همونطور که قبلا گفته بودم اینجا قرار هست درباره کتاب های ترجمه شده ای که خوندیم چه خوب یا بد نظراتمون رو بگیم و از کتاب یه توضیح کوچیک بگیم که برای دیگر خواننده گان رضایت بخش باشه.
کتابهای که در دوره نوجوانیم خوندم اسم نویسنده هاشون و مترجم هاشون رو یادم نیست فقط یادم میاد بلندی های بادگیر روکه یک رمان کلاسیک عاشقانه انگلیسی از خواهران برونته، بود خوندم. اما به مرور زمان موضوعش یادم رفت که درباره چی بود فقط میدونم یه رمان عشقی با تاریکی و روشنی و انتقام و مهرو کین امیخته بود. دوبار میخوام شروع کنم به خوندنش و موضوع رو دوباره مرور کنم.
کتابی که نه چندی پیش خوندم کتاب کوری بود، اثری از ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی هستش که خیلی حین خوندنش حس بدی بهم دست داد. یعنی یه جاهای حس میکردم خودمم دارم کور میشم و چیزی جز سفیدی نمیبینم.
کوری درباره رفتار های اجتماعی هستش که ما خودمون باعث بدبختی خودمون میشیم. درباره رعایت نکردن حقوق همدیگه هست و از سر چهار راه مردی پشت ماشین فریاد میزنه که کور شدم وقتی به پزشک مراجعه میکند دلیل علمی برای ان وجود ندارد. و کم کم و یکی یکی مردم همگی کور میشوند. انهایی که کور میشوند قرنطینه میکنند و ادامه داستان … .
در این کتاب اسمی از افراد بکار برده نشده و شخصیت ها اینطور اسم برده میشن: همسر چشم پزشک، چشم پزشک، مردی که اول کور شد، پسر لوچ، دختر عینکی، پیرمردی که چشم بند داشت. در واقع وقتی اولین بار من با این طور اسم ها اشنا شدم کمی برام عجیب بود ولی بعد عادت کردم. نوع ترجمه ش هم طوریه که مثل روزنامه هستش و پارگراف پاراگرف نیست و فصل به فصل هست. از نشر علم بود و ترجمه مینو مشیری که من راضی بودم.
الان کتاب جاسوس از پائولو کوئیلو دستم هست، ماجرای زنی هست که تنها جرمش تمایلش به آزاد بودن هست و به اتهام جاسوسی در جنگ به زندان میفته و حکم تیرباران میگیره؛ یه هنرمند که هنرش رقصش هست. کتاب مجموعه نامهها یا خاطراتی هست که زن برای بچهش در زندان نوشته. داستان از زندگی واقعی الهام گرفته شده، ولی خب به قول خود کوئیلو همه قطعات داستان واقعی در دسترس نبوده.
کتاب نسبتا کوچکی هست و هنوز تمومش نکردم، تا اینجا نسبتا یکنواخت بوده. در عین حال به دلیل حس آشنای مسیر داستان، خوندنش برام جذابه.
پ.ن. اون قدر برام جذاب بوده که دیشب خوابش رو از چشم نقش اول داستان در زندان میدیدم!
تا الان که گفتین، متوجه نشده بودم که تو کوری خبری از اسم نیست! خیلی جالبه که گاهی توصیف نویسنده اون قدر جذابه که چنین جزئیاتی از چشم خواننده جا میمونه، البته نه چشم خوانندههای نکته بین
“زندگی گالیله” نمایشنامه ای ست از برتولت برشت که بخشی از زندگی گالیله از زمان مطرح کردن نظریه خورشید مرکزی به بعد را شامل میگردد. در این نمایشنامه چالش های میان منطق و تفکر با تعصب و دگمیت به خوبی نشان داده می شود.
دست برداشتن از ایده ای که برای هزاران سال همراه انسان بوده بسیار سخت است و پشتوانه و حمایت نهاد مذهبی قدرتمندی چون کلیسا که همه امکانات موجود را در اختیار دارد آنرا سخت تر نیز می کند.
بله، «شبی که انسان حقیقت را کشف کند، برایش شب شومی است»، و در اینجا شب شومی برای کلیساست که پایه های قدرت و اعتبارش دچار تزلزل می گردد. اگر بی اعتباری یکی از آمیزه های کلیسا با برهان و منطق اثبات شود، مردم به تفکر واداشته می شوند و به سایر عقاید و نظرات آن نیز شک می کنند، چرا که «تفکر یکی از بزرگترین لذات بشر است.»
اما هر اندازه ای که صاحبان و کاسبان قدرت و جهل مردم سعی در کتمان حقایق داشته باشند “حقیقت فرزند زمان” است و همیشه پشت ابر نمی ماند. زیرا " فقط مرده هادر برابر براهین عقلی بی حس می مانند."
این کتاب شما را به تفکر وا می دارد، به اعماق خود رجوع کنید، تا چه اندازه عقاید و دیدگاه های شما بر پایه منطق و برهان است؟ چه میزان در جهت رشد تفکر نقادانه و بی تعصب و به دور از تحجر حرکت می کنید؟ آیا شهامت پذیرفتن حقیقت را دارید؟