واسه من خيلی پيش مياد كه انتخاب هام رو بر اساس ميل و رضايت ديگران انجام دادم
ولي امروز از خودم پرسيدم پس خودم چی؟
خودم چی دلم ميخواد؟
شما تجربه ای در اين زمينه داريد؟ خودتون تو اولويت هستيد يا ميل و خوشنودی ديگران؟
دنبالهی موضوعهای
واسه من خيلی پيش مياد كه انتخاب هام رو بر اساس ميل و رضايت ديگران انجام دادم
ولي امروز از خودم پرسيدم پس خودم چی؟
خودم چی دلم ميخواد؟
شما تجربه ای در اين زمينه داريد؟ خودتون تو اولويت هستيد يا ميل و خوشنودی ديگران؟
دنبالهی موضوعهای
همین که حسی خوبی بهت دست میده و به نوعی خوشحال میشی ، خودش خیلی خوبه
اینجا من با راضی کردن طرف مقابلم، حس خوبی بهم دست میده. این حس خوب خودش یک امتیازه دیگه.
مثلا میگم فقط بخاطر تو. همین جمله خیلی معنی داره.
ولی بعضی وقت ها این کار دردسر میشه و یکسری مشکل ایجاد می کنه. مثلا من نمی تونم بگم بابا من فقط بخاطر تو میرم رشته فلان درس می خونم.
همیشه وقتی من کاری و در حق کسی می کنم باید از اون شخصی که گذاشته من این لطف و در حقش بکنم ممنون باشم. همین که گذاشته من مهربون باشم خودش خوبه.
به نظرم خیلی خوبه که از خودتون پرسیدین «پس خودم چی؟» و این همون قدم اول هست، قدم اول برای شناخت خودتون و خواستههاتون.
گاهی از ترس خودخواه بودن، به تامین نیازهای خودمون فکر نمیکنیم. در حالی که معنای خودخواهی اینه که نیازهای دیگران رو در نظر نگیریم؛ نه اینکه خودمون رو کاملا فراموش کنیم.
شما که هستید؟ شما چقدر فدای دیگران و خواسته های آنها شده اید و آنها را به خودتان بدهکار کرده اید؟ شما به دیگران چقدر بدهکارید؟
این منِ شما، چقدر شماست؟ چقدر همسرتان است؟ چقدر پدر و مادر و خواهر و برادر و فرزندتان است؟ راستی خودتان از خودتان چقدر سهم دارید؟
بله در این زمینه تجربههای زیادی دارم. تا مدتها برای شادی و رضایت پدر و مادرم زندگی میکردم و لذت میبردم. دقیقا نمیدونستم چی میخوام و برام خیلی راحتتر بود که به فکر ارضای ایشون باشم تا اینکه خودم بشینم و فکر کنم بفهمم چی میخوام! یعنی عملا از ترس اینکه اشتباه برم، مسئولیت تصمیمگیری رو گذاشته بودم روی دوش ایشون؛ به عبارتی انتخاب کرده بودم که انتخابم خواست ایشون باشه!
به نظرم میرسه بهترین راه برای اینکه سهمی از خودتون برای خودتون باشه، به دست آوردن شناخت از خودتون، خواستههاتون، ارزشهاتون و رویاهاتون هست. چه اگه اینا رو نشناسین، نمیتونین رویای خودتون رو زندگی کنین و بناچار انتخاب میکنین که رویای دیگری رو زیست کنین.
چقدر اين رو دوست داشتم
ولي خوب گاهي واقعا آدم نميدونه چي ميخواد و روياش چيه؟؟ توي اين شرايط بايد واسه ديگران زندگي كنه؟؟
معمولا اینجوریم و دوست ندارم کسی رو از خودم برنجونم، به عبارتی دلم برای همه میسوزه و دوست ندارم وقتی درخواستی یا کمکی از من طلب میکنن جواب رد بدم و تمام سعیم رو میکنم که در حد توانم کمکی کرده باشم و حس خوبی بهم دست میده. برعکس خودم زیاد از دیگران درخواستی نمیکنم و تا جایی که ممکنه سعی میکنم خودم کارامو پیش ببرم. بارها هم پیش اومده که از این رفتارم سو استفاده شده و تو کارهای جمعی بیشتر بار مسئولیتی رو دوش من افتاده، حتی گاهی در محیط خانواده و بقیه صرفا نقش نظاره گر داشتن چون میدیدن وقتی کنار وایمیستن یکی هست که کارارو انجام بده. به تازگی سعی کردم که این رفتارمو کنترل کنم و به راحتی خودمم اهمیت بدم.
با این حال بازم ترجیح میدم یه آدم دلسوز و حامی باشم تا یه آدم نظاره گر و بی مصرف
به نظر میرسه که ما نمیتوانیم برای خودمان زندگی کنیم. البته چون عادت کردیم متوجه نمیشویم تحت الگوهایی هستیم که تصمیم گیرنده اند و ما همان تصمیمات را اتخاذ میکنیم (از مدل مو تا انتخاب همسر).
فکر میکنم جملاتی مانند " خودت باش دختر/پسر" ، " پس خودم/خودت چی " و غیره اشتباه هستند چرا که نمیتوان اینگونه ورای الگوها و ساختارهای فرهنگی زیست.