زندگی یعنی چی؟

17 سالمه. 6سال پیش بخاطر یه جریمه ی مسخره مجبور شدم به یه مدرسه ی شبانه روزی برم، اون موقع 12 - 13 سالم بود، سخت بود. از اون موقع تا حالا زمان خیلی کمی رو با خونواده و فامیل (بهتره بگم کسایی که دوستشون داشتم) بودم و زندگیم به کل عوض شد.

شاید از اون موقع شدم یه ادم افسرده. کمتر به اطرافم نگاه کردم و خیلی از چیزایی رو که باید یاد میگرفتم نگرفتم، طوری که حتی بقیه رو هم درک نمیکنم. یعنی احساساتشون رو متوجه نمیشم و این به یه مشکل بزرگ واسه من تبدیل شده.

فکر میکنم نه زندگی رو فهمیدم و نه مردم رو. همیشه متفاوت بودم و بدتر از اون، از متفاوت بودنم نترسیدم.

الان بنظرتون چیکار میتونم بکنم؟ میخام مثل بقیه به زندگیم برگردم.

شما هم وقتی نوجوون بودین همچین تجربه ای رو داشتین؟

6 پسندیده

خب من دو برابر شما سنمه (34 سال، یکم ترسناک شد برای خودم!) و شاید بتونم تجربیاتی رو باهات به اشتراک بذارم.

اول اینکه خودت رو با بقیه چندان مقایسه نکن. درسته که مسیرت عوض شده و بخاطر تجربه مدرسه شبانه روزی فشار زیادی بهت اومده ولی تازه اول مسیر زندگی هستی و مثل کسی که اوایل بازی رسیده و دورهای زیادی رو میتونه بازی کنه فرصت رشد زیادی داری. این رو از روی تجربه میگم و بهش اطمینان دارم.

دوم اینکه برو دنبال علاقت. آدما از مقایسه و چشم و هم چشمی بسیار صدمه میبینن و تعداد زیادی از آدمای دور و برت از این موضوع که دنبال علاقه نرفتن به خاطر حرف خانواده یا بقیه از زندگی ناراضی هستن. سعی کن کم کم بفهمی از زندگی چی میخوای و بتدریج در همون سمت حرکت کنی. با سعی و خطا کم کم میفهمی و بودن در شرایط مختلف. اینکه از متفاوت بودن نمیترسی یک دارایی ارزشمنده، سعی کن حفظش کنی.

سوم سعی کن دوستایی پیدا کنی که هم با هم حال کنید هم یه چیزی ازشون یاد بگیری. شما و بقیه وقتتون محدوده. دوست خوب خیلی میتونه تو رشد کمکت کنه.

11 پسندیده

اینکه زندگی چیه کسی جوابی براش نداره ماهیت زندگی مشخص نیست.
فقط یه روزی شروع میشه و یه روزی تمام میشه. طبیعت هر چی ساخته خراب می کنه

بعضی وقت ها نمی تونی کاری بکنی. باید برات کاری بکنند. برو پیش مشاوره یا دکتر

همه به نوعی تو دوره نوجوانی آسیب می بینند آدم کاملا سالم نداریم. فقط بعضی ها می تونند زخم خودشون و با یک چسب زخم درستش کنند ولی بعضی ها انقدر آسیب زیاده که اصلا نمی تونند به زخمشون نگاه کنند و باید برند دکتر این کار و انجام بده.

1 پسندیده

قانونای طبیعتو میدونم ,قانونای زندگیو بلد نیستم (ادما )،گویا شماهم ادم پرتوقعی هستین،ما ک نمیتونیم منتظر بشینیم تا بقیه برامون کاریو انجام بدن ،اتفاقن دکتر هم رفتم ،بنظرم خودشون مریض تراز من بودن

3 پسندیده

به نظر منم چیز زیادی و از دست ندادی!! اتفاقا همون طور که گفتی درک کردن بقیه و احساساتشون، باعث میشه بیشتر شبیه همه شی و این اصلا خوب نیست!! برای به زندگی برگشتن(به قول خودت) سعی کن یه کار جدید انجام بدی. یه مهارت جدید و یاد بگیری، یه ورزشی رو جدی شروع کنی و دنبال کنی، موسیقی و هنر و … هر چیزی که شروعش برات را دست تره!! خیلیم به این فک نکن که چی و دوست داری و چیو دوست نداری! فقط یه کاری انجام بده!! وقتی این کار و کردی، کم کم آدمای هم فازت سر و کلشون پیدا میشه!! و اونا آدمای درستین برای تو!!
البته این نظر منه! امیدوارم اون تغییری که می خوای و هر چه زودتر رقم بزنی!!

4 پسندیده

قسمتی از این داستان طبیعت دوران نوجوانیه که پر از تغییرات و هیجانهای نوجوانیه. بعید میدونم کسی تجربیات مشابهی نداشته باشه. سردرگمی الانتون هم نشون میده دارید از این دوران عبور می‌کنید.

میتونید این سئوال رو از خودتون بپرسید: برگشت به زندگی مثل بقیه مردم، یعنی چی؟ زندگی مسیر مشخصی نداره که بخواید دقیقا مثل بقیه ازش پیروی کنید، البته اصول کلی داره که احتمالا خودتون هم از اون آگاهی دارید. بقیه اون حاصل تجربیات و دانش و البته اثرات اجتماعیه که میتونید به دست بیارید و یا در بسیاری موارد مثل اثرات اجتماعی باهاش کنار بیاید.

3 پسندیده

اونا هم طبیعی هستند. فرقی نمی کنه.

این فرافکنی خودت بود نسبت به من.

شما وقتی پاهات دچار شکستگی میشه که بلند نمیشی بگی من ، نمی تونم منتظر دکتر بشم خودم درستش می کنم. خب نتیجه مرگه

افراد در سن شما وقتی اسیب می بینند سه راه بیشتر انتخاب نمی کنند.
1: انزوا و دوری از اجتماع به قول معروف تو لاک خودشون رفتن
2:به بیخیالی و خوش بودن
3:دنبال ثروت یا موفقیت زیاد رفتن مخصوصا دنبال شهرت یا معروف شدن
اگر دیدی تو یکی از این مسیرها هستی به خودت شک کن.

من مشکلی تو متنی که نوشتی ندیدم. اتفاقا فکر کنم کار خوبی کردی رفتی مدرسه شبانه روزی سن 12 سالگی مشکلی نداره. مثلا سن 7 یا 8 سالگی مشکل داره.
بین 8 تا 12 سالگی بچه باید جدا بشه، برای همینه تو امریکا یا کانادا بچه هارو 1 هفته می فرستند کمپ تا بند روانی بچه پاره بشه و بتونه مراحل بعدی استقلال و بگذرونه.
تو این مرحله باید به دو تا نتیجه برسی .
1 بدون دیگران می تونی زندگی کنی
2 بدون دیگران می تونی از زندگی لذت ببری
بعدش بین 12 تا 18 سالگی مرحله استقلال هست.
تو این مرحله باید به این نتیجه برسی که می تونی خودکفا بشی و اندیشه و فکرت می تونه از خانواده ات جدا باشه.
و 18 تا 22 سالگی مرحله همبستگی هست.
این مرحله هم یعنی درسته من به تو نیاز ندارم ولی دوست دارم وقتم و با تو بگذرونم اینجاست که میشه عاشق شد.
98 درصد مردم ما تو سن 8 سالگی گیر کردند و شخصیت های وابسته ای دارند. به خودت افتخار کن که از این مرحله رفتی به مرحله بعد.

بقیه حال خوبی ندارند زیاد حسرت نخور.

5 پسندیده

سلام
شما روانشناسین؟
تقریبا چیزاییو که گفتینو میدونستم، اما من وقتی مجبور شدم اونجا بمونم، افسرده شدم و منزوی به حدی که حتی میشه گفت تو جمع نبودم یعنی حتی وقتی بقیه هم باهام حرف میزدن بهشون گوش نمیدادم. تو فکر بودم ,دقیقن عینه یه مرده متحرک که واقعن خسته شده خودمو میکشوندم.
2-3تا دوست شبیه خودمم پیدا کردم که به روانپزشک مراجعه کرده بودن. داروهاشون با شیشه زیاد فرقی نداشت یا تایم خوابشون از 8 ساعت به 12 13 ساعت رسیده بود، درضمن یه روانشناسم بهم گفته بود من هیچ مشکلی ندارم بخاطر همین منم زیاد پیگیر نشدم. فک میکنم اگه به اون مدرسه نرفته بودم تو محیط قبلیم شادتر بودم و بابقیه راحت‌تر بودم. حداقلش الان مثل بقیه زندگی میکردم. بگذریم به هر حال گذشته و حالا میخام جبرانش کنم.
شرمنده طولانی شد

4 پسندیده

نه فقط علاقمند هستم.

خب این نشونه افسردگیه
افسردگی یعنی یک گفت و گوی خیلی سنگین که شخص با خودش و درون خودش می کنه و تمام انرژی شخص و میگیره.
الان تو درون فکرت نشستی بالای قبر یک کودک(خودت و میگم) و داری براش گریه می کنی. این یعنی افسردگی.
اشکالی هم نداره ، همه کم و بیش افسرده میشن به دلایل مختلف.
ببین بعضی ها یه چیزی جز ماهیتشون هست. مثلا گوشه گیرند بیشتر تو خلوت خودشون هستند ولی شاد و سرحال و سر زنده.
بعضی ها مشکل دارند و به اجبار در این حالت ها هستند و نه شادند نه خوشحال نه سر زنده، که شاید این اجبار و خودشون متوجه بشند و شاید نشند و بگند نه من عادی هستم.

در مورد اول فقط بحث تفاوت هست یعنی این شخص اینطوریه، ولی مورد دومی می تونه افسردگی باشه یا بالاتر از اون اختلال شخصیتی داشته باشه چون یک اختلالی داریم به اسم اختلال شخصیتی اسکیزویید یا منزوی و ضد اجتماعی.
چون تو خودت دنبال این بحث هستی احتمال خیلی کمی داره که دچار اختلال خاصی باشی.
شاید افسرده باشی.
چون می دونی اشخاصی که خیلی حس می کنند به روانشناس نیاز دارند خیلی سالمترند تا کسانی که می گن نه من سالم هستم.

خب ببین داروها باید مصرف بشه با هر تاثیری که داره ، و بعد مدت طولانی قطع میشه و کم کم با کارهای دیگه شخص به زندگی عادی بر می گرده ، اصلا نباید داروهارو قطع کرد یا بد بین بود. درمان افسردگی یه کار زمان بر هست.

اینم باز یعنی افسردگی ، تازه خودت و تنبیه هم داری می کنی.

حرف آخرم اینه:
اگر نشونه های افسردگی رو داری. می تونی تو این آزمون شرکت کنی.
اگر خیلی افسرده بودی ، چه بخوای باور کنی چه نکنی در زندگیت متوقف می شی، و متاسفانه باید کسی برات کاری بکنه یعنی خودت نمی تونی از این وضعیت بیای بیرون.
باید بری دکتر(دکتر خوب) و مثلا 6 ماه دارو مصرف کنی تا از این حالت بیای بیرون و بعدش روی خودت کار کنی.
دارم میگم اگررررر افسردگی شدیدی داشتی.

اگر نداشتی که چه بهتر شاید مشکل جایی دیگه باشه اطلاعاتی که دادی خیلی کمه ، نمیشه گفت دقیقا جریان چیه.
شاید هم سالم باشی و این مشکلات دوران جوانی باشه
چون می دونی یک جوان در دوران جوانی بیشترین چیزهارو می خواد ولی کمترین هارو بدست میاره برای همین دوران سختیه شاید اون دکتر هم راست گفته باشه و مشکلی جایی نباشه.
ولی اون آزمون و بده ببین چه خبره

3 پسندیده

میدونی، دوران نوجوونی از نظر من برای هر شخصی خاص خودشه. منم همسنتم و بذار چیزایی رو که یاد گرفتم از زندگی بهت بگم
از نظر من تو اتفاقا فرصت بزرگی پیدا کردی. شاید از نظر تو این خامی راجع به ادما برات تلخ باشه، اما تو یه موهبت بزرگ داری. الان مثل یه لوح پاک می مونی که می تونی خودت رو درست بسازی. با منطق و عقل ،و فرقت این میشه با بقیه ی ماها، این که ما همه از اجتماع کم و بیش تاثیر پذیرفتیم، اخلاق های خوب و بد، رسوم درست و غلط، رفتار های افراطی و تفریطی، و یه نوجوون که مثل یه بوم رنگ سفید می مونه، توی این جامعه به طور کاملا نامنظم رنگ های مختلف توی هر طیفی روی تن این بوم پاشیده میشه. تاجایی که پر میشی از تضاد ها. و به مرور که بزرگ تر میشی ، یا مجبوری مثل من جون بکنی برای پاک کردن اون رنگ های قر و قاطی و از نو رنگ کردن!، و یا کلا بیخیال همه چی بشی و کاملا معمولی بشی و به زندگی عادیت بدون توجه به اون همه اشفتگی روی بوم ذهنت ادامه بدی
اما تو. کاملا یا حداقل بیشتر بومت سفیده.
کتاب بخون. داستان بخون. مطالب علمی راجع به مغز و تفکر و یا شخصیت شناسی انسان مطالعه کن. زندگی نامه ی الگو های دنیا رو مطالعه. ازین شرایطت به بهترین شکل استفاده کن. مشکلت رو تبدیل به فرصت کن
و یادت باشه، راهی که همه ی مردم دارن میرن صرفا راه درست نیست. توی تاریخ نمونه هاش به وفور پیدا میشه
در مورد دکتر و روان شناس هم باهات موافقم. به ندرت پیدا میشه بینشون که بتونن واقعا کمک کنن
بهترین ادم برای کمک کردن به تو خودتی…
توکل به خدا هم یادت نره :slight_smile:

4 پسندیده

من نگفتم با خودم حرف میزدم ,فقط به همه چی به زمینو زمان فک میکردم ی کم فلسفیم ,ضریب هوشیمم نزدیک ب 160 عه ,ی روانشناسم بهم گفت تو هیچیت نیس فقط اینقد فک نکن ,گذشته روهم فراموش کن ,فقط رو الانت کار کن (ی سبک زندگی خوب برای خودت درست کن ,ببینی من راجب همه چی ی عالمه اطلاعات داشتم (همیشه تجزیه و تحلیل میکردم اگه اینجور میشد این میشد اگه اونجور میشد اون میشد ),خلاصه اینکه گفتن این هوش مشکل سازع ,اما خودم میدونم چمه (ولی دوست ندارم راجبش صحبت کنم ),مربوط میشه ب خیلی سال پیش ,به بچه گیام هم نگا میکنم میبینم تو مدرسع یا رهبری میکردم (مفید هم بود )یا جایی ک نمیتونستم کنار میکشیدم (اکثرن ورزشیی بود,تو دو اخر میشدم حالا فک کنین چ فاجعه ای)چون نمیتونستم کنار میکشیدم ,ولی بقیه همراهی میکردن ,(اصلن فک میکنم تعادل نداشتم یا صفریا صد الانم همینجوریم ,یا خیلی ساکتم یا خیلی پر حرف و… (ولی مشکل اصلیم اینجاس ک چرا ب ادمای اطرافم توجه نکردم ,بها ندادم (همین الانم ب صورتشون زیاد دقت نمیکنم (ی تست شخصیت شناسی هم دادم ,شخصیتم مردونه از آب دراومد (140 )_ خنثی 86_ زنانگی (60 درصد ), بعد دخترا همیشه تو بچگی مهمونیه چای بازی میکردن (هیچوقت بازی نکردمش )یا خاله بازی _اینم بگم هیچ هم سنی تو فامیل نداشتم ,تو کوچمونم با پسرا بازی میکردم (سردستشونم خودم بودم )پلیس بازیو ,موتور سواری ,هر از گاهی هم سانس میگرفتیم میرفتیم فوتبال (تا قبل از رفتنم ب مدرسه شبانه روزی )لباسامم هیچوقت دخترونه نبود (ینی مامانم همیشه بدون اینکه نظر منو بخاد ی عالمه لباس صورتی دخترونه میخرید (منم بخاطر اینکه صورتی دوست نداشتم نپوشیدمشون ,لباسامم میرفتم خودم میخریدم مثلن یادمه س دست لباس عین هم گرفته بودم ک فقط رنگشون فرق داشت ,همین الانم لباسای اسپرتو ترجیح میدم (اونم کلاسیک )مامانمم نگرانه ,البته لباس دخترونه هم دوست دارم (اتفاقن جلفم هستن ,ولی ازاون صورتی گل گلیای ملیح بدم میاد ,اها راجب دوستام بگم ,دوستامم اصلن عادی نیستن ,یا دیوونن (مثلن صمیمی ترینشون پارسال خودکشی کرد )ادم کش ,حتی فاحشه ,بعد از اونورم عارفو نماز خونو ,مثلن مخترع (هیچ دوست عادی ندارم ) _البته این اخلاق مردونمم فک میکنم شبیه خونواده ام باشه ,چون اینجایی ک من زندگی میکنم تفکیک جنسیتی زیاد مهم نیس (اکثرن هم خانوما شاغلن ,ازجمله مامانم ,مام بزرگم و …(ولی اونا زنونگیشونم حفظ کردن (مثلن مامانم جزو اون خانمای فامیله ک از هر انگشتش هنرو ظزافت میباره ,اما من افتضاح کول و لاابالیم .اعتماد بنفسم خیلی کمه ,ولی بازم همه جا کانون توجه ام (اما اصلن قصد ندارم اینکارو کنم )شاید بهش عادت کردم متوجهش نیستم ,راستی دوستی با اون عادمای بدو هم من انتخاب نکردم ینی اونا اومدن طرفم ,(خلاصه روانشناسی بهم گفتن گذشته رو بریزم دور ،اعتماد بنفسو سبک زندگیمو درست کنم ,حالا دلم میخاد ی ادم کاریزماتیک شم ک ب بقیه توجه میکنه و بقیه دوسش دارن ,شخصیت مردونم مشکلی داره ؟ ,(البته اعتمادبنفس نداشتنم همچین الکی هم نیس ,قبلن عاشق ژیمناستیک بودم اما اصلن استعدادشو نداشتم (بدنم خیلی خشکه )چن سال تو ی مرحله موندم و بعد بیخیالش شدم ,دنبال هنر رفتم (استعدادشو داشتم ,اما هیپروهیدروز دارم و هل نشدنی بود ,همیشه گند میزد ب نقاشیام ,5ساله ک نقاشی نکشیدم (چن سال قبلشم فقط واسع درس مدرسه اجباری ),خلاصه هرکاری خاستم نشد ,الانم عاشق کیک بوکسم (ب لاکتوز شیر حساسیت داشتم ,بخاطر همین لبنیاتو مصرف نکردم ,و استخون بندیم هم بدرد اینکار نمیخوره ,خلاصه تو هیچ کاری موفق نشدم ,هرکس دیگه ایم بود افسرده میشد ,الان کنجکاوم ک بدونم میتونم از شر این همه بدبختی خلاص شم یا ن ,ب شخصه اعتراف میکنم عادمای بی استعداد و عادی خیلی خوش شانس ترو خوشبخت تر از من بودن

2 پسندیده

بهره هوشی 160 فعلا کار دستت داده.
فکرت مثل اسب سرکشی می مونه که نمی تونی کنترلش کنی.

تکنیک روانشناس های امروزی بیشتر رفتار درمانیه یعنی به ریشه کاری ندارند فقط بهت میگن این کارو انجام بده.

نه مشکلی نداره.دیگران سرکوب می کنند تو نه(خوشبحالت) ولی این باعث نشه شخصیت زنانه ات و سرکوب کنی هر دورو داشته باش.

2 تا سوال دارم اگر دوست داشتی جواب بده:

چند ساعت می خوابی؟
چقدر زود از کسی متنفر میشی یا سریع علاقمند میشی؟

1 پسندیده

چ سوالای سختی ,8ساعت
نمیدونم از عادمای جذاب خوشم میاد ب عادمای عادی هم هیچ حسی ندارم چرا باید متنفر باشم؟(البته وقتی راجبشون فک میکنم اول بدی هاشونو میبینم )ینی فک کنم خوبیاشونو اصلن نمیبینم ,البته از اون ادم جذابا بعضی اوقات سعی میکنم تقلید کنم ,چطور.

2 پسندیده

خب ببین من یه اصطلاحی دارم که میگم طرف به وسیله هوشش نفرین شده.

یعنی واقعا مشکلی نداری البته با این چندتا چیزهایی که گفتی ، فقط تفاوت داری. بهره هوشیت بالاست توانایی کنترلش و نداری.
بشدت روی خودت کار کن تا بتونی مغزت و کنترل کنی ، دکترا خیلی نمی تونند کمک کنند خودت باید به خودت کمک کنی.
کتاب خیلی بخون ، به خودت آگاهی بده افسارش و بگیر دستت، با ورزش کردن یا موسیقی کار کردن هر چی.
بعدشم ببین هوش انحرافی هم داری یعنی شاید هوشت و جاهایی بکار بگیری که زیاد خوب نیست یا بدتر از اون کارهایی بکنی که اصلا خوب نیست.
این هوش هم می تونه نابودت کنه هم می تونه کمکت کنه.
سالمی ولی تفاوت داری.
تا می تونی از عقلت استفاده کن نه هوشت. نمی دونم چرا حس می کنم در آینده کارهای خطرناکی انجام میدی. حواست به خودت باشه

1 پسندیده

چ کاری مثلن؟_ولی ی چیزیو راجب خودم میدونم من هیچوقت نمیتونم ب کسی یا چیزی اسیب بزنم ,چون زیاد از حد مهربونم (مامانم اینشکلیه ),راستی تست افسردگیو هم ک گفتی زدم جوابش 13 شد (ینی خیلی خفیف ),قبلن ینی 1 ماه پیش هم یکی شبیه همینو داده بودم اما تو سطح 3 قرار گرفتم ,بحث مدیریت ک پیش اومد من شدید دقیقه نودیم ,اصلنم از زمانم خوب استفاده نمیکنم ,برنامه هایی ک میریزم خیلی خوبنا ولی انجامشون نمیدم ,هرازگاهی میبینم خستم یا حوصلم سر رفته ,(فک کنم جواب تستم ک عوض شده ب خاطر امیدم ب ایندس ,اخه مامانم ی جایزه خوب واسم درنظر گرفته اگه کنکورو 2 رقمی شم ,البته مستقل شدنو موفقیت خودم برام مهم تره ,واسه همین برنامه ریختم واسه این 5 6 ماه،واسه این ک همه کتابا رو تموم کنم باید فقط رو کتابا تمرکز کنم (ینی بیرون رفتنا و فیلم دیدنا روباید ب کل بزارم کنار ,چون کتابای 2سال پیشو هم باید بخونم ,اما نمیتونم (ینی همه چیو گذاشتم کنار اما فک میکنم ی کم ناراحتم ,نمیتونم بخونمشون ,اما اگه این یکی هم با شکست مواجه شم ,دیوونه میشم ,الان چیکار کنم ؟ رفتم سراغ مدیتیشن (اما 3 4 ساعت ب زمان خابم اضافه میشه چون خاب اوره )کلن وقتمو میگیره نمیتونم انجامش بدم ,موزیکی چیزی سراغ ندارین رو مفغز تاثیر بزاره شاد شم ؟,یا ی ورزش سبک ,خودهیپنوتیزمی چیزی (نمیدونم چرا ن شوق بدست اوردن جایزه و موفقیت ب درس خوندن وادارم میکنه ن ترس ی شکست دیگه ) .

2 پسندیده

من از کجا بدونم ، خودت باید بفهمی فقط می تونم چندتا نکته کلی بگم.
بهره هوشی بیش از حد گرفتاریه ، نفرینه
نکته مهم اینه که تمرکز نذار روی چیز خاصی. انقدر کار مختلف انجام بده که فردا مثلا فیزیکدان یا شیمی دان بزرگی ازت بیرون نیاد که گرفتاریه، بعدا میشی استادی فوق العاده در رشته فلان ولی داغون و عجیب و غریب.
مثلا به حرف خانواده گوش نده اگر تورو فقط می خوان بذارند روی یک چیز خاص ، تک بعدی نیا بالا.
در چند رشته ورزشی که جمعی هست شرکت کن، تو جمع باش و شکست بخور همه چیز و تست کن.
چندتا موسیقی با هم کار کن.افراد مختلفی باشند و با همه تعامل داشته باشی.

اینقدر هم نگو باهوشم ، یا نذار بگند باهوشی باهوش هستی ولی وقتی میگی باهوشم یعنی ناقص الخلقه هستی.

نه می خواد بشر و از چیزی نجات بدی نه می خواد کشف خفنی بکنی نه می خواد دانشمند بزرگی بشی، سعی کن عادی زندگی کنی و این هوشت و به صورتی پخش کن که اونجا مصرف بشه
به تمام معنا خودت و آزاد بذار و همه چیز و امتحان کن.

آینده رو بهت میگم اگر هوشت و بذاری روی یک چیز خاص ، موفق میشی ولی تا 40 سالگی شکسته میشی و از افسردگی و کلی مشکل دیگه میاد سراغت.
یادت نره کسایی که سرشون و می ندازند پایین و به درجات علمی بالایی می رسند ، به احتمال زیاد خیلی مشکل دارند. عادیه عادی باش.

1 پسندیده

من هیچوقت ادعا نکردم باهوشم ولی بزرگترا از بچگیم میگفتن چ کنم؟,بعدشم اون اخریا رو ک گفتی تقریبم نابودم کردی ,چون از 10 سال پیش میخاستم فیلسوفی چیزی بشم یا شیمی دان ,بعدشم مگه من انتخاب کردم ؟,من ناقص الخلقه نیستم :confused:

1 پسندیده

اگه رو کتابا وقت نزارم که بدبخت میشم

1 پسندیده

تو از اول نگفتی مشکل چیه. مشکلت هوش زیاد + رفتار نادرست پدر مادرته
مشکل همین بوده. جلوش و بگیر باید به پدر و مادرت آگاهی بدی. بدترین کار پدر مادر این میشه که به بچه خودشون بگند تو فلان و بلانی(تو خاصی)

عالیه. همین خوبه .
اگر به خودت نیای و همینطوری بری جلو تو سن بالا خیلی مشکل پیدا می کنی. نه خوشحال خواهی بود نه راضی

من دختری و فرض می کنم که کله اش خیلی بزرگه(بهره هوشی بالا) میشه ناقص و الخلقه دیگه.
من و می بینی کم هوش و عادی انقدر زندگی خوبی دارم.
چه فایده ای داره وقتی با هوش بالا کلی اذیت بشی، تو که بدنیا نیومدی فیلسوف بشی بدنیا اومدی زندگی کنی.
بعدشم از فلسفه بکش بیرون . برای سن تو خیلی بده
فلسفه و 30 سالگی برو سراغش الان خیلی تاثیرات بدی روت می ذاره.

1 پسندیده

راستی مربی ابتداییم گفته بود بفرستنم مدرسه تیزهوشان ولی اونا اینکارونکردن ،خودمم علاقه ایی نداشتم (چون فکر میکردم فقط الکی زیادی درس میخونن )نظرت راجب این چیه؟

2 پسندیده