به اعتقاد من، در بسیاری از مسائل، سعی میکنیم با دیدگاه ایدئولوژیک، ادما رو مجبور می کنیم که کاری رو بدون نیاز انجام بدن، به نحوی فکر میکنیم یک رفتار اجتماعی مستقل از نیاز جامعه، باید اجرا بشه. در مورد مسئله ثبت تجربه این دیدگاه نمود کامل داره. نیازی که یک فرد باید احساس کنه تا تشویق به ثبت تجربه بشه، چیه و چه جوری میشه زمینه درست این کار رو فراهم کرد؟
جواب خودم اینه: درخواستی از جانب بقیه برای بهره گیری از تجربه. شما وقتی ببینید تجربه هاتون به درد یکی میخوره تشویق می شید ثبت کنید. زمینه این درخواست همین جا داره فراهم میشه. توی پادپرس با پرسش بقیه این رفتار داره کم کم جا میوفته. ابزار ثبت به اندازه کافی مدرن و ساده هست هرچند خیلی بیشتر میتونه کارآمد بشه. به نظرم اگه از ایده آل گرائی بیایم بیرون، این روند به اندازه کافی پتانسیل حل این مسئله رو داره.
نظری در همراهی با این پاسخ:
مثالی که اون روز مادرم مطرح کردن در این رابطه، این بود که خونه ی دوستشان بودن و ظاهرا ایشون میخواسته روغن درون قابلمه رو به داخل سینک بریزن و بعد مادرم یاد تجربه ی شخصی افتادن که با این کار بعد از مدتی چاه ظرفشویی پر میشه و این رو بیان کردن.
جرقه ی بیان چنین تجربه ای همون نیاز بهش، یا حرکت دوستشان بوده.
تا اونجائی که یادمه بحث ثبت تجربه از این میومد که چرا یه سری مسائل و مشکلات تکرار میشن و از گذشته تجربه گرفته نمیشه. اگر که بر همین مبنا بحث کنیم، هدف ثبت نیست بلکه استفاده از تجربه ثبت شده هدفه. مثال کلی تر: توی جامعه شناسی بحث جالبی هست که ملتها حافظه کوتاه مدتی دارن و اشتباهات خودشون رو بارها تکرار میکنن. این به معنی عدم ثبت تاریخ نیست، بلکه به این معنی که اکثرا از تجربه تاریخی ثبت شده استفاده نمیکنن.
مسئله مهم تر اینه که به کار بردن یه راه حل خوب در جای غلط این خطر رو داره که وقتی نیاز واقعی پیدا شد، ارزیابی غلطی از مسئله به دست بیاد.
جواب من یه کم طولانیه چون مجبورم یه خاطره قدیمی رو بیان کنم و زوایای اون خیلی مهمه!
مقدمه:
من زمان جوانی تاکسی داشتم و آنقدر عشق تبحر وبه اصطلاح دست فرمون که با دوستان رو خطوط عاج لاستیک شرط بندی میکردم طوری که وقتی با یه فرمان روی جدول کنار خیابان پارک میکردم دو خط یا سه خط از عاج لاستیک روی هوا قرار میگرفت. در آنزمان جدول جوی کنار خیابان هم سطح با آسفالت بود. شاید خنده تان بگیره ولی جوانی در آن زمان اینطوری بودکه هر کسی به یه چیز پیش و پا افتاده مینازید
اصل خاطره:
حدود ده سال پیش با اتوبوس در خط راه آهن به تجریش کار میکردم خطی در نهایت شلوغی مسافر و از نظر انضباط ترافیکی دیوانه خانه رویایی!
در یک عرض محدود خط ویژه همه از هم سبقت میگرفتند. موتوری از یه طرف عابرهای سر گردان از یه طرف سواری هائی که میخواستند گردش کنند از یه طرف و مسافرانی که از بین اتوبوسها ناگهان بیرون می آمدند از یه طرف!
یه آقایی هم بود که در اتوبوسها مینشست و برنامه گلهای رادیو در زمان شاه رو با دهان اجرا میکرد تا از مردم پول بگیرد نمی دانید چقدر کامل اجرا میکرد از شماره برنامه تا نام خواننده تا تنظیم کننده و خواننده متن و صدای سنتور و ویولن و … . با زبانش هم پیش در آمد سنتور هم حالات خانم فیروزه امیر معز هم آواز حمیرا یا الهه هم ویولن یاحقی همه را بی کم و کاست اجرا میکرد و زبان از تحسینش یاد شعر پدر سوخته ایرج میرزا می افتاد.
یک روز ایشان در میدان ونک سوار اتوبوس من شد و شروع به اجرای برنامه کرد من هم مطابق معمول بکار خودم پرداختم. از ایستگاه میرداماد که رد شدم صدایی از مسافران شنیدم که وسط هنر نمائی آن آقا گم بود، در آینه وسط نگاهی کردم که ببینم مسافر جامانده دارم یانه که دیدم نه خبری نیست. ولی همینکه نگاهم به جلو افتاد پرایدی که تصمیم گرفته بود بپیچد و خط ویژه را قطع کند و تا کمر ماشینش کج شده بود؛ را دیدم که به فاصله بیست یا سی سانتیمتری اتوبوس بود چشمم را بستم و فرمون را چرخاندم در کسری از ثانیه این اتفاق افتاده بود. فقط صدای جیغ و فحش میشنیدم.
نه تنها همه مسافران وحشت کرده بودن راننده پراید هم هنگ کرده بود اتوبوس جلویی هم که از شمال به جنوب می آمد قفل کرده بود که چطوری اتوبوس ما رد شد.
من سرعتم زیاد نبود ولی چون سر بالائی میرفتم و تازه از ایستگاه در آمده بودم و پایم روی گاز بود اگر به پراید میخوردم پراید به آنطرف خیابان پرت میشد. بخیر گذشت ولی تا تجریش هر مسافری پیاده میشد از تبحر من در کنترل اتوبوس و استثنایی بودن صحنه و … تشکر میکرد و دعا گو بود.
همه مسافران صحنه ناگهانی را دیده بودند و در لحظه وقوع هیچکس در آینه صورت من را ندیده بود تا بداند من که چشمانم را بسته بودم هیچ سهمی در این خطر رفع شده نداشتم.
من بعد از آن صحنه توقف نکردم والا مسافران با راننده پراید درگیر میشدند. در آخر خط هم که توقف کردم راننده های پشت سری که میرسیدند همه به اتفاق از رخ دادن معجزه و تبحر بینظیر من میگفتن ولی تنها کسی که میدانست که من هیچ نقشی نداشتم خود من بودم.
نمی دانم دعای مادرر راننده پراید کارساز بود یا عمر مسافرانش به دنیا بود یا من ندانسته کاری کرده بودم که مستحق این معجزه بودم یا مسافرانم باید به موقع به مسیرشان میرسیدند!
همه چیز بود الا تبحر من. فقط من میدانستم که در این معجزه هیچ نقشی نداشتم. البته باید بگویم وقتی مسافران از تبحر من میگفتن من خیلی خر کیف میشدم ولی هر چه برایشان از نقش نداشتن خودم میگفتم آنها به حساب تواضع و فروتنی من میگذاشتند.
با مقدمه ای که در ابتدا عرض کردم معلوم است که تبحر کافی در کار داشته ام ولی سالها کار در جاده و خوابیدن پشت فرمان در حین رانندگی و به سلامت تا اینجای کار تبحر را نفی می کند.
انسان وقتی تازه کار است به تبحر مینازد، ولی بعد که تجربه کسب کرد می فهمد که حافظ که فرمود:
هزار نکته باریکتر زمو اینجاست / نه هر که سر بتراشد قلندری داند
یا مولانا که فرمود:
درنیابد حال پخته هیچ خام / پس سخن کوتاه باید والسلام.
منظورشان از این حرفها که هر کدام گوهریست در نزد کسی که طالب آن باشد چیست.