گذر از حال بد به حال عادی یا خوب برای شما چقدر طول می‌کشه؟

براتون پیش اومده به دلایل مختلف انرژی منفی بالایی دریافت کرده باشید؟ جوری که دست و دلتون به هیچ کاری نره؟

مثلا
انواع شکست‌ها و اشتباهات،
بی انصافی یا بی‌مهری‌ها،
رفتارهای بد و عجیب از کسی ببینید که انتظارش رو نداشتید یا حتی داشتید،
کشف واقعیت‌های تلخی که نمی‌دونستید،
هر فکر بعد از تفاق بدی که نشه به راحتی باهاش کنار اومد و ریتم معمول زندگی رو به هم بزنه.

تازگی‌ها حس کردم که بعضی از این دست فکرها و انرژی منفی‌ها حدود دو سه شبانه روز درگیری و افت داره تا بخواد کم بشه یا بی‌خیالش بشم.

تو این مدت کارهام رو به سختی انجام میدم و به زور و بی‌انگیزه. خواب و خوراکم به هم میخوره. حتی گاهی ممکنه ورزش هم بکنم ولی عبوس و بی انرژی. اهمال‌کاری و به تعویق انداختن، دیر از رختخواب بیرون اومدن و . . . خلاصه حوصله هیچ کاری نداشتن! و غم عمیق.
نه اینکه همیشه شاد و سرعتی و با برنامه و فعال و بیخیال باشم، اما اون بازه‌ها واقعا متفاوت هستن.
به خیالم تو این مدل افسردگی تو فکرم دنبال راه حل هستم ولی آخرش راه حل خاصی نیست که آرومم کنه، بعد از گذر زمان به پاسخ خاصی نرسیدم فقط انگار زمان درمان این حال بد و اوج درگیری ذهنیه!

آیا واقعا زمان درمانه؟

نمیشه این زمان کوتاه‌تر بشه؟
وقتی قراره آخرش به راه حل خاصی هم نرسی!

چقدرش طبیعی هست؟

عادت‌ بد و کمبود آگاهی و مهارت نیست که باعث میشه این زمان طولانی بشه؟

این که بازه تقریبا دو سه روزه رو با چند بار رصد کردن کلی نه دقیق دستم اومده تا حدی مفید میدونم ولی حس میکنم باید از حال بد و مدیریتش خیلی بیشتر بدونم! نوسانات جزئی روزمره همیشه هست و میشه باهاش کنار اومد، اما بعضی وقتا حال بد طولانی غیر ارادی هست. شاید برای درونگراها این زمان طولانی‌تر باشه، درسته؟

حتی حرف‌ها یی رو یادم میاد که در حال خوب به دیگران در حال بدشون می‌زدم، و اینکه اون حرف‌ها و توصیه‌ها هم برام بی‌اثر می‌شن، یا کم اثر و باز منتظر گذر زمان.

2 پسندیده

همه چیز به باور و نوع دید ما بستگی داره . اگر خوشبین کامل باشیم خیلی زودتر به حال خوب میرسیم کما اینکه فرد خوشبین شاید به مرحله رنج بردن هم نرسه به شرط این که خوشبینی و تفکر زیباش فقط در لفظ نباشه . برای خودم پیش اومده. ولی خب برای بیرون اومدن از تله رنج و ناراحتی میشه از چیزهایی که دوست داریم و میتونن به مدیتیشن ختم بشن شروع کنیم مثل خواندن کتاب ،ورزش آرام ،تماشای فیلم ،دوش گرفتن ،بازی کردن ،ماساژ گرفتن و…

1 پسندیده

راستش خیلی وقت‌ها کشف واقعیت بعد از خوشبینی حالمو بد میکنه، اما قبول دارم که بعدش چیزی که دوباره آثار حال بد رو از بین می‌بره ساخت یک تصویر جدید از آینده نه چندان بد با وجود همین واقعیت هست. یا مثلا خوشبینی به این شکل که از این بدتر هم می‌شد باشه، پس الان خوبه! یا خوبه که تجربه و درک بالاتری پیدا کردی!
می‌دونی اولای حال بد حس بالاست و بعد به مرور زمان توجیه و منطق؛ نمیشه منطق زودتر بالا بیاد؟ حالا اگه بشه اسمش رو منطق گذاشت.

مسئله غلبه حس منفی و عدم تمایل به حرکت به سمت این چیزهاست. انگار فقط میخوای تو مشکل باشی. در واقع نمی‌خوای فراموشش کنی، میخوای نباشه ولی چون هست، پس درگیرش هستی و دنبال چرایی و تحلیلش، اما باز گذر زمان هرچند ممکنه حلش نکنه ولی اثرش رو کمرنگ می‌کنه.

1 پسندیده

آخرین گذر از حال بد به حال عادی برام حدود ۹ ماه طول کشید! :sob:

اوایل تابستون کرونا گرفتم، اول بدنم افت کرد، و بعد ذهنم. بعد ریکاوری از کرونا، خسته و بی حوصله و دپرس بودم. یه سری علائم دیگه هم بود، مثلا کلمه ها رو یادم نمیومد، موهام هم خوب میریخت. به دکتر غدد مراجعه کردم و بعد چند تا آزمایش مشخص شد کم کاری تیروئید دارم. شروع کردم به مصرف قرص های تیروئید. و کمی حالت دپرشن رفع شد. اون وسط برای یه ماه قرص‌های تیروئید رو مصرف نکردم و دوباره دپرشن شدید شد. و طبق توصیه دکتر خوردن قرص رو تا الان ادامه دادم!

حوصله هیچ کاری نداشتم، حوصله تمرین کردن رو نداشتم، حوصله تمرین دادن نداشتم، حوصله آشپزی یا غذا خوردن نداشتم، و کلا حوصله و انگیزه زندگی نداشتم. زمان زیادی رو مشغول بازی آنلاین بودم تا وقتم راحت‌تر بگذره.

خیلی از عادت های خوبی که داشتم تو این مدت با عادت‌های خز جایگزین شد. و البته تعدادی از این عادت‌های خوب هم کمکم کرد این زمان رو راحت‌تر بگذرونم. مثلا اگه عادت ورزش کردن یا به کاری مشغول بودنم نبود، بعید میدونم حتی بعد ۸-۹ ماه هم حالم روبراه میشد!

بعد ۶-۷ ماه وضع معده م هم خراب شد (احتمالا به خاطر استرس ها و همین طور وضع غذا خوردن افتضاحم) و قرص های معده هم به جمع قرصایی که میخوردم اضافه شد. قرصای اسید معده کلا یه جوری هست که فلجم میکنه! مثلا اگه روزی ۹ ساعت بخوابم با قرص معده ساعتی ۱۴ ساعت میخوابم!


تو اون نه ماه دو-سه تا کار کردم که کمکم کرد حال بدم به داغون تبدیل نشه.

  • به هیچ کدوم از شاگردام نه نگفتم با اینکه اصلا حوصله آدم و عالم رو نداشتم! اجازه دادم کلاسام تشکیل شه. اجازه دادم بازی‌های زندگی در جریان بمونه. با اینکه کل وجودم میگفت بیخیال مگه حالا چی میشه کاری نکنی!!!

  • یه مدت کوتاهی رفتم پیش برادرم زندگی کردم. کمکم کرد کمی زنده تر باشم، مخصوصا از لحاظ خورد و خوراک! :wink:

  • ورزشم رو با حریف تمرینی پیش بردم. یکی که سطح بدنش تقریبا مشابه خودم بود و میشد با برنامه تمرینی مشترک باهاش پیش برم. با اینکه گاها ورزشمون با غرغر و حس ناخوب همراه بود،‌ ولی حضور حریف تمرینی باعث میشد به خودم اجازه ندم هیچ جلسه تمرینی رو کنسل کنم یا توش کم بذارم.
    [اگه حریف تمرینی پیدا نمیکردم، برای رفع مشکل بی حوصلگیم می‌رفتم باشگاه! با اینکه ابزار کافی برای تمرین تو خونه دارم.]

  • بعضی قدم های کوچیک رو برمیداشتم برای جسم و روانم. مثلا همون مراجعه به دکتر غدد یا پزشک داخلی و یا جلسات مشاوره. چیزایی که بهم یادآوری میکرد که زنده م و هنوز زندگی برام مهمه!

الان تو وضع نسبتا عادی هستم. هنوز تا وضع خوب راه دارم،‌ ولی خب به خوب هم می‌رسم. در تلاشم عادت های خوب سابق رو برگردونم. برای سال جدیدم هدف بذارم، روزهام رو مرور کنم و … .

چی شد که حالم از حالت بد خارج شد؟! دقیق نمیدونم. یه دوره ای بود که به خاطر یه سری تغییرات فیزیولوژیک شروع شد و بعد انگار یه موقع خودش در اثر اتفاقات فیزیولوژیک تموم شد!


پاسخ بقیه سوالاتون رو نمیدونم. فقط می‌دونم هیچ وقت خودم رو این قدر ناچار/ناتوان ندیده بودم! :grimacing:

2 پسندیده

به نظرم لاله داره درست میگه باید دست از سخت فکر کردن و سخت گذروندن برداشت!

بازی رو موافقم واقعا یه حرکت مفرح است و عادت های دیگه ای که گفتی اصلا بی ارزش نیست به این نگاه میکنم اگه دیدگاهت این بود که راحت گذروندن با این عادات چقدر ترکیب ذهن رو درست میکنه و در عین ریکاوری بدن خودش قسمت قشنگی از زندگیه (به علت داشتن حال خوب )
احتمالا بسیار زودتر به چرخه عادی برمیگشتی خودم هم امتحان کردم . هر وقت گفتم که مثلا خوابیدنم بی فایده است یا بازی و فیلم دیدن و کتاب خوندنم بی فایدس کار جلو نرفته ولی اگر خوب خوش گذرونده باشم سر دو هفته قبراق کامل میشم.

1 پسندیده