اگر تا به حال ماجان نخوانده اید از قسمت اول شروع کنید!
نمی دانستم در خانه چه چیزی به انتظارم است. یعنی مثل آن وقت ها که داداش ماجان از فرنگ برمی گشت جشن بزرگ و سور و سات به پا بود یا می توانستم با خیال راحت کنار خانواده ام باشم. وقتی در ماشین نشستیم آرام از الینا پرسیدم: کس دیگه ای هم می دونه من اومدم؟ الینا با دست محکم زد تو سر الیاس و گفت این پسره نچسب نذاشت سورپرایزت کنیم. گفتم چطور؟ الیاس به الینا فرصت نداد. گفت من بهشون گفتم یه دکتر که داره اون ور آب زندگی میکنه حوصله مهمونی خاله زنک نداره! تو دلم از الیاس تشکر کردم. مامان گفت ولی من دوست داشتم همه ببینن علی من چه شاخ شمشادی شده! گفتم مامان جان من این همه درس خوندم که تو به همه نشون بدی من چه شاخ شمشادی شدم؟
بیشتر دلم می خواست ماجان را می دیدم. راستی کی برمیگرده؟
ماشین برای چند ثانیه در سکوت سنگینی فرو رفت. بابا گفت برگشتش مال یه هفته دیگه است. گفتم با کی رفته؟ مامان سریع گفت خاله ات. خاله مهرانه. نمی دونم چرا دلم شور افتاد. گفتم پس منم یکی دو روز دیگه بلیط میگیرم میرم پیششون. بحث در همین جا تمام شد و تا خانه کسی حرفی نزد.
خانه هنوز هم همان بوی دل انگیز را می داد. با این که هم محله را عوض کرده بودند و هم ساختمان کمی شیک تر از قبل بود اما خانه همان خانه بود. با همان تابلوهای نقاشی و تزئیناتی که زبانزد فامیل بود. بابا پسر یک خطاط بود. این هنر در گوشه و کنار خانه ما دیده می شد و مامان که سلیقه اش را از ماجان گرفته بود، به بهترین نحو از این هنر در آراستن خانه بهره برده بود. ماجان به خاطر نوع زندگی اشرافی اش در جوانی عاشق تمام چیزهای تجملاتی و زیبا بود و همین باعث شده بود، خانه اش شبیه یک موزه زیبا به نظر برسد. دلم برای ماجان تنگ بود و خیلی حالم از نبودنش گرفته شده بود. از طرفی هم فکر می کردم ماجان را خانه سالمندان برده اند. چقدر این اتفاق ممکن بود من را غمگین کند.
مامان گفت: دوش نمی گیری؟ احساس راحتی نداشتم که در این خانه دوش بگیرم. الیاس گفت دکتر تو خونه خودشم راحت نیست! خندیدم گفتم خیلی خسته ام. الینا گفت ولی مامان بخاطر تو نمی گه نمیخواد بعد این همه وقت تو راه بودن تو ملافه هاش بخوابی! مامان لبش رو گزید و گفت خاک به سرم! بابا پرید وسط و گفت انقدر پسر من رو اذیت نکنین بذارین هر کار دوست داره بکنه!
چقدر این 4 نفر را دوست داشتم. در تمام این سال های دوری هیچ گاه به این اندازه حس نکرده بودم دلتنگشان هستم. با خودم فکر می کردم واقعا درس ارزش این همه دوری از عزیزانم را داشت؟ آیا من مرهم قلب ماجان نبودم که بیش تر از 10 سال بود او را تنها گذاشته بودم؟ قول من به او در تمام این سال ها به من قوت قلب داده بود. اما الان که به خوبی میدانستم نمی توانم ذره ای دردهای او را بهبود ببخشم احساس می کردم کار بیهوده ای کردم. باید همان سال دوم از دبی به همراه ماجان باز می گشتم. شاید از ترس رو به رو شدن با افسانه، عنایتی و همه دیگر اعضای خانواده برنگشته بودم. شاید انقدر قوی نبودم که بتوانم برگردم. الینا محکم زد رو پام گفت: کجایی دکتر؟
چی؟ همین جا! خندید! چقدر شبیه ماجان می خندید. گفتم شبیه جوونی های ماجان شدی الینا! خنده روی لبش ماسید! گفتم ماجان که خیلی خوشگل بود! گفت مگه من گفتم زشت بود؟ گفتم پس چرا انقدر بدت اومد؟ مامان پرید وسط گفت خسته ای ها دکتر! هی دلت می خواد گیر بدی. پاشو پاشو برو آبی به دست و روت بزن برو بخواب.
حرف ماجان شده بود ممنوعه! داشتم به حرف رضا مطمعن می شدم! گفتم میخوام زنگ بزنم ماجان! همه شدند اسفند رو آتیش! الینا گفت بذار بعدا زنگ می زنیم شاید الان حرم باشند. مامان پرید وسط که ماجان بفهمه تو اومدی بلیط می گیره برمیگرده! گفتم ماجان که با من قهر بود؟ سه ساله با من حرف نزده! همه نگاه سنگینی به هم کردند.
بابا اومد زد پشتم! ماجان سه ساله با هیچ کس حرف نزده پسر جان! بعد از یه دعوای بزرگ تو خونه ماجان، دیگه با همه قهر کرده رفته! گفتم کجا؟ نرفتین دنبالش؟ سه ساله به امون خدا ولش کردین؟
مامان گفت هزار بار رفتیم اما نخواست! پاشدم گفتم من می خوام برم گرگان! خونه ماجان!
بابا با یه لحن تحکم آمیزی گفت الان وقتش نیست! مثل بچگی ها درجا خشک شدم. الینا سریع یه حوله داد دستم و گفت برو دوش بگیر! انقدر بدلجی نکن!
نمیتوانستم باورشان کنم. حالا دیگر مطمعن بودم ماجان عزیز من در خانه سالمندان است و 3 سال است که با هیچ کدامشان حرف نزده.
هر قطره آبی که رویم می ریخت بجای آن که آرامم کند آتش درونم را شعله ور تر می کرد! در دلم به خودم لعنت فرستادم که نبودم. که سه سال بود ماجان عزیز و زیبای من در خانه سالمندان بود. از مامان و بابا، خاله مهرانه و خاله مهین از الیاس و الینا، افسانه و همه اعضای دیگر فامیل در دلم احساس تنفر می کردم. چرا مامان نگفته بود من پول پرستار بدهم و ماجان در خانه خودش باشد؟ کدام یکیشان ندار بودند که حتی حاضر نشدند بجای خانه سالمندان برایش پرستار بگیرند؟ حالا دیگر کسی به لاک دست های ماجان رسیدگی می کرد؟ ماجان هنوز هم سیگار می کشید؟ هر چه بیشتر فکر می کردم بیشتر حالم بد می شد. هیچ وقت انقدر حس نکرده بودم که تحصیل در پزشکی در یک مملکت غریب مزخرف ترین کار عال م است. چقدر دلم برای ماریا تنگ شده بود. برای جوجه زرد کوچکم که هر گاه ناراحت و عصبی بودم من را با لیوانی قهوه و کمی شکلات آرام می کرد. چقدر دلم می خواست ماریا الان کنارم بود تا این بار من بجای او اشک بریزم و او من را در آغوش بگیرد. چقدر به بوی موهای طلاییش و لطافت دستانش نیاز داشتم! ماریای عزیز من … چقدر دوست داشتم همین الان اینجا بودی …
قسمت نهم ماجان را می توانید در لینک زیر بخوانید.