یادش بخیر! سال گذشته این موقعها بود که با ممّد تو مسابقات زو شرکت کردیم، و برای اینکه بتونیم قانونا شرکت کنیم، لازم بود محرم باشیم و برا همین مجبور شدیم ازدواج صوری کنیم!
متاسفانه مسابقات تو یه سیاهچالهی تصادفی[1] برگزار میشد! دقیقا تو حساسترین لحظهي مسابقه و وقتی تیم ما فقط یه امتیاز دیگه برای بردن نیاز داشت، یهو سیاه چاله روشن شد و اونجا بود که جاذبه ممد رو گرفت! با آچمز شدن ممد، من موندم و حوضم. باید تنهای از پس یه تیم دو نفره از اندرتیکر و تریپل اچ برمیومدم
خلاصه که چشمتون روز بد نبینه، به هر زحمتی بود امتیاز آخر رو گرفتم. ولی خب بعدش متاسفانه ناخن انگشت کوچیکه دست چپم، دیگه در نیومد!
بازی عالی بود! ذهنم یه لحظه داغ کرد
دور بعد برای @baratii.nazanin با کلمات: فانتزی، فرفری، فیله مرغ، فیلسوف
سیاهچاله تصادفی یا random black hole یه سیاه چاله س که میدان گرانشش به شکل کاملا تصادفی روشن و خاموش میشه! ↩︎
من نمی تونم تحمل کنم یکی دعوتم کنه!!! تازه شاید اصلاً کسی دعوتم نکنه!!! و البته @baratii.nazanin همیشه این شانسو داره که با همین کلمات متنشو بگه!!!
اون شب بارون خیلی تندی میومد، به قدری تند که همه ی مسیر اداره تا خونه، که همیشه پیاده میرفتم، رو مجبور شدم با تاکسی برم. تو تاکسی، اخبار رادیو از قهرمانی یه دختر تو مسابقات زو حکایت میکرد. همزمان توجه من به بقیه افراد تو ماشین بود. به غیر از من سه نفر دیگه هم بودن. راننده، یه مرد تقریباً 55 ساله، با موهایی بلند و آشفته که از تو آینه میشد دید که جلوش هم خالی شده. صندلی کنار راننده، یه مرد مسن که صورتش چندان مشخص نبود. کنار من هم یه مرد جوون نشسته بود که از نیمرخ میخورد که یه فیلسوف باشه.
نمی دونم تا حالا سعی کردین یه فیلسوف رو تو ذهنتون تجسم کنین یا نه ولی یکی از فانتزی های خودم همیشه همین بوده. مثلاً یه بار پنج شنبه شب که با همسر سومم، و به رسم همه ی پنج شنبه شبهای آخر ماه به رستوران @yousef رفته بودیم، وقتی شاگرد یوسف که پسری بود تقریباً بیست ساله با یه چشم کور و یه پای لنگ، شاممون رو آورد سرمیزمون، تا چشمم به فیله ی مرغ تو بشقاب افتاد، به نظرم اومد با اپیکور چشم تو چشم شدم.
حالا اینکه یه فیله مرغ چرا باید به کله ی اپیکور با اون موهای فرفریش تبدیل بشه به کنار، بدی ماجرا اینجا بود که تا خود اپیکور ازم نخواست که منطقی برخورد کنم و دست از بحث، راجع به لذایذ دنیوی!!، باهاش بردارم، نتونستم لب بهش بزنم و بخورمش!!! تازه اون موقع بود که متوجه شدم زنم داره بهم چپ چپ نگاه میکنه!
بعدشم که برگشتیم خونه، مشکل بدترم شد! موضوع از این قرا بود که قبل از خواب، بحث با اپیکور یک لحظه هم از سرم بیرون نمیرفت!! از اتفاقی که اون شب افتاد براتون نگم!!! همین بس که باعث یه جر و بحث شدید بین ما دو تا شد و آخرش هم به این نتیجه برسیم که دیگه رستوران یوسف نریم!!!
یکی از نشونه های یه بازی خوب اینه که آدمو از خواب بندازه!!!
خدا ازت نگذره یوسف با اون غذاهات!!! نفر دعوت شده من که مشخص شد. کلمات هم: رقص، صمد آقا، عمیق، رخت خواب
خوب روی داستان سهیل، یه داستان میارم که اون روی ماجرا مشخص بشه:
اون روز که از رستوران برگشتم خیلی خسته بودم ولی هرچقدر زور زدم نتونستم بخوابم. واسه همین از رختخواب پاشدم و اولین کاری که به ذهنم رسید این بود که یه آهنگ بزارم و یه رقص را بندازم تا شاید بتونم عمیق بخوابم. کمی موثر بود البته نه اونقدر که سریع بخوابم. قبل از خواب چندباری غلت زدم و یه فکر شیطانی به ذهنم رسید که خیلی خوشم اومد یه مشتری داریم که همیشه پنجشنبهها میاد و فیله مرغ میزنه. فردا یه کاری میکنم که برای همیشه توی ذهنش بمونه و اون هم نتونه بخوابه!! اشکالی هم نداره که از دست بره، مشتری که نیست، مصیبته!!
پنجشنبه وقتی رفتم رستوران، صمدآقا، شاگردم رو صدا زدم و بهش گفتم که چی تو ذهنم هست. قرار شد یه فیله مرغی درست کنه که رکورد غذای افتضاح رو جابجا کنه! مشتری همیشگی اومد، فیله رو سفارش داد و بیچاره چند وقتی خیره به شاهکار بود و از سر اجبار غذا رو زد. اون شب بالاخره تونستم به محض ورود به رختخواب به خواب عمیق برم! چون مطمئن بودم یه نفر هست که بیدار مونده!! آخه قاعده بقای خواب و بیخوابی هم در دنیا باید برقرار باشه
من @mohammad.etemaddar رو دعوت میکنم با کلمات: شلغم نپخته، وب، مورچهخوار، مریخ.
من هم از قضا، توی رستوران یوسف بودم.
اون شب زمستونی. داشتم با اون اون قرارداد کذایی طراحی وب ور میرفتم و همزمان با شنیدن داستانهای اپیکور از میز کنار بیخیال قرارداد میشدم که یه هو یه پیام از colobot رسید که نوشتهبود باید بری مریخ و مورچهها رو از بین ببری. داد زدم من عجله دارم سفارش ما حاضر نشد؟ که گارسون جواب داد، شلغمو هنو نپُخته! گفتم اشکالی نداره مرد، بیارش. خلاصه شلغم نپخته رو با عجله خوردم و رفتم به سمت جنگل. در اونجا باید یه مورچهخوار پیدا میکردم که بتونه دیاکسید کربن تنفس کنه، همین طور کمین کردم پشت بوتهها و با دوربین دید در شبم میزان تنفس مورچهخوارهایی که احتمالاً در اون شفق قطبی (≧▽≦) در حال تغییر ژنتیکی بودن رو زیر نظر میگرفتم. از روی رفتار ژنتیکی مورچهخوارها به یه سری کدهای ژنتیکی میرسیدم. که همون موقع یه زنگی به @saeed_taghavi زدم گفتم والا سعید، قربون مرکبت، رمز زندگی در دستان تو نهفته. داستان این کدها چیه؟ کاج، عود، کاسه نمد، کاغذ صافی، پیازچه
یه نفر که اسمشو نمی گم فقط اشاره میکنم که معلمه پست آخرم لایک کرده
با این چهارتا کلمه متن بگه اسم دعوت کننده بعدی هم باید به عنوان کلمه پنجم تو متن بیاره ؛ ترور بیولوژیک /اثر گلخانه ای/بادمجان بم/ چدن
بدجوری سرماخورده بودم و از یوسف تفاضای مرخصی کردم. ولی او نه تنها مرخصی نداد که گفت قراره امشب حلیم بپزیم و بادمجون بم آفت نداره. به کارت برس.
همون لحظه این جمله رو یادداشت کردم تا هیچ وقت یادم نره که با من چکار کرد. آدمی نبودم که به این راحتی با این توهین کنار بیام. همون روز اول که مجبورمان کرد لباس بنفش و کلاه سبز سر بزاریم، ازش متنفر شدم. حالا هم که مستقیما و صریح حرفشو زد. باید این کارش رو جبران می کردم و انتقام خودمو ازش میگرفتم.
دیگهای چدنی بزرگ رو بار گذاشتم و شروع به هم زدن کردم. باید جوری خفش میکردم که حتی آخ نتونه بگه.
سرفههام تمومی نداشتن. هم زدن دیگها هم. جوری این آشپزخونهی لعنتی گرم شده بود که یاد معلممون افتادم وقتی داشت اثرگلخانهای درس میداد. آخه ساعت ۱۲ ظهر ما رو برد تو یه گلخونه که اثرگلخانهای یادمون بده. ما بیشتر یاد جهنم افتادیم و بهتر بود دینی درس میداد.
به هر بدبختی بود صبح شد. تمام آب بدنم بخار شد و دل و رودهام ریخت بیرون. یوسف هم اومد و با یه کسالت ناشی از خواب زیاد سلام کرد و گفت درست شد؟ سرفیدم تو صورتش و یه پیاله حلیم براش کشیدم. قاشق اول و که خورد، شروع کرد به تکون خوردن. دهنش کف کرد و من همانطور که داشتم فرار میکردم شنیدم که @fatemeh-law گفت به نظر یه ترور بیولوژیکه!
مدتی قبل، حوالی ساعت یک بامداد بود که از فرط بیکاری قصد ملوکانه بر مرگ صغری[خواب] نمودیم، به امید دیدار حوریان بهشتی؛ که با هدف مقدس دونپاشی، مثقالی پروپاچه نمایان کرده که ایهاالنّاس! تقوا پیشه نمایید تا ببینید اینجا چه خبرهههههه!!
[و احتمالاً پورسانتی هم از برادر عزرائیل ابتیاع مینمایند از بهر تبلیغات و بازاریابی]
تا چشمانمان گرم شد و اولین حوری رُخ (ببخشید پاچه) نمایان نمود، از دیدن صندل لاانگشتی وی که با صدایی کانه خرناس خرس میگفت «من همسر زیبای تو در آن دنیا خواهم بود» بر خود لرزیدیم و صیحۀ دردناک و جگرخراشی از اعماق لوزالمعده سردادیم که اعترافات همسایگان هفت منزل را در خاطراتشان با همشیرۀ اینجانب به دنبال داشت!
[توضیح مهم یک: بنده خواهر ندارم البته]
بعد از تثبیت حالمان، کلاه خود را روی میز گذاشته تا در مقام قاضی بر ما خدمت نماید و سرانجامِ استنتاج منطقی ملوکهمان به این نتیجه رسید که عاقبت دنیای خاکیمان این بود و عاقبت دنیای باقی هم اون. پس چه بهتر که با یک فعل حرام و نابخشودنی مانند خودکشی خود را از شر حوریان رهانیده و همنشین ازخدابیخبران اهل جهنم گردیم.
فلذا با یکی از رعایا تماس حاصل نمودیم که ید طولایی در امر مقدس هاراگیریهای ناموفق داشت. میانگین ماهی دوبار!
پرسیدیم الا یا ایها الرعیت! از تو میخواهیم نتیجۀ یک عمر تلاش و بکارگیری روشهای مختلف خودکشی را برایمان بگویی. و او هم در پاسخ گفت:
بدانید و آگاه باشید که تمام راههای خودکشی متداول به کشور دوست و برادر ترکستان است، مگر آخرین راهکار که موثرترین روش انتحار است.
پرسیدیم آن چیست؟
و جاننثار چنین گفت:
خلاصه عرض کنم قربان! همۀ سرمایه، توان، علم، دانش و آموختههای خود در دانشگاه را در یک استارتاپ هزینه نمودم و سرانجام کار به جایی رسید که مادرم به عزایم نشست!
گوشی تلفن را قطع نمودیم و راه ایجاد یک استارتاپ را در پیش گرفتیم. تا چه پیش آید
[توضیح مهم 2: با عرض پوزش از دوستان، ممنون میشم اثرات قرصهای سرماخوردگی در این نوشته را هم درنظر بگیرید]
موندم چرا خودكشى رو به استارتاپ وصل كردين، اگه همسر زيبا رو ميچسبوندين، يه داستان بين المللى هندى- عربى داشتيم كه احتمالا از سمت دولت به عنوان داستان برگزيده سال جهش انتخاب ميشد
براى ادامه دار شدن بازى، چهار كلمه و داستانگوى بعدى رو هم بذارين. با توجه به چگالى كلمات قلنبه داستان خودكشى در بهشت، نفر بعدى كارش زاااره
سومین روزی بود که روی تخت بیمارستان مثل یک تکه گوشت افتاده بودم. عفونت وارد خون م شده بود و این یعنی کابوس پشت کابوس. از تمام آدمای اطرافم منتفر بودم. درست مثل آلپاچینو در فیلم پدرخوانده ۳. تشنه انتقام از هر چیز و هر کسی بودم. حتی از خودم. کادر درمان تنها داروی تجویزی شون سیپروفلوکساسین 500 بود. واقعا راه دیگه ای برای کنترل این عفونت لعنتی نیست؟!
صدای جیرینگ جیرینگ دندههای برنجی گیربکس تخت بیمارستان، در حکم خنجری بودند که روی زخم سر باز، کشیده بشه و با ورود هر عیادت کننده، این صدا دوباره تکرار میشد. نگاه ترحم آمیزشون روی بدن نحیف و بیمارم روی تخت بیمارستان، درست مثل نگاه یک بز مهربان به کله پاچه بزغالههاش بود. دوست داشتم تعارف و تشریفات صد من یه غاز را کنار میگذاشتم و زمان خداحافظی، یک گلوله از پشت به سرشون شلیک میکردم و بهشون میگفتم ممنون که اومدین و به درد هایم یک درد دیگر اضافه کردید!
دوستان شرمنده داستانم قهرمان و نتیجه و … نداشت. امیدوارم بد آموزی نداشته باشه
داستان بعدی رو دعوت میکنم از @hesam_fardad با واژههای پلاستیک، پلاس، الگوریتم، تابوت و کرونا ادامه بده.