وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
هر که تامل نکند در جواب
بیشتر آید سخنش ناصواب
سعدی
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را
«شهریار»
یک غمزه دیدار به از دامن دینار
دیدار چو باشد غم دینار که دارد
متشکرم
آشنایی با این استاد برای من جالب بود.
به نوشته پیوست فرهنگی روزنامه اطلاعات، دقیقا امروز، یعنی پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹ پنجاهمین سالگرد درگذشت استاد است! و ایشان را معمار تربیت و آموزش نوین نامیدهاند.
همانجا از نمایشنامههای ایشان که به صحنه رفت گفتهاند و انتشار روزنامه پولاد توسط ایشان وهمکارانشان، که اولین نوپردازیهای نیما در آن ظهور کرد و . . .
اینم ببینید، جور دیگه حال و هواتون رو تغییر میده
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان / بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
ناگهان بیاد حافظ افتادم فکر کنم دلم شاد شد
حواسم پرت شد قافیه رو گم کردم
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس / که چنان زوت شده ام بی سر و سامان که مپرس
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را
تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را
«سنایی»
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت
حضرت سعدی
تو را آرام جان پیوسته در پیش
چه می سوزی ز بی آرامی خویش
«جامی»
ای که از کوچه ی معشوقه ی ما میگذری
بر حذر باش که سر می شکند مرصادش
شهریست پر کرشمه و حوران ز شش جهت
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
حضرت حافظ
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت / مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
حضرت پروین اعتصامی علیه السلام
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
نیما
میتراود مهتاب
میدرخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهكده مردی تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در، میگويد با خود:
غم اين خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشكند.
نیما
دلی کز معرفت نور و صفا دید
ز هر چیزی که دید اول خدا دید
حضرت شیخ محمود شبستری
دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
«سعدی»
ابلیس شبی رفت ببالین جوانی
آراسته با شکل مهیبی سر و بر را
گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
بقیه شو نمی نویسم تا برید خودتان بخوانید و لذت ببرید
ایرج مبرزا
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
یارب تو مرا به روی لیلی / هر لحظه بده زیاده میلی
گر چه شده ام چو مویش از غم / یک موی نخواهم از سرش کم
لیلی و مجنون حضرت نظامی