همه ما میدانیم که قبل از قضاوت در مورد شخصی، باید موقعیت و شرایطی که فرد در آن رشد کرده و بزرگ شده را در نظر بگیریم. یکی از مهمترین این شرایط، ترتیب تولد کودک در کانون خانواده است. با داشتن اطلاعات کافی و علم بر اینکه فرزند چندم خانواده هستیم، میتوانیم چرایی بعضی رفتارهایمان را بهتر درک کنیم و برای اصلاح خودمان تلاش کنیم، یا در شرایط خیلی حساس مثل ازدواج بتوانیم تصمیم درستی بگیریم. شاید خیلی از والدین به این علم آگاهی نداشته باشند که ترتیب تولد کودکان چقدر میتواند بر روی رفتار کودک تاثیر مثبت و منفی بذارد.
تنها فرزند خانه
زمین برای تک فرزند خانواده به دور خورشید نمیچرخد، بلکه به دور خودش میچرخد. با توجه به تک بودنِ فرزند، او بهترین و عالیترین آموزشها را از محیط دریافت میکند. به همین دلیل بسیار وابسته بار میآید و همیشه منتظر کسی است که راه را به او نشان دهد و یا مورد حمایت قرار دهد. به بیان سادهتر، او نازپرورده بار میآید و چون همواره کسی مشکلات را از سر راهش برداشته، عادت به مشکلات ندارد.
با علم به این موضوع، اگر والدینش خطراتی که موقعیت او را تهدید میکند بدانند، میتوانند جلوی بسیاری از آنها را بگیرند. اما باز یک مشکل بزرگ و پیچیده باقی میماند: والدین تکفرزندها معمولا فوقالعاده محتاط هستند. با علم به مخاطرهآمیز بودن زندگی و با نگرانی مفرطی، نگران تک فرزندشان هستند. این رفتار باعث میشود کودک در مقابل، توجهات و گوشزدهای پدر و مادر را نوعی منبع فشار و محدودیت برای خود بداند.
قانون کلی به این صورت است که توجه دائم به سلامت کودک باعث می شود تا کودک دنیا را مکانی متخاصم در نظر بگیرد، و این حالت باعث میشود تا همیشه از مشکلات زندگی واهمه داشته باشد. وی فقط اتفاقات خوب زندگی را تجربه کرده و در هنگام رویارویی با مشکلات، رفتار ناپخته و رشدنیافتهای از خود بروز میدهد. در نتیجه، دیر یا زود زندگی و زنده ماندن را کاری بیهوده میپندارد. اما وقتی دیگران به خواستههای آنها پاسخ میدهند از زندگی لذت میبرد.
تک فرزند خانواده در نهایت دچار شخصیتی رویاپرداز ، خودمحور و خودخواه میشود. فرزندان نازپرورده دقیقا به اندازه فرزندانی که مورد نفرت والدین خود بودند، در بزرگسالی با مشکلات عظیمی دچار میشوند.
کوچکترین فرزند
از نظر روانشناسی و موقعیت تولد، کوچکترین فرزند خانواده همیشه خاص بوده است. از نظر خانواده این فرزند خاص و مخصوص است و چون کوچکترین است، پدر و مادر پیوسته نگران او هستند. جذابیت ماجرا اینجاست که هیچ کودکی علاقهای ندارد که کوچکترین فرزند باشد، چرا که میداند در این صورت هیچکس به او اعتماد نمیکند و در نتیجه اعتماد به نفس مثبت بالایی پیدا نمیکند. کودک با آگاهی از این مسئله به صورت خودکار تحریک میشود تا ثابت کند از عهده انجام هر کاری بر میآید. میل به قدرت در فرزند آخر بسیار شدید میشود، و وقتی هم بزرگتر شد، مایل است تا بر دیگران غلبه کند و فقط با بهترینها راضی میشود. گاه برخی از این فرزندان لایقترین عضو خانواده میشوند، اما گروه دیگری از این فرزندان شانس چنین موفقیتهایی را ندارند!
فرزندانِ آخر به طور طبیعی در نتیجه رابطهای که با خواهر و برادر بزرگترشان دارند، اعتماد به نفس خود را از دست میدهند و قادر به انجام فعالیتهای لازم برای زندگی نیستند. آنها وقتی به دنیا میآیند بارها مشاهده میکنند که خواهر و برادر بزرگترشان کارهایی را میتوانند انجام بدهند که او نمیتواند و این عادت به نتوانستن تبدیل به یک عادت در روان این کودکان میشود.
اگر فرزندان بزرگتر نخواهند که در خانه ممتاز و برتر باشند، فرزند کوچکتر زیر ذرهبین خانواده قرار میگیرد و از کارهای خود شرمنده میشود، دایم بزدلانه شکایت میکند و پی بهانهای میگردد تا از وظایف خود شانه خالی کند. اما جاهطلبی و میل به قدرت او کمتر نمیشود، فقط جاهطلبی او از نوعی است که او را مجبور میکند تا آرام و قرار نداشته باشد و برای حل مشکلات زندگیش بیش از حد فعالیت کند و تا آنجا که میتواند با فعالیت زیاد و کارهای ظاهری نگذارد توانایی او در معرض آزمون قرار بگیرد.
فرزند آخر به صورتی رفتار میکند که انگار دیگران او را نادیده میگیرند و یا در او نوعی احساس حقارت ایجاد کردهاند. تمام اینها باعث میشود تا کودک فقط به خودش فکر کند و همیشه حواسش باشد تا کس دیگری از او پیشی نگیرد. این خود دلیلی است برای داشتن حس حسادت و تنفر از همنوعان. برای مثال این کودکان همیشه باید جلوی ماشین بنشینند یا جلوی صف باشند و تحمل ندارند که شخص دیگری جلوی آنها بایستد.
موقعیت فرزند آخر در زندگی، از او یک دونده دوی سرعت یا یک دونده ماراتن میسازد تا همیشه در تلاش باشد که اول باشد و همیشه سعی دارد از همه سبقت بگیرد.
نوع دیگری از فرزندان آخر هم هستند که بر خلاف نوع توصیف شده در بالا، هستند. دونده مارتنی را در نظر بگیرید که ناگهان با مانعی روبهرو میشود و سعی میکند با دور زدن مانع، آن را پشت سر بگذارد. وقتی کوچکترین فرزند خانواده در این موقعیت شجاعت خود را از دست بدهد تبدیل به ترسوترین فردی میشود که میتواند! همیشه بیش از حد توانش سعی میکند و استاد بهانهتراشی میشود و جز تلف کردن وقت کار دیگری انجام نمیدهد. در مبارزه و مشکلات زندگی شکست می خورد و شانس موفقیت زیادی ندارد. به همین دلیل همیشه بهانههایی برای شکستهای خودش دارد. همیشه به نوعی بر ضعیف بودن و ناتوانی خودش اقرار میکند و به طور مثال میگوید فرزندان بزرگتر به او مجال رشد ندادهاند.
فرزندان کوچکتر نوع اول در دنیایی زندگی میکنند که رقابت در آن همه چیز است، در حالی که افراد دسته دوم، احساس حقارت توانفرسایی میکنند و تا زمانی که زندهاند با زندگی سر ناسازگاری دارند و به صورت طبیعی از این فکر رنج میبرند.
فرزند اول
فرزندان اول ویژگیهای کاملا مشخصی دارند. بخاطر اول بودن، در هر چیزی موقعیت بهتر و برتر به فرزند اول تعلق میگیرد و رشد روانی او بهتر صورت میگیرد؛ زیرا که منابع مالی و توجه کامل پدر و مادر خود را دارد. فرزند اول خانواده با تربیت دو فرد بزرگسال، بزرگ میشود بر عکس فرزندان بعدی که بیشتر تحت تاثیر فرزند بزرگتر قرار دارند تا پدر و مادر. بنابراین میتوانیم به این صورت تصور کنیم که فرایندهای تفکر فرزند بزرگتر به این ترتیب است: تو بزرگتر هستی، مسنتر و بنابراین باید باهوشتر از دیگران باشی.
اگر در فرایند رشد فرزند بزرگتر، مشکلی ایجاد نشود، فرزند بزرگتر در آینده یک فرد پایبند به قانون و منظم میشود. فرزند اول بر توانمندی خودش ارزش زیادی قائل است و مفهوم قدرت و شایستگی را به طور کامل درک میکند. در نتیجه تعجبی ندارد که این افراد آشکارا محافظهکار میشوند.
در یک خانواده با سه فرزند، فرزند اول با فرزند سوم رابطه بهتری برقرار میکند. او فرزند دوم را به عنوان یک دشمن میبیند، زیرا با تولد بچه دوم، توجه والدین از بچه اول معطوف به بچه دوم میشود و این کار باعث میشود فرزند اول دیگر همیشه اول نباشد. با این تعاریف فرزند سوم میتواند نقش دشمن دشمن را بازی کند. پس فرزند اول میتواند از فرزند سوم برای اعمال فشار به فرزند دوم استفاده کند.
فرزندان اول به این دلیل که همیشه میتوانند کارهایی را انجام دهند که خواهر و برادران کوچکتر قادر به انجامش نیستند، معمولا غرور و اعتماد به نفس مثبت بالایی پیدا میکنند و این باعث میشود در بزرگسالی میل به کنترل بیشتری نسبت به فرزندهای دوم و سوم داشته باشند.
ازدواج دو فرزند اول میتواند چالشبرانگیز باشد، به این خاطر که هر دو تمایل زیادی به کنترل دیگری دارند. به همین صورت میتوان نتیجهگیری کرد که بچههای دوم و سوم تمایل کمتری برای کنترل دیگری دارند.
فرزند دوم
فرزند دوم یا فرزند میانی خانواده از جهاتی شرایط خوبی نسبت به فرزندان دیگر ندارد. تصور کنید در یک خانواده با سه فرزند و بیشتر، چه اتفاقی بر سر فرزند دوم خواهد آمد: به صورت طبیعی او مورد تنفر فرزند اول قرار دارد و بعد از مدتی با آمدن فرزند سوم، توجه خانواده از فرزند دوم به فرزند سوم معطوف می شود و فرزند دوم در میان فرزند اول و سوم به بعد میماند.
فرزند دوم به دلیل برتریطلبی فرزند بزرگتر، همواره در فشار است. او در زندگی نگرش زمین دو را دارد. به این صورت که همیشه کسی را جلوتر از خود میبیند که قدرتمند شده، فرزند اول، تحریک میشود و تلاش میکند تا به فرزند جلوتر برسد ولی ممکن است موفق نشود. این باعث میشود نگرش فرزند دوم خانواده مثل حسادت افراد فقیر به افراد ثروتمند باشد.
فرزند دوم معمولا احساس میکند که به او بیاحترامی میشود و دیگران او را نادیده میگیرند. این رفتار سبب میشود تا فرزند دوم آنقدر هدف خود را بالا در نظر بگیرد که در تمام زندگی برای رسیدن آن هدف دچار رنج و سختی شود و در نتیجه، نمیتواند با حقایق زندگی، سازش درونی پیدا کند. به همین دلیل احتمال افسردگی فرزند دوم 50 درصد بیشتر از فرزند اول و سوم است.
خانوادههایی با فرزندان بسیار
در خانوادههایی با فرزندان بسیار، تفاوت زیادی بین فرزندان به وجود نمیآید و همه به نوعی برای زنده ماندن تلاش میکنند. به صورتی که برای بهترین جا، بهترین غذا و بیشترین محبت تلاش میکنند. این کودکان در بزرگسالی توانایی فوقالعادهای برای زندگی کردن و زنده ماندن دارند.
بزرگترین مشکلی که این فرزندان میتوانند با آن روبهرو شوند، نداشتن توانایی ابراز محبت چهره به چهره یا یکنفره به یکنفره در روابط عاطفیشان است، چون در طول دوران کودکی مفهوم محبتی که ناشی از انحصار و توجه کامل به همراه قطعیت است را تجربه نکردهاند.
موضوع اصلی برای کودک همیشه رقابت و کسب قدرت است. در کنار ترتیبِ تولد، جنسیت کودکان نیز مهم است. تفاوت زیادی بین موقعیتی که فرزند دوم دختر باشد یا پسر، وجود دارد؛ چرا که دخترها معمولا دو سال از پسرها جلوتر هستند و امکان دارد فرزند دومِ دختر دقیقا رفتارهایی مثل فرزند اولِ پسر داشته باشد. به این ترتیب، به راحتی نمیشود در مورد هر یک از این شرایط قضاوت کرد.
موقعیت فرزند پسر خانواده در میان چند دختر
در چنین محیطی میشود انتظار داشت که در خانه نقش زنانگی حاکم است و پسر بالاجبار در این محیط بزرگ میشود و خود را رودرروی محیط زنانه میبیند. او در تلاش برای شناختن خود، با مشکلات عظیمی روبهرو میشود: از همه طرف مورد تهدید قرار میگیرد و هرگز نمیتواند به امتیازی که فرهنگ مردانه به تمام مردها اعطا میکند دست پیدا کند. یکی از مهمترین صفات روانی این فرزندان، احساس ناامنی دائمی است و اینکه در ارزیابی از خودش، خود را ناتوان میبیند. با زنها صمیمیتر از مردان است و احساس میکند که مرد بودن معادل است با داشتن موقعیت پایینتر. به همین دلیل، شجاعت و اعتماد به نفس این فرزند تحت تاثیر قرار میگیرد. از سوی دیگر احتمال دارد محرک آنچنان شدید باشد که پسر خود را مجبور به کسب موفقیتهای بزرگ کند.
منابع:
- کتاب شناخت طبیعت انسان، دکتر آلفرد آدلر
- تاثير ترتيب تولد كودكان بر شخصيت آنها، دکتر فرهنگ هلاکویی