مطرح کنم و سعی کنم باهاش به تفاهم برسم و یا حداقل دلیل هر حرکتی رو بدونم و متناسب با اون تصمیم بگیرم.

1 پسندیده

تجربه رفتن پول بی حساب از جیب!!!

شده بعضی وقتا وقتی میخوام یه مسیری با تاکسی برم نرخ رو نمی پرسم و حتی گاها مسیری رو بدون اعلام قبلی راننده دربست رفتم و هزینه چند برابری پرداختم. تو همچین موقعیت هایی هم که نمیشه به طرف چیزی گفت!!!

هرچند اون زرنگی کرده اما این وظیفه من بوده که حواسمو جمع کنم و شرایط راننده رو بپرسم!

1 پسندیده

#کامنت
این تجربیاتی که گفتین جالب بودن ولی این چیزی که گفتین برای زمانی هست که شما و فرد مقابلتون تقریبا در یک سطح هستید. تا به حال شده بخواید خواستتون رو به :
استاد راهنماتون (وقتی به موقع سر قرار حاضر نمی شه، از کلاس ها و محتواش میزنه)
انتقادی به مدیر بالاترتون
اعتراض به رفتار یا عمل یه بزرگتر فامیل

بگید؟ تو همچین مواقعی یه کم سخته چون آدم به فکر موقعیت یا نگران تصویر خودش تو ذهن طرف هست.

1 پسندیده

میدونم این جواب سوالتون نیست ولی یکی از مهم ترین تجربیات من اینه که به راحتی کارها رو با دیگران به صورت اشتراکی انجام نمیدم حتی کار کوچیکی مثل خرید ساده.
تا از آدمش کاملا مطمئن نشدم کاری رو به صورت مشترک باهاش شروع نمیکنم.
چون هر چقدر هم که آدم ترفند بلد باشه بازم رو یکسری از آدما جواب نمیده بنابراین اصل برای من اینه که تا جایی میشه با آدمایی که امتحانشونو پس ندادن وارد کار مشترک نشم.
همین اصلی که برای خودم دارم خیلی وقت ها باعث میشه که نیازی نباشه که دغدغه بروز نیازهامو داشته باشم.

چیزی که گفتین کاملا درسته . در مورد مسائل کوچیک شاید همچین مدلی جواب بده. اما وقتی وارد مسائل کاری یا مسائلی میشیم که منافع مشترکی داریم بایه سری آدم غریبه نمیشه از همچین مدلی استفاده کرد. یه جورایی مجبوریم!!

مدل خودم اینجوره که سعی می کنم اول طرفم رو بشناسم.
یعنی گوشام رو باز می کنم تا حرفاشو بشنوم و شنونده خوبی باشم.
بعد سوالاتی مطرح می کنم تا نقاط ناشفاف برام شفاف شه. بعدم انتظارات خودم رو می گم.

تجربیاتی که در ابتدای جوانی داشتم : ابتدا فقط من بودم که حرف میزدم و حرف می زدم و فرد مقابل بیشتر گارد می گرفت. بیشتر شرایط خودم رو می دیدم. بعدها فهمیدم که باید شنونده خوبیم باشم. یعنی با پرورش توانایی “گوش دادن” تونستم به مهارت خود ابرازی برسم.

2 پسندیده