چند باری شروع کردم به نوشتن این سفرنامه اما بعد پشیمان شدم و پاکش کردم. این بار دیگر پاکش نمیکنم و سعی میکنم خیلی خلاصه بنویسم. امیدوارم که شما هم تجربیات سفرهایی که داشتید را بنویسید. شاید بحثهای خوبی شکل بگیرد. تقریبا یک ماه پیش بود که من سفرم را با برلین پایتخت آلمان شروع کردم.
برلین، آلمان، شهر عباس معروفی
سفرمان را از فرودگاه نورنبرگ شروع کردیم. در فرودگاه نشسته بودیم که یک آقایی که از کارکنان فرودگاه بود سمتان آمد و در مورد کیفیت فرودگاه پرسید. من هم چون فرودگاهی بهتر از فرودگاه نورنبرگ ندیده بودم، به فرودگاه نمره کامل دادم. پرواز نزدیک به یک ساعت طول کشید. تقریبا ۱۰ درصد هواپیما پر و بقیهاش خالی بود. بنابراین هر جایی که دلمان میخواست مینشستیم. به فرودگاه تگل برلین که رسیدیم، تا ایستگاه اتوبوسها سه دقیقه پیاده طول کشید. بعد سوار اتوبوس شدیم و بیست دقیقهای به آپارتمانی که اجاره کرده بودیم رسیدیم. آپارتمانمان در خیابان کانت نزدیک سالن اپرای برلین بود. بار دومی بود که به برلین سفر میکردیم بنابراین جاهای خوب را شناسایی کرده بودم. هزینه سه شب اقامت ما در یک خانه مجهز با آشپزخانه چیزی حدود ۴۵۰ هزار تومان شد.
روز اول در خیابان کانت قدم زدیم و به یک بازارچه کریسمس رسیدیم. خیابان کانت یک خیابان نسبتا طولانی است و قدم زدن در آن حس خوبی دارد البته نه به اندازه قدم زدن در خیابان ولیعصر یا طالقانی و یا حتی انقلاب. همانطور که انتظارش میرفت بازارچه کریسمس کاملا تعطیل بود. اساسا در آلمان بعید است جایی یکشنبه باز باشد. ما هم پناه بردیم به کافهای در همان نزدیکی و من یک املت سفارش دادم. بعد به همسرم گفتم آشپز خوب را باید از املتش تشخیص داد. املت عالی بود. بعد بیرون رفتیم و کمی در خیابان قدم زدیم. سرد نبود اما باد نسبتا شدیدی میوزید. حدود یک ساعت قدم زدیم تا به خانه برسیم. شب را زود خوابیدیم که فردا زودتر بیدار شویم.
روز دوم هم همه جا تعطیل بود به غیر از کافهای که قلیان داشت و چند رستوران که پرسنل غیر آلمانی داشتند. یک کافه فرانسوی پیدا کردیم و همانجا صبحانه خوردیم. بعد با قطار به سمت بازارچه کریسمس رفتیم. خوشبختانه بازارچه باز بود. طبق معمول یک سری اجناس تکراری دیدیم که در تمام بازارچههای کریسمس سراسر آلمان وجود دارند. حتی چیدمان دکهها هم من را یاد نورنبرگ میانداخت. مو به مو انگار همه چیز را کپی کرده بودند. سوار چرخ و فلک شدیم و چون خلوت بود کلی چرخیدیم. بعد از خوردن سوسیس آلمانی با سس کاری به خانه برگشتیم تا برای رفتن به سالن اپرا آماده شویم. یک ساعت قبل از اجرا، ایمیلی آمد که به دلیل آب گرفتگی سالن، اجرا لغو شده است. حالم بد جوری گرفته شد. این همه راه آمده بودیم تا این اجرا را ببینیم. اصلا هدف اصلیمان همین بود. نزدیک عصر بود که دوباره به دل خیابانها زدیم و تا شب در خیابان چرخیدیم.
روز سوم باز هم همه جا تعطیل بود. به این نتیجه رسیدم که در آلمان، حتی پایتخت هم با روستا هیچ فرقی ندارد. وقتی روزی تعطیل است به این معنی است که تقریبا هیچ کسی در خیابان نیست. بعد از نزدیک به دو سال زندگی در آلمان هنوز به این وضعیت عادت نکردهام. برای ناهار به یک رستوران قدیمی آلمانی رفتیم که فقط غذای آلمانی داشت. من دقیقا همان غذایی را سفارش دادم که سال گذشتهاش سفارش داده بودم. معرکه بود. آلمانیها آشپزی کردن با سیب زمینی را خیلی خوب بلد هستند. تا شب در شهر گشت زدیم و به خانه برگشتیم.
روز چهارم چند ساعتی وقت داشتیم تا به فرودگاه برویم تا به نوربرگ برگردیم. شهر کمی جان گرفته بود و چند نفری در خیابانها مشغول رفت و آمد بودند. طبق برنامهریزی سری به «خانه هدایت» زدیم که «عباس معروفی» موسس آن است. این جور که فهمیدم خانه هدایت هم کتابفروشی است، هم انتشاراتی و هم جایی که به گردشگران در مورد ایران اطلاعات می دهد. از دیدن عباس معروفی خیلی ذوق زده شده بودیم. از طرفی خجالت میکشیدیم که به سمتش برویم و سلامی کنیم. دو کتاب از کتابهایش را برداشتم و به سمتش رفتم تا یکی را برای همسرم سارا و یکی را برای دوستم علیرضا امضا کند. خیلی مهربان بود. از احوالمان پرسید و یک کتاب هم به ما هدیه داد و برای من امضایش کرد. برای من تنها جاذبه برلین همین کتابفروشی عباس معروفی بود. در آخر عکس یادگاری گرفتیم و رفتیم به سمت فرودگاه و چند ساعت بعدش در خانه خودمان در شهر ارلانگن بودیم.
ایتالیا، میلان، شهر بام باغها
بعد از سفر برلین دو روزی استراحت کردیم. صبح زود آخرین روز سال به فرودگاه نورنبرگ رفتیم تا به سمت میلان پرواز کنیم. قصد داشتیم شب سال نو را آنجا بگذرانیم تا ببینیم آنجا چه خبر است. ابتدا به شهر کوچک برگامو رسیدیم و با قطار به سمت میلان رفتیم. در همان لحظه ورود، ایستگاه قطار مرکزی میلان نظرم را جلب کرد. بنای عظیمی بود که تماما با سنگ سفید ساخته شده بود و عظیمترین ایستگاه قطاری بود که تاکنون دیده بودم.
به سمت خانهای که اجاره کرده بودیم رفتیم. معماری خانه بینظیر بود. همه چیز حتی اتاق آسانسور از جنس چوب بود. وسایلمان را در خانه گذاشتیم تا به دل شهر بزنیم. خانه به قدری زیبا بود که دلمان نمیآمد از آن خارج شویم. با وجود این که روز یکشنبه بود بیشتر مغازهها باز بودند، بر خلاف شهرهای آلمان که یکشنبهها مانند شهر مردگان میشوند.
اولین چیزی که در میلان توجهام را جلب کرد، وجود درختها و درختچههای فراوان در بالکنها و بام خانهها بود. به سمت کلیسای اصلی شهر حرکت کردیم و طبق عادت همیشگی پیاده تمام این مسیرها را طی میکردیم. در مسیر به برندهای معروف و البته گرانقیمت پوشاک بر میخوردیم که این سوال را در ذهن ما ایجاد میکرد: «آخه چرا؟ من این لباس رو مجانی هم نمیپوشم چه برسه که بخوام سه هزار یورو پول بدم.» معماری کلیسا بینظیر بود. اگر غیر از این بود تعجب میکردم.
بعد از دیدن کلیسا به بیرون محوطه آمدیم، درست جایی که مراسم سال نو میلادی با موسیقی (به نظر من سخیف) شروع شد. چندین ساعت منتظر ساعت ۱۲ شب ماندیم. دلمان را صابون زده بودیم که یک مراسم آتشبازی حرفهای خواهیم دید. ساعت ۱۲ شد اما دریغ از یک فشفشه! حسابی حالمان گرفته شد. در میان جمعیت به سختی خودمان را به بیرون رساندیم و سوار اتوبوس شدیم. به خانه که رسیدیم یک چایی نوشیدیم و کمی تلویزیون دیدیم و خوابیدیم. فردا صبح با سر و صدای عدهای مست و پاتیل از خواب بیدار شدیم. صبحانه خوردیم و به ایستگاه قطار رفتیم. مقصد بعدیمان ونیز بود.
ایتالیا، ونیز، شهر بلورهای مورانو
با قطار به ونیز رفتیم. با قطار سریع تقریبا دو ساعت و نیم طول کشید. همان ایستگاه قطار ونیز یک قاچ پیتزا خوردیم چون میدانستیم که رستورانهای ونیز حتما گران هستند. به سمت خانهای که اجاره کرده بودیم رفتیم. نزدیک Grand Canal بود. اگرچه قبل از رسیدن با صاحب خانه هماهنگ کرده بودیم اما برای تحویل کلید نیامد و بهانه آورد که بیمار است. یک زن و شوهر اتریشی هم با بچه کوچکشان دقیقا مشکل ما را داشتند. آنها قرار بود همسایه دیوار به دیوارمان باشند. زن خیلی عصبانی بود و مدام تکرار میکرد «این یک کلاهبرداری است» و خیلی ترسیده بود. دوباره به صاحب خانه زنگ زدیم و قول داد که یک جایی دیگر برای ما رزرو کند. برای آن خانواده اتریشی هم یک جای دیگر رزرو کرده بود. بعد از این که به خانواده اتریشی کمک کردیم به محل اقامت جدیدشان برسند به یک هتل رفتیم که اصلا شبیه هتل نبود اما بینهایت زیبا بود. وسایلمان را در اتاقمان گذاشتیم و زدیم بیرون.
در کوچههای تنگ ونیز قدم زدیم. خوشبختانه خیلی شلوغ نبود شاید به خاطر این که کسی روز اول ژانویه سفر نمیکند. اما برای من که هیچ احساسی نسبت به سال نو میلادی ندارم، روز اول ژانویه دقیقا یک روز معمولی است. یک جا برای خوردن شام پیدا کردیم. من پاستا با سس گوجه (Pasta al Pomodoro) خوردم. هنوز برایم سوال است که چنین غذایی چه طور میتواند این قدر خوشمزه باشد در حالی که مواد تشکیل دهندهاش خیلی مختصر است. «خوشمزگی در عین سادگی» تنها چیزی است که میتوانم در مورد غذاهای ایتالیایی بگویم.
روز دوم تا عصر در ونیز ماندیم. وسایلمان را موقتا به هتل سپردیم و به قصد قایق سواری به Grand Canal رفتیم. بلیط خریدیم و سوار شدیم تا به میدان San Marco رسیدیم. اما چون ارضا نشده بودیم با یک قایق دیگر تمام مسیر را برگشتیم. از آنجا که مقصد اصلیمان همان San Marco بود برای بار سوم سوار قایق شدیم. احساس کردم همسرم چپ چپ نگاهم میکند. این شد که دیگر قایق سواری را ادامه ندادیم. بعد از دیدن کلیسا به بالای برج San Marco رفتیم و ونیز را از بالا دیدیدم. در مسیر برگشت از کوچهها تنگ گذشتیم و به چند مغازه سر زدیم. بعد با عجله به هتل رفتیم و چمدانهایمان را برداشتیم و به ایستگاه قطار رفتیم. سه دقیقه به حرکت قطار مانده بود که ما خودمان را رساندیم.
ایتالیا، فلورانس، شهر بدون پیاده رو
با قطار از ونیز راه افتادیم و به سمت فلورانس رفتیم. همان ابتدا متوجه شدیم که یک آقا و خانم ایتالیایی صندلیهای ما را که کنار پنجره بود اشغال کرده بودند. هر طوری بود آنها را بلند کردیم و سر جایمان نشستیم. البته این اولین باری نبود که این اتفاق برایمان می افتاد. اصولا در ایتالیا رعایت نکردن قانون و حقوق دیگران امری عادی است، درست مثل ایران خودمان. به فلورانس رسیدیم. بعد از تحویل گرفتن هتل به دنبال بلیط اتوبوس میگشتیم که به مرکز شهر برویم. در راه تهیه بلیط رنجها کشیدیم که در این سفرنامه نمیگنجند. فقط همین قدر بگویم که «صد رحمت به ایران خودمان».
مرکز شهر فلورانس بسیار زیبا بود. یک کلیسای بزرگ با بزرگترین گنبدی که تا به حال دیده بودم. در شهر قدم زدیم. شهر زندهای بود. به میدان جمهوری (البته به زبان ایتالیایی ) رفتیم. یک کتابفروشی آنجا بود که واردش شدیم. بعد به قسمتی از شهر رسیدیم که پر از مجسمههای مرمری بود. طبق معمول همه مجسمهها لخت بودند و گویی تمرکز مجسمه ساز فقط روی نقاط خاصی از بدن انسان بود. شب را گذراندیم و فردا صبح به موزهای در شهر فلورانس رفتیم که خیلی نظر من را جلب نکرد.
در کل فلورانس را شهری بدون پیاده رو یافتم. انگار حقوق صاحبان خودرو در این شهر با عابران پیاده برابر نیست. ماشینها همه جا پارک کرده بودند حتی در ایستگاه اتوبوس. نزدیک عصر به ایستگاه قطار فلورانس رفتیم تا سفرمان را به سمت رُم آغاز کنیم. این قطار از همه قطارهایی که تا به حال دیدم سریعتر بود. سرعتش به ۲۸۷ کیلومتر بر ساعت هم رسید.
ایتالیا، رُم، هر گوشه از شهر یک شاهکار هنری
بار دومی بود که به رُم میرفتیم. با وجود این که از قبل با صاحبخانه هماهنگ کرده بودم، حدودا نیم ساعت با تاخیر آمد. این برای من تازگی نداشت. در ایتالیا و به خصوص شهر رُم، بد قولی یک چیز عادی است. وسایل را گذاشتیم و به رستورانی رفتیم تا ناهار بخوریم. بعد به سمت Trastevere یکی از محلههای قدیمی رُم روانه شدیم. این محله را دوست دارم چون خیلی زنده است و کمتر توریستی است. یادم میآید که یک ایتالیایی یک بار به من گفته بود که قلب رُم در حقیقت همین Trastevere است نه آن بخشهایی که توریستها میروند.
در وصف رُم همین بس که هر میدان، هر آبنما و هر کلیسا یک شاهکار معماری است. اولین بار با فیلم To Rome with love وودی آلن عاشق شهر رُم شدم. اما از نزدیک دیدن تمام آن زیباییها چیز دیگری است. سه روز در رُم ماندیم و تا توانستیم پاستا و پیتزا و دسرهای خوشمزه خوردیم. مقصد بعدی پراگ بود.
جمهوری چک، پراگ، عروس شهرهای اروپا
با این که قبلا به پراگ رفته بودیم اما برای رسیدن به پراگ لحظه شماری میکردم. بیخود نیست که میگویند پراگ عروس شهرهای اروپا است. شاید اولین چیزی که در جمهوری چک نظرتان را جلب کند، طیف خاکستری رنگها باشد. دومین چیز هم احتمالا عروسکهای دستساز و شاید هم آرایش موهای آقایان و خانمها باشد. مردمان پراگ حداقل از نظر ظاهری اصلا مهربان نیستند. کمی خشونت در چهرهشان هست و معلوم است که سختی کشیدهاند. آدم مست و پاتیل هم زیاد پیدا میشود. حمل و نقل عمومی در پراگ عالی است. تقریبا تمام شهر توسط خطوط تراموا پر شده است. قطارهای قدیمی پراگ به نظرم خودش یکی از جاذبههای این شهر است.
هر روز از هتلمان در میدان کوباییها (Kubánské náměstí) حرکت میکردیم و خودمان را به Café Louvre میرساندیم. یک صبحانه مفصل با قیمت ارزان میخوردیم و روزمان را شروع میکردیم. این کافه از دوران قدیم همان جا بوده است. آلبرت آینشتاین یکی از چهرههایی است که قبلا آنجا رفته است. کنار کافه یک جاز کلاب هست که حتما باید رفت. کمی آن طرفتر سالن اپرای ملی پراگ هست که از نظر زیبایی بینظیر است. اگر مسیر را ادامه بدهید به رودخانه ولتاوا میرسید و بعد از رودخانه کافهای است به نام Savoy که یک بنای قدیمی است و معمولا آدمهای با کلاس به آنجا میروند.
روز سومی که در پراگ بودیم تعطیل رسمی بود اما به طرز عجیبی تمام مغازهها باز بودند. خیلی خوش گذشت. بازارچههای کریسمس هنوز دایر بودند و شهر خیلی زنده بود. همانجا به ذهنم رسید که آخر هفتهها در آلمان ماندن اشتباه بزرگی است و در این شرایط باید به پراگ رفت. نزدیک غروب به سالن اپرای Stavovské divadlo رفتیم. این همان سالنی است که موتزارت برای اولین بار در سال ۱۷۸۷ اپرای «دون ژوان» را اجرا کرده است. ما برای اپرای «فلوت سحر آمیز» موتزارت رفته بودیم. سالن اپرا به طرز شگفتانگیزی زیبا بود. کوچک اما زیبا! خود اپرا هم که بی همتا است. حتی اگر موسیقی کلاسیک را نپسندید، عاشق این اپرا خواهید شد. کافی است فقط یک بار ببینیدش. اپرا را دیدیم و زدیم به دل شهر تا تمام استفاده را از شب آخر ببریم.
بعد از یک سفر نسبتا طولانی، سوار اتوبوس شدیم و به شهرمان ارلانگن برگشتیم. از پراگ تا خانه ما ۴ ساعت بیشتر راه نیست. این شاید یکی از بزرگترین شانسهای زندگیمان بوده است که تا این حد نزدیک به پراگ باشیم.