با توجه به تجربیاتم در پادپرس احساس کردم شاید برای کمی سرگرمی و دور شدن از فضای متشنج این روزهای جامعه و بحث های جدی؛ خوندن یک داستان دنباله دار بد نباشه! اما به فیدبک های شما در پایان به شدت نیاز دارم:
این که آیا نوشتن مقالات، داستان و متون ادبی در پادپرس می تونه جالب باشه؟ در این حد که شاید به روسای پادپرس بگیم مثلا یه بخش یا مجله سرگرمی در پادپرس ایجاد کنند؟
برای همین خودم شروع کردم! داستان ماجان از خودم رو در قالب چند موضوع مختلف مطرح می کنم و بی صبرانه منتظر نظرات شما هم بابت این که آیا پادپرس فضای مناسبی برای انتشار داستان هست یا نه و هم درباره داستانم هستم!
ماجان - قسمت اول
برای اولین بار بعد از ده سال حس کردم که به قول ماجان دلم مثل سیر و سرکه می جوشد. ماریا را از پشت شیشه فرودگاه می دیدم که چطور مثل یک جوجه کوچک زرد رنگ ترسیده، می لرزد و در آغوش هلن که از همین راه دور هم می توانستم نفرت را در چشمش ببینم، اشک می ریزد.
چقدر اشک ریختن های ماریا کلافه ام می کرد. همیشه حتی وقتی همه چیز خوب بود، به چشمانش که نگاه می کردم غرق در اشک بود. هیچ وقت حس این جوجه زرد روس را به خودم نمی فهمیدم. این که چطور عاشق من شد و چرا به پای این عشق بی حوصله بی حال ماند و چشمش را به روی تمام خوشی هایی که جوان ها در این کشور داشتند بست. من نه پارتی می رفتم و نه علاقه ای به جشن های جوان ها داشتم. ماریا هم با اینکه خیلی پر شر و شور بود به خاطر من نمی رفت. گاهی فکر می کردم اگر به این جوجه کوچک بگویم بمیر! برایم می میرد.
من اما حس خاصی به او نداشتم. نه این که کس دیگری را بخواهم و یا ماریا را بازی بدهم. راستش بعد از این که شنیدم افسانه ازدواج کرده، دیگر به هیچ دختری هیچ حسی نداشتم. اما از حق نگذریم، اگر ماریا نبود شاید من دوام نمی آوردم. عشق و علاقه او مرا گرم می کرد و به من امید می داد. او حتی با این که ماجان را تا به حال ندیده بود، همیشه مرا به ماجان و قولی که به او داده بودم دلخوش می کرد.
من بخاطر ماجان این همه راه کوبیدم آمدم یک کشور غریب تا پزشک بشوم. چون همیشه بچه که بودم به من می گفت دکترهای این جا درد آدم را نمی فهمند و من فکر می کردم اگر آن ور آب دکتر بشوم می توانم او را درمان کنم. اما حالا که یک سال دیگر مانده تا تخصص خود را بگیرم، فهمیده ام دکترهای این ور آب هم نمی توانند دردِ جان آدم را خوب کنند.
ماجان از روزی که آقاخان، شوهرش، او را به خاطر یک دختر ارمنی ول کرد و رفت؛ جانش درد گرفت و بعد از آن مریضی ها سراغش آمدند. من این را اما خیلی دیر فهمیدم. ولی باز هم بخاطر قولم ماندم. بخاطر صدای ماجان که آخرین بار سه سال پیش پشت تلفن گفته بود، پسر جان من منتظرم تو با دوای دردم بیایی ها! از سه سال پیش به این ور من دیگر با ماجان حرف نزدم. آلزایمر گرفته و هر بار که مامان پشت تلفن صدایش می زند که علی این ور خط می خواهد با تو صحبت کند، خودش را به نفهمی می زند که مرا نمیشناسد. ولی مگر می شود ماجان من را، عزیزترین نوه اش را فراموش کند؟ شاید از این که گرفتن تخصصم این همه سال طول کشیده بود، از من دلخور بود. شاید فکر می کرد من باید خیلی زود دکتر شوم.
رضا هر بار که من از صحبت با ماجان ناامید می شدم، با پوزخندی می گفت والا مامانت اینا بردنش خانه سالمندان به تو نمی گن! یک بار هم سر این داستان با هم دست به یقه شدیم. اما رضا مثل من کینه ای نیست. زود فراموش کرد و دوباره با یک بطر ودکا سراغم آمد و طناب دوستیمان را محکم تر کرد. رضا دو سال قبل از من آمده بود این جا. از همان روز اول با من رفیق شد و در همه کار کمکم کرده بود. رضا با همسرش هلن که یک دختر دورگه ایرانی –آمریکایی بود، یک مرکز طب سوزنی و سنتی داشت و روی طب های باستانی و بومی تحقیق می کرد.
اولین بار ماریا را در خانه رضا و هلن دیدم. دقیقا سه ماه و دوازده روز بود که افسانه عروسی کرده بود. از قیافه شوهرش پیدا بود که ازین مردهای میانسال پولداری است که بوی موهای زنشان برایشان مهم نیست و یک دختر جوان میخواهند که خوب بتواند برایشان بزاید.
نشسته بودم عکس های اینستاگرامش را تماشا می کردم که ماریا از در وارد شد. در نظر اول به نظرم خیلی سفید بود، مثل یک روح سرگردان. اما وقتی کنارم نشست بیشتر دوس داشتنی به نظرم آمد. موهاش طلایی، براق و تمیز بود. تمیزی موی دخترها همیشه برایم اولویت داشته. وقتی ماریا موهای طلاییش رو داشت جمع می کرد تا با یک کش سیاه آن ها را پشت سرش ببندد، یک بوی شیرین مثل عسل به دماغم خورد. من که جز سلام تا آن لحظه هیچی از او نپرسیده بودم خیلی بی مقدمه گفتم چقدر موهات بوی خوبی میده ماریا!
رضا ریسه رفت از خنده و هلن با شیطنت خاصی به ماریا چشمک زد. گونه های سفید ماریا مثل ترب سرخ شد. حس کردم دوست دارم ببوسمش. رضا که مثل یک جادوگر همیشه ذهن منو می خوند. گفت خب دلت می خواد بوسش کن! حس کردم ماریای بیچاره الانه که از خجالت آب بشه. از جام بلند شدم و شروع کردم به سر به سر گذاشتن با رضا تا ماریا کمی احساس راحتی کنه.
من هیچ وقت فکر نمی کردم این دختر، که همیشه به نظرم یک جوجه زرد می آمد، عاشق من شود اما شد و همه زندگی اش را از آن روز وقف من کرد. شبیه زن های ایرانی! چیزی که من انتظار نداشتم هیچ وقت یک مو بور طلایی بتواند آن شکلی باشد.
ماریای کوچک خیلی زود به من دل بست. همیشه در بیمارستان سنگینی نگاهش را روی خودم حس می کردم. حتی وقتی نبود. با اینکه علاقه خاصی به او نداشتم سعی می کردم کاری نکنم که اشک گوشه چشمش لانه کند. هیچ چیز این دختر به این ور آبی ها نمی خورد. تمام رفتارهاش شبیه دخترهای ایرانی با همان حساسیت های خاص بود. اما تربیت و نوع زندگی اش ابدا به او اجازه نمی داد که بخواهد درباره روابط من با دیگر پرستارها و دخترها حساسیت نشان دهد. اما من خوب می دانستم که وقتی دایره چشمانش می لرزد، از رفتار من غمگین شده.
تا قبل از این که ماریا عاشق من شود، هلن من را حتی گاهی از رضا هم بیشتر دوست داشت. اما بعد از آن، با دیدن رفتار سرد من و احساسات عمیق این جوجه زرد کوچک کم کم با من دشمن شد. هر جا می نشستیم، از رگ ایرانی اش کمک می گرفت و تیکه های جانانه و آبداری نثارم می کرد. اما من واقعا نمی توانستم ادای عاشق های دلخسته را در بیاورم. سعی می کردم ماریا را ناراحت نکنم. گاهی به شام دعوتش می کردم و حتی او را در آغوش می گرفتم. اما نمی دانستم و نمی توانستم کاری بیش از این کنم و همین این جوجه را غمگین می کرد.
قسمت دوم ماجان را می توانید در لینک زیر بخوانید.