سلام به بچه های کتابخون
در قیمت های کتابهای تالیفی خیلی از بچه ها نظراتشون رو گفتند و من خوشحالم از اینکه شرکت کردند و نظریاتشون رو به اشتراک گذاشتند.
اگرموافق هستید میخواستم یه کتاب رو با هم بخونیم و با هم دسته جمعی در یک تایم شروع کنیم به تحلیل کردنش و شخصیت های داستان رو زیر رو رو کردن و در کل،کلیات کتاب رو با همدیگه به مفهوم سازی که داره برسیم.
چندی از بچه ها رو دعوت میکنم برای بهتر بودن و شروع ماجرا @h_fatemi @pd.in @SherV @Zah_Ra گر موافق هستید منتظر نظریاتتون در اینجا هستم و امیدوارم دوستان خوبی که در کتابخونه همواره همراه بودید اینجا هم ما رو تنها نزارید
تحلیل جمعی کتاب یا فیلم و به اشتراک گذاری حسی که از اون گرفتیم یا برداشت هایی که کردیم کار جالبیه. اما به دلیل مشکلات زمانی ای که ممکنه وجود داشته باشه برای هرکس، خیلی اونو عملی نمیدونم.
میشه تحلیل باشه، کتاب یا فیلمم باشه، جمعم باشه ولی مشترکا نباشه. یعنی شما فرضا کتاب اثرمرکب رو بخونی/خوندی حالا اون چیزی که ازش گرفتی، تحلیلی که ازش داری رو برامون بگی. یا فیلمی دیدی و تازه به واسطه ی اون حسی/فردی رو درک کردی که قبلا متوجهش نبودی و الان برات پررنگ شده و این آموخته تو هرچند ساده با بقیه به اشتراک بگذاری.
اگر هم قصد بر تحلیل مشترک جمعی باشه… هوم بنظرم میشه قسمتی از یک متن یا یک کتاب رو اینجا بذاریم و درباره ش حرف بزنیم.
فرضا من این قسمت رو میذارم
چنان تنهایی وحشتناکی احساس میکردم که خیال خودکشی به سرم زد. چیزی که جلویم را گرفت، این فکر بود که هیچکس، مطلقاً هیچکس، از مرگم متأثر نخواهد شد و من در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود.
ژان پل سارتر- تهوع
تا حالا این حسو تجربه کردی؟ اگر از تنهایی بمیریم، بعد از مرگمون از تنهایی در میایم؟ چند نفر واقعا از نبود من متاثر میشن؟ این ادم افسرده بوده یا واقع بین؟ زندگی رو باید برای چی ادامه داد؟ برای اینکه خب بعدشم مثل الانشه و چاره ای برای ادامه ش نیست؟
شاید از دل همین یه پاراگراف کلی حس سرخوردگی و بی انگیزگی و بی رنگی بیاد بیرون و هر ادمی بتونه تجربشو به اشتراک بگذاره و از دل پاراگراف ها و متن های دیگه. نظرتو بهم بگو
خب من منظورم به این هست برای تحلیل کتاب که یک کتاب رو با هم تحلیل کنیم.تحلیل کتاب دسته جمعی منظورم خوندن یک کتاب با جمع خوانی بود که در یک تایم اونو بخونیم و بعد تحلیل کنیم.
بله تقریبا بهش نزدیک شدی زهراجان
اینم نظر خیلی خوبیه که اگر فرصت جمع خوانی نباشه از کتابی که همه ما خونیدم یا چیزی درباره ش شنیدم رو یه تیکه ازش بزاریم و اون متن رو تحللی کنیم و هر هفته یک متن از یک کتاب رو انتخاب کنیم.این نظر خوبیه که با فرصت کم جمعی،متن از هر کتاب رو پیش بگیریم و میتونه ذهن ها رو بیشتر سمت نویسنده های متفاوت پیش ببره.
تنهایی هایی به شکل و حس های متفاوت تجربه کردم و هر بار به شکل افسردگی سمتم اومدن و من سعی کردم با یک داروی که خودم مجوزش بودم از تنهایی در بیام و بتونم راهی که منو به سرخوشی و حال خوب میرسونه برسونم.کمی موفق بودم در این زمینه و تونستم از پسش بربیام.حتی به حس مرگ هم رسیدم که اگر بمیرم دیگه تنها نیستم و اما آنی و لحظه ای بعد دلم نخواست بمیرم و دوستداشتم کسایی رو که دوستدارم رو بیشتر ببینم و باهاشون وقت بگذرونم یعنی دوستداشتن باعث شد که تنهای و مرگ ازم دوری کنه هر چند ممکنه اونا منو دوستنداشته باشند یا کمتر از اون چیزی که من فکر میکنم بهم کمک کننده در زندگی باشه ،اما من حسم به اونا باعث شد تنهایی و چیزی که منو به ته زندگی میرسونده،برگردونه به اول راهی که میخوام حال خوب رو باهاش تجربه کنم.
ممنون که گفتگوی گرمی راه انداختی
این خیلی پیشنهاد نابیه! هم راحته و هم تشویق کننده! یعنی با تحلیل پاراگراف احتمال داره ادم تشویق شه بره یه کتاب رو بخونه.
پ.ن. کاش شما و زری بحث راجع به همین پاراگرافتون رو در قالب یه موضوع جدا میذاشتین … . امضا: مبصر کلاس!
کجا بزاریم مبصر؟
تو یه موضوع جدید درباره همون پاراگراف، مثلا تو کتابخونه با برچسب موضوعی «تحلیل_کتاب» و «ژان_پل_سارتر»:
پیشنهاد برا عنوان: اگه از تنهایی بمیریم، بعد از مرگ از تنهایی در میایم؟
این مثال بود. چرا که نه؟ میخواستیم تایید شمارو بگیریم ببینیم بقیه همپامون میشن یا نه
ممنون از دعوتتون. من خودم از کتابهایی که خوندم فقط کلیاتش یادم مونده و یه تجریه حسی که از خوندن کتاب تونستم به دست بیارم. بعضی از کتابهایی که خوندم رو از بحث هایی (کلی و جزئی) که تو جمع های دوستانه در مورد موضوع و نویسنده کتاب داشتم، انتخاب کرده ام. من خواهان شنیدن نظرات دوستان در مورد هر کتابی به هر صورتی که باشه، هستم و اگر حرفی برای گفتن داشته باشم، خوشحال میشم که اینجا بنویسم اش.
خب ما اول قرارمون بر این بود که یک کتاب مثلا در هفته بخونیم و تحلیل کنیم ولی با پیشنهاد زهرا یکم راهم جور دیگه کج شد که اگر فرصت جمع خوانی نباشه یک پاراگراف از یک کتاب رو که خوندیم هر کدوم بگیم و در موردش حرف بزنیم و تحلیل کنیم.
اگر شما کتابی خوندین که مطلب جالبی براتون داشته بفرمایید
مرسی که دعوت ما رو پذیرفتی
آخرین کتابی که خوندم “عشق سال های وبا” اثر گارسیا مارکز بود. این کتاب پیشنهاد یکی از دوستان بود. داستان روان و جذابی داشت و از نظر من، مثل “صد سال تنهایی” پر از تکرار بود. دیالوگ های عمیقی که در متن داستان وجود داره می تونه داستان رو جذاب کنه.
آخرین جملههای این کتاب رو اینجا به اشتراک میزارم. من خودم با آخرین جملات هر کتاب بیشتر ارتباط برقرار می کنم.
نگاه ناخدا به سمت فرمینا داثا چرخید و بر پلکهایش نخستین بارقههای یخچههای زمستانی را تشخیص داد. سپس فلورنتینو آریثا را برانداز کرد، با سلطه خللناپذیرش بر خویش و عشق تهورآمیزش، و تردیدی دیر هنگام گریبانش را گرفت که باعث هراسش شد: آنچه حد و مرز نمیشناسد زندگی است نه مرگ.
ازش پرسید: «خب، جنابعالی خیال میکنید تا کِی میتوانیم این رفت و برگشتِ مرده شور برده را ادامه بدهیم؟»
فلورنتینو آریثا پاسخ را از پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز پیش به اضافه شبهایشان در آستین داشت.
گفت: «تمام عمر»
اما اگر بخوام تجربه حسی که از خوندن این کتاب برام موند رو تو یه جمله بگم اینه که “عشق چیزیه از جنس ساختن”.
امیدوارم که برای شروع مفید باشه.
منو یاد خودم انداختی که یه بار در شونزده سالگی این کتاب رو خونده بودم و دیگه وقت نکردم که برم سراغش.کتاب خیلی خوبی بود و تموما میتونست حال ادمو عوض کنه …مارکز فوق العاده س .من البته فکر میکنم کلا نویسنده های آمریکای لاتین برتر هستند و چیزی که درونشون جوشش داره رو مینویسن و تمام تعلقاتی که در خودشون حس میکنند.و ما با خوندنشون میفهمیم که همچین حس های ناشناخته ای هم درونمون هستش ولی تا حالا نتونستیم و یا نمیتونیم که اینطور نویسنده گفته ابراز کنیم و یا بنویسیم.
عشق علاوه بر ساختن کمی رسیدگی هم میخواهد و کمی دست و پا زدن در اینطرف و آنطرف حال های دیگران که چگونه اند و چگونه میتوان از پس خوبی یا بدی دیگران عشق رو بوجود آورد یا در درون پی شالوده اش گشت که از کجا و برای چی و چطور بوجود آمده که نمیتوان حتی به اندازه پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز وبه اضافه شب ها،اونو فراموش کرد؟
خودم همیشه به این فکر میکنم که چرا و برای چی ما طرفمون رو دوستداریم در صورتی که بهمون توجه نمیکنه یا اینقدر بد برخورد میکنه که دائما سمتش بری؟این ساختن عشق در وجود ما آدما از کجا میادش؟بچگی؟نوجوونی؟یا عاقلانه تصمیم به عشق گرفتن و برای ادامه راه کسی را دوستداشتن؟
تا جایی که من میدونم، مردمان آمریکای لاتین با توجه به شرایط (آداب و رسوم و فرهنگ و …) کمی عجیب به نظر می رسند. یه مصداق دیگه از این مردم می تونه “پابلو اسکوبار” هم وطن مارکز باشه که عنوان بزرگترین و پولدارترین قاچاقچی رو یدک می کشه.
منظورم از عشق ساختنی است هم این بود که ما آدما بعضی وقت ها این عشق رو تو فکرمون به تنهایی می سازیم و شروع به بال و پر دادن بهش می کنیم ولی چون هیچ نوع ساختنی از طرف مقابل نمی بینیم شروع می کنیم به سرخورده شدن. فکر می کنم بشه اسم این حالت رو به جای عشق، شوق گذاشت. اما وقتی که ساختن دو طرفه باشه (از همه نظر که رسیدگی رو هم شامل میشه) فکر می کنم که عشق شکل می گیره حالا چقدر عمیق یا چقدر سطحی باشه، به دو طرف بستگی داره. در حالت عمیقتر میشه اسمش رو دوست داشتن گذاشت.
امریکای جنوبی خصوصا کلمبیا و برزیل در قاچاقچی بودن خصوصا برگ تو دنیا اول هستند و میزان دزدی و جرم وجنایت تقریبا بالاست.(حتی از نظر فساد های اخلاقی گاها)
شاید دقیقا منظورم همین باشه .گاهی پر و بال دادن با بعضی آدما باعث میشه که ما فکر حسمون باشیم نسبت به طرف،و اون به فکر اینکه تا کجا میتونه تورو با خودش بکشونه که خسته بشی؟این دائما ادامه پیدا میکنه تا یه جایی تموم بشه.
ساختگی دو طرفه شاید بتونه همون دوستداشتنی باشه که عشق رو میشه توش سرک کشید.
کتاب موش ها و آدم ها اثری از جان استاین بک خیلی برام مهم بود که بخونمش .چون تجربه ی قبلی از خوشه های خشم اثری که به دریافت نوبل ادبیات شده بود و از نثرش خیلی خوشم می اومد باعث شد برم سراغ اثری دیگه از این نویسنده.خب کتاب موش ها و آدم ها تعداد صفحات کمتری داشت نسبت به خوشه های خشم و زودتر تموم شد البته پی دی افی خوندن کمی خسته کننده بود اما خب خوندم.معمولا مکالمات بین دور نفر در اثر های جان خیلی صمیمی و کلمات اصلا رسمی نیستش و این بیشتر باعث شد که من به این نویسنده علاقه مند بشم.رنج و غم و یا عذابی که کارگران هم میچشند به راحتی نشون داده میشه .شاید بخاطر همینه که بهترین اثر ها رو داره.
این پاراگراف خیلی دلمو به در آورد و خواستم نظریات شما دوستان رو بدونم
**پیرمرد گفت:"خیالم می رسه که ارباب یه دیقه ی دیگه بیاد. صب شما نبودین اوقاتش تلخ شدما داشتیم ناشتایی میخوردیم که اومد تو گفت"این آدمای تازه کدوم گورن؟"
ژرژ یک چین بسترش را صاف کرد و نشست.“پدر مهتر رو در آورد؟” "آره میدونی ،مهتره کاکا سیاس"
"کاکاسیاس،ها؟"
"آره آدم خوبیم هس کمرش از اسب لگد خورده شکسته.ارباب هر وقت اوقاتش تلخه پدر اونو در میاره.اما مهتره اهمیتی نمیده.خیلی چیز میخونه.تو اتاقش کتاب داره."
کتاب مسخ که نوشته کافکا هست یکی از بهترین داستان دنیا شناخته شده و از اینکه ما آدم ها در طول زمان میتونیم تغییر کنیم شاید نمادی برای این باشه که گاهی تبدیل به یک جنس و یک نوع دیگری از آفریده ها میشیم.نمیدونم درست میگم یا نه اما ممکنه کسانی که این کتاب رو خوندن کاملا درک کرده باشن از نوع نوشته و توضیحات نویسنده از خودش و روحیاتش در این داستان.
با وجودی که از کافکا و نوع نوشتنش خوشم نمیاد (چون فکر میکنم یهودیه یه حس نا مطلوب و نا خوشایندی ازش دارم)ولی با این وجود از نوع جسارتش به انسانها و اینکه خودخواهی های انسانی به نا کجاآبادها ختم میشه میتونه کمک کننده ذهن آدم ها باشه.
تو داستان مسخ یه پاراگرافش خیلی با معنا بود.جایی که درهم آمیختگی روحیات انسانی و حتی حیوانی با هم در آمیخته میشه صدای ویلون هستش.صدایی که اوج روحیات رو به تسخیر خودش درمیاره.
البته کسی هم متوجه او نبود.افراد خانواده سراپا مسحور صدای ویلون شده بودند.برعکس مستاجرها که نخست،دست ها در جیب شلوار،درست کنار سه پایه ی نت جمع شده بودند.طوری که در صورت تمایل می توانستند نت ها را بخوانند،والبته با این کارشان برای خواهر مزاحمت ایجاد میکردند،خیلی زود سرها را زیرانداختند ودر حال گفت وگویی کما بیش بلند،به پنجره عقب نشستندو زیر نگاه های نگران پدر همانجا ماندند.به وضوح احساس میشدکه تصورشان از شنیدن موسیقی ای زیبا و سرگرم کننده برآورده نشده است و حال دلزده از آن اجرا،تنها به حکم ادب سرپا ایستاده اند واجازه می دهندکه آسایش شان مختل شود.آنطور که دود سیگار برگ خود را از دماغ و دهان بیرون میدادند،آشکارا پیدا بود که سخت عصبی شده اند.ولی خواهر به زیبایی تمام ویولون میزد.چهره اش را به سویی گرفته بود و با نگاهی غمناک خطوط نت را دنبال میکرد.گرگورکمی بیش تر به جلو خزیدو به امید آ که بتواند چهره ی او را ببیند،سر را کاملا نزدیک زمین نگه داشت.او که این گونه مسحور موسیقی شده بود،به راستی حیوان بود؟احساس میکرد به سوی غذایی نا آشنا که اشتیاقش را داشت کشیده میشود.مصمم بود تا نزدیکی خواهر پیش برود.گوشه ی دامن اورا بگیرد ،واز این طریق نشان دهد که بهتر است خواهر به اتاق او بیاید،زیرا در آن جمع کسی نیست که به اندازه ی او قدر آن موسیقی را بداند.گرگور خیال داشت دیگر نگذارد خواهر اتاقش را ترک کند،دست کم تا وقتی او زنده بود.
موافقم اگه کتاب که میگید نسخه پی دی اف داشته باشه که همه بهش دسترسی داشته باشن به نظرم بهتره!
الان اکثر کتابهای در فیدبیو و طاقچه نسخه پی دی افی شون پیدا میشه اما خب کسی اینجا با ما همراهی نکرد
خب چه کمکی میکنه؟ مثلاً رمان باشه که تحلیل ادبیه خاص خودش رو میطلبه که البته چنان حوصلهای براش وجود نداره، من که بعد از نوجوانی دیگه حوصله نقد خوندن رو ندارم، همون موقع هم نهایتاً چیزی شبیه آثار هدایت یا کافکا و تولستوی میرفتم. الآن یا کتاب رو میفهمم یا نه، اگر نه که دنبال کتاب دیگه برای تحلیلش نمیرم. اگر نان-فیکشن هم باشه که تحلیل لازم نداره، اگر هم تخصصی - مثلاً فلسفۀ اخلاق - باشه، که استاد میطلبه. اونچیزی که شما طالبشی احتمالاً BookClubـه که جمعی رو راغب به خوندن کنه، که اون هم حضوریه.
نظر رو کمی رادیکال میدونم.
-
تحلیل میتونه چیزی بیشتر فهم کلی مطالب باشه. مثلا نویسنده به چه دلیل از نمادی خاص برای کتاب استفاده کرده.
-
تحلیل میتونه تبادل فهم هم باشه. الزاما یک نفر به فهم کاملی نرسیده یا فهم در مسیر درستی نیست یا چند شکل برای نگاه به کتاب وجود داره.
الزامی نداره تحلیل هم درست باشه (اگر بتونیم همیشه درست بودن رو به یک تحلیل نسبت بدیم) خود تحلیل جمعی میتونه مسیری برای رشد ذهنی همه باشه، تنوع در نوع نگاه، نحوه ابراز نظر و … .
میشه همیشه از نگاه «خوب که چی» استفاده کرد (نگاهی که امروز بسیار به اون آغشته شدیم) ولی میشه کمی «عدم قطعیت» هم در استدلالهای طرد کننده گذاشت و به آدمها فرصت تجربهی «بدون ضرری مشهود» ولی شاید با «فایدهای محتمل» رو داد.
پناه بر خدا اگر اثری از تبختر در حرف من بوده باشه (: البته دارم تلاش میکنم رادیکال باشم؛ از نوع خوبش. «خب که چی» خوب نیست، ولی جای بحثهای تکراری میشه، کتاب بیشتری خوند، پروست خوند، دورۀ فلسفۀ یونان رو خوند. من فایدۀ چندانی در بحث دربارۀ کتاب نمیبینم، و به نظرم باید محدود به جمعهای دوستانه باشه، وقتی حرفی برای گفتن نیست.