اگر تا به حال ماجان نخوانده اید از قسمت اول شروع کنید!
داشتم فکر می کردم. به حرف های ماجان! به این که واقعا ذات خراب درست نمی شه؟ خوانده ها و شنیده های جدیدم می گفت که هر کس بخواهد می تواند خودش را درست کند و بهبود بدهد و تجربه های کل زندگیم نشان می داد که حرف های ماجان درست است!
ماجان گفت غصه افسانه را نخور! خاله ات، دختر خودم هستا! اما ذاتش به آقا خان رفته! قدرت و ثروت چشمش را کور کرده! وگرنه کی دختر دسته گلش را می دهد به یکی شبیه عنایتی! وقتی ماجان کنار اسم یک نفر آقا و خانم نیاورد، یعنی اگر قرار بود ما درباره اش صحبت کنیم هزار تا وصله بهش می چسباندیم! فهمیدم این عنایتی همان است که من فکر می کردم. کسی که نه بوی موهای افسانه برایش مهم است و نه معصومیت چشمهاش.
ماجان ادامه داد: تو که دکتر بشوی بیایی، دردهای همه مان را خوب می کنی! اول از همه من را که هر روز نفسم تنگ تر می شود. اگر این همه سال صبر کردم و عزرائیل نتوانسته من را ببرد بخاطر امید به تو بوده پسر جان. بیخود نیست که تو همیشه جای مخصوص در دل من داشتی.
اما من می دانستم این جای مخصوص مال من نبود. مال آقا خان بود که با رفتنش من می توانستم جای خالیش را پر کنم.
ولی من تمام این سختی ها را به خاطر ماجان به جان خریده بودم. غربت، درس های سخت، پزشکی که اصلا من آدمش نبودم برای این بود که بتوانم دردهای ماجان را کم کنم. من از همه آرزوها و خواسته هایم برای ماجان گذشتم چون وقتی افسانه دست رد به سینه ام زد، خیلی خوب فهمیدم که ماجان این همه سال چه دردی کشیده! من خوب می دانستم که درد قلب و نفس ماجان درد جسمی نیست، درد جانش است.
با این که می دانستم نه تنها علم پزشکی، بلکه هیچ علم دیگری به کار ماجان نمی آید، تصمیم گرفتم پزشکی بخوانم. می دانستم امید آدم را زنده نگه می دارد. امید به آدم نیرو و قدرت ادامه می دهد. اگر ماجان تا همین الان سرحال و زنده بود به خاطر امید به من بود. منی که قرار بود مرهمی برای دردها و قلب زخمی او باشم.
ماجان آخرین پک سیگارش را که کشید گفت: پاشو پسر امروز ماه بانو را به پرحرفی وادار کردی. نمیخوای برای عروسی افسانه بیایی؟ میدانستم که می داند من نمی آیم. گفتم نه! همان روز عمل دارم. حوصله اش را هم ندارم.
کیفش را از روی میز برداشت. چند تا دلاری تمیز و تا نخورده گذاشت داخل جلو چرمی صورتحساب و گفت: می دونم من هر چقدرم بد افسانه و خاله ات هم بگم تو دوستش داری. میدونم حرف بقیه رو قلب آدم تاثیری نداره! ولی هی بهش فکر نکن. قلبت رو رها کن. تا وقتی که رها نکردی دنیا نمیذاره کسی دیگه توش بشینه! فراموش که نمیشه ولی تو بد نکن مثل من به خودت. نذار همه قلب و جانت افسانه بشه. بذارش یه گوشه قلبت و جا باز کن برای بقیه.
آن موقع ها نمی فهمیدم ماجان چه میگوید. اما بعدتر فهمیدم افسانه با ازدواجش آتش درون من را خاموش کرد. یخ کردم، سرد شدم و همه دخترها از چشمم افتادند. بعدترش هم هیچ وقت تلاش نکردم دختری را به قلبم راه بدهم. همه زندگیم شد پزشکی و عمل و بیمارهایم. هر عملی که می کردم و هر بیماری که چشمش را بعد از عمل باز می کرد، قلب من جانی تازه می گرفت. این احساس ارزشمند و والا چنان من را سیراب می کرد که دیگر نیازی به عشق در قلبم نمی دیدم.
تا زمانی که پایم را از فرودگاه بیرون نگذاشته بودم احساس بدی داشتم. اما همین که نسیم ملایم سرزمینم به سرم خورد، حالم کمی جا آمد. سر و صدای کسانی که با گل و شیرینی و خوشحالی به استقبال عزیزانشان آمده بودند، من را به وجد آورد. یک لحظه احساس کردم کار احمقانه ای کردم که به کسی آمدنم را خبر ندادم که یکهو شنیدم کسی صدایم می زند: علی! علی!
رویم را که برگرداندم. الینا را دیدم! خواهرم که حالا در اوج جوانی و زیبایی تبدیل به دختری برازنده و زیبا شده بود. الیاس که مرد شده بود و مامان و بابا! میدانستم کار ماریا است. چقدر خوشحال شدم. چقدر این دختر خوب می دانست به چی نیاز دارم. چقدر ته دلم احساس رضایت کردم از این که ماریا را دارم.
حس خجالت، تعجب و سال ها دوری باعث شده بود سر جایم خشکم بزند. الینا بدون لحظه ای تامل خودش را در آغوش من رها کرد و مامان که حالا چشمهایش غرق در اشک بود بهم نزدیک شد. چقدر موهای الینا بوی خوبی می داد. وقتی از آغوشم جدا شد چشمهای زیبایش غرق در اشک بود. پیشانی مامان را بوسیدم. چقدر دلم برای این زن با همه دغدغه هایش تنگ شده بود. بابا چند قدم نزدیک شد. دستی روی شانه ام گذاشت و گفت بزرگ شدی دکتر! بابا همیشه همین بود. در اوج احساسات هم محکم و استوار به نظر می رسید. فکر میکنم کلا خیلی احساساتی نبود. من هم انگار شبیه او بودم. اما از چشم های غرق اشک الیاس فهمیدم او شبیه ما نیست و ته دلم خوشحال شدم. شاید اگر من هم بعد از رفتن افسانه گریه می کردم همه احساساتم یخ نمی کردند. الیاس رو بغل کردم و در گوشش گفتم: بزرگ شدی پسر! گفت ولی تو پیر شدی! خندیدم. چقدر از داشتن خانواده ام احساس خوشبختی می کردم. گفتم ماجان هنوز قهره؟ حس کردم رنگ مامان پرید. الیاس فرصت به بقیه نداد و گفت: ماجان رفته مشهد! زیارت. گفتم شما که می دونستین من میام چرا بهش نگفتین؟ بابا گفت ما هم صبح فهمیدیم. دیر شده بود. ماجان دیروز رفت. اما نگاه هایشان چیز دیگری می گفت.
دلم دوباره شور افتاد. ترسیدم همه حرف های رضا واقعیت داشته باشد. ترسیدم هیچ کس قد من ماجان را دوست نداشته باشد. ترسیدم زندگی ماشینی حتی مامان را شبیه خاله مهین کرده باشد. ترسیدم! دلم لرزید! اما سکوت کردم. نمی خواستم دیدارمان بعد از 10 سال به جنجال بکشد. ولی اگر ماجان را خانه سالمندان گذاشته باشند، دیگر هیچ کدامشان را دوست نداشتم. الینا خودش را به من چسباند. کسی دلتو نبرده داداش؟ جا خوردم. گفتم چی؟ گفت نمیخوای عروس بیاری برامون؟ گفتم شری نکن نیم وجبی! خندید. هیچ وقت فکر نمی کردم دیدن اعضای خانواده انقدر آدم را دلگرم کند. هیچ وقت فکر نمی کردم دیدن آدم هایی که از پوست و گوشت و خون آدم هستند، می تواند یخ آدم را آب کند. به ماریا فکر کردم. عروسک طلایی من! حالا احساس می کردم که شاید او دل من را برده اما من نفهمیده بودم. دلم خواست به الینا بگویم که یک دختر مو طلایی که خیلی هم زیبا نیست، دل من را برده است.
قسمت هشتم ماجان را می توانید در لینک زیر بخوانید.