من نگفتم با خودم حرف میزدم ,فقط به همه چی به زمینو زمان فک میکردم ی کم فلسفیم ,ضریب هوشیمم نزدیک ب 160 عه ,ی روانشناسم بهم گفت تو هیچیت نیس فقط اینقد فک نکن ,گذشته روهم فراموش کن ,فقط رو الانت کار کن (ی سبک زندگی خوب برای خودت درست کن ,ببینی من راجب همه چی ی عالمه اطلاعات داشتم (همیشه تجزیه و تحلیل میکردم اگه اینجور میشد این میشد اگه اونجور میشد اون میشد ),خلاصه اینکه گفتن این هوش مشکل سازع ,اما خودم میدونم چمه (ولی دوست ندارم راجبش صحبت کنم ),مربوط میشه ب خیلی سال پیش ,به بچه گیام هم نگا میکنم میبینم تو مدرسع یا رهبری میکردم (مفید هم بود )یا جایی ک نمیتونستم کنار میکشیدم (اکثرن ورزشیی بود,تو دو اخر میشدم حالا فک کنین چ فاجعه ای)چون نمیتونستم کنار میکشیدم ,ولی بقیه همراهی میکردن ,(اصلن فک میکنم تعادل نداشتم یا صفریا صد الانم همینجوریم ,یا خیلی ساکتم یا خیلی پر حرف و… (ولی مشکل اصلیم اینجاس ک چرا ب ادمای اطرافم توجه نکردم ,بها ندادم (همین الانم ب صورتشون زیاد دقت نمیکنم (ی تست شخصیت شناسی هم دادم ,شخصیتم مردونه از آب دراومد (140 )_ خنثی 86_ زنانگی (60 درصد ), بعد دخترا همیشه تو بچگی مهمونیه چای بازی میکردن (هیچوقت بازی نکردمش )یا خاله بازی _اینم بگم هیچ هم سنی تو فامیل نداشتم ,تو کوچمونم با پسرا بازی میکردم (سردستشونم خودم بودم )پلیس بازیو ,موتور سواری ,هر از گاهی هم سانس میگرفتیم میرفتیم فوتبال (تا قبل از رفتنم ب مدرسه شبانه روزی )لباسامم هیچوقت دخترونه نبود (ینی مامانم همیشه بدون اینکه نظر منو بخاد ی عالمه لباس صورتی دخترونه میخرید (منم بخاطر اینکه صورتی دوست نداشتم نپوشیدمشون ,لباسامم میرفتم خودم میخریدم مثلن یادمه س دست لباس عین هم گرفته بودم ک فقط رنگشون فرق داشت ,همین الانم لباسای اسپرتو ترجیح میدم (اونم کلاسیک )مامانمم نگرانه ,البته لباس دخترونه هم دوست دارم (اتفاقن جلفم هستن ,ولی ازاون صورتی گل گلیای ملیح بدم میاد ,اها راجب دوستام بگم ,دوستامم اصلن عادی نیستن ,یا دیوونن (مثلن صمیمی ترینشون پارسال خودکشی کرد )ادم کش ,حتی فاحشه ,بعد از اونورم عارفو نماز خونو ,مثلن مخترع (هیچ دوست عادی ندارم ) _البته این اخلاق مردونمم فک میکنم شبیه خونواده ام باشه ,چون اینجایی ک من زندگی میکنم تفکیک جنسیتی زیاد مهم نیس (اکثرن هم خانوما شاغلن ,ازجمله مامانم ,مام بزرگم و …(ولی اونا زنونگیشونم حفظ کردن (مثلن مامانم جزو اون خانمای فامیله ک از هر انگشتش هنرو ظزافت میباره ,اما من افتضاح کول و لاابالیم .اعتماد بنفسم خیلی کمه ,ولی بازم همه جا کانون توجه ام (اما اصلن قصد ندارم اینکارو کنم )شاید بهش عادت کردم متوجهش نیستم ,راستی دوستی با اون عادمای بدو هم من انتخاب نکردم ینی اونا اومدن طرفم ,(خلاصه روانشناسی بهم گفتن گذشته رو بریزم دور ،اعتماد بنفسو سبک زندگیمو درست کنم ,حالا دلم میخاد ی ادم کاریزماتیک شم ک ب بقیه توجه میکنه و بقیه دوسش دارن ,شخصیت مردونم مشکلی داره ؟ ,(البته اعتمادبنفس نداشتنم همچین الکی هم نیس ,قبلن عاشق ژیمناستیک بودم اما اصلن استعدادشو نداشتم (بدنم خیلی خشکه )چن سال تو ی مرحله موندم و بعد بیخیالش شدم ,دنبال هنر رفتم (استعدادشو داشتم ,اما هیپروهیدروز دارم و هل نشدنی بود ,همیشه گند میزد ب نقاشیام ,5ساله ک نقاشی نکشیدم (چن سال قبلشم فقط واسع درس مدرسه اجباری ),خلاصه هرکاری خاستم نشد ,الانم عاشق کیک بوکسم (ب لاکتوز شیر حساسیت داشتم ,بخاطر همین لبنیاتو مصرف نکردم ,و استخون بندیم هم بدرد اینکار نمیخوره ,خلاصه تو هیچ کاری موفق نشدم ,هرکس دیگه ایم بود افسرده میشد ,الان کنجکاوم ک بدونم میتونم از شر این همه بدبختی خلاص شم یا ن ,ب شخصه اعتراف میکنم عادمای بی استعداد و عادی خیلی خوش شانس ترو خوشبخت تر از من بودن