هر موقع میشینم پای صحبت پدربزرگم، داستان یه قسمت مشخص از زندگی شون رو برام حتما تعریف میکنن:
اینکه در جوونی در یه کبابپزی کار میکردن و هر کدوم از دوستان و اشنایان که از دهشون به شهر مشهد میومدن رو حتما میزبان میشدن و از سر محبت به یه پرس چلوکباب دعوتشون میکردن. و بعد همین محبت ساده باعث شده که یک سال بعد که ایشون به تهران سفر کردن دنبال کار، یکی از همین مهمونها، ایشون رو چندین شب خونهشون مهمون کنن و بعد هم ازشون پرسیدن که فلانی، میخوای تو بیمارستان کار کنی؟ و ایشون هم گفتن چرا که نه. و با یه نامه کار پدربزرگ من رو راه انداختن و به رئيس دانشکده علوم پزشکی معرفی کردن و خلاصه که تو یه شب ایشون در بخش سمعی بصری دانشگاه علوم پزشکی کار پیدا کردن … .
این داستان هر بار با این جمله تموم میشه:
باباجان از هر دست که بدی از همون دست میگیری.
برام جالبه، تا الان بیشتر از صد بار این داستان رو شنیدم، ولی هر دومون ازش لذت میبریم: من از شنیدنش و ایشون از تعریف کردنش. ایشون سلامت ذهنی کاملی دارن و این طور نیست که فراموش کنن که تعریف کردن، ولی باز هم دوست دارن این صحنه رو مرور کنن.
فکر میکنین وقتی پیر شدین، اون صحنهی خاص زندگیتون که هی برای نوهتون تکرار میکنین چی باشه؟
دنبالهی موضوع اگر میخواستید یک کتاب بنویسید، کتابتان درباره چه بود؟