چرا وقتی از کشور و وطن خودمون خارج میشیم، دلتنگ میشیم؟ مگه مرز جغرافیایی تعیین کنندهی حس و حال آدم هست؟ چرا چنین حسی وقتی من از مشهد میرم زنجان یاشیراز، کمرنگتر هست و یا اصلا نیست؟
اصلا این احساس چی هست که به اسم غمِ غربت میشناسیمش؟
چرا وقتی از کشور و وطن خودمون خارج میشیم، دلتنگ میشیم؟ مگه مرز جغرافیایی تعیین کنندهی حس و حال آدم هست؟ چرا چنین حسی وقتی من از مشهد میرم زنجان یاشیراز، کمرنگتر هست و یا اصلا نیست؟
اصلا این احساس چی هست که به اسم غمِ غربت میشناسیمش؟
تا به حال از کشور خارج نشده ام که این حس را تجربه و یا درک کنم اما میتوانم بگویم دلم برای مردمم تنگ نمی شود. شاید فقط بدی ها را میبینم اما واقعا عجیب است که آدمی به مثبت نگری من درباره مردم این همه نکات منفی ببیند!
در مجموع به دلیل سخت تر شدن برقراری ارتباط با مردم، بلد نبودن زبان بین المللی، عدم آگاهی از تشابهات فرهنگی کشوری که به آن رفته ایم و شاید سخت تر شدن زندگی! (که بعید میدانم در بسیاری از کشور ها از اینجا آسان تر است)
از طرفی در بین اطرافیان من هرکس که به خارج از کشور رفته است همیشه میگوید دلم نمیخواست برگردم و به نظر من منطقی است.
همین الان دوست داداشم رو از فرودگاه امام راهی دوحه کردیم تا از اونجا مستقیم راهی زوریخ سوییس بشه و به خانمش ملحق بشه برای همیشه
آخرین صحبتها شکل گرفت آخرین عکسها گرفته شد و آخرین اِستوریها ثبت. اما شما بگو یه چیکه اشک از چشم این لعنتی بچکه!
خو بابا یه بغضی, یه دلم واسه کوچه پس کوچههای شهر تنگ میشهای
تو دلم گفتم بری دیگه برنگردی
خیلی بهش حسودی کردم
چرا باید از مملکت خودت فراری باشی اخه
معذرت از استارتر که پاسخم ربطی به موضوع نداشت.
مرز جغرافیایی تعیین کننده نیست اما نداشتن اشتراکات فرهنگی بسیار مهم است. حدس میزنم که اگر به افغانستان، تاجیکستان یا ارمنستان بروم کمتر حس دلتنگی دارم چون هنوز دغدغههای مشترکی با آنها دارم. دلتنگی ممکن است به خاطر عادت هم باشد. این که شما هر روز با بوی نان سنگک و بربری روز خود را شروع کنید کجا و این که با نان تست شروع کنید کجا؟ دلتنگیهای این چنینی بعد از مدتی فراموش میشود. اما دلتنگیهای دیگر هرگز از بین نمیرود.
ما از کودکی با کلاهقرمزی و پسرخاله با سوباسا و کاکرو و با خاله قورباغه بزرگ شدهایم، همینطور با غرغرهای راننده تاکسی، بحث با آقا پرویز سوپری محل و ایستادن در صفهای طولانی ساعت شش صبح برای گرفتن سهمیه شیر. حالا چنین آدمی را تصور کنید که به جامعهای مهاجرت میکند که نه درکی از صف دارد، نه سختی و نه مشکلات اقتصادی.
همه اینها به کنار، چهطور میشود در جامعهای زیست که با مفهوم فداکاری غریبه است؟ یادم میآید که یک بار آقا پویا راننده خطی ولیعصر نه تنها از من پول نگرفت بلکه به من پول قرض داد تا روزی که کیف پولم را گم کرده بودم را بگذارنم. اگر آقا پویا را با ون درب و داغانش و لباسهای مندرسش دیده باشید که چه راحت به کسی که نمیشناسد اطمینان میکند و پول سرویساش را به او میدهد، منظورم را از فداکاری میفهمید. حالا چنین آدمی به جامعهای مهاجرت میکند که یک زن و شوهر برای یک سنت حساب و کتاب میکنند و با هم درگیر میشوند. با این شرایط چگونه میتواند کنار بیاید؟
من همیشه دلم برای ایران تنگ میشود. به خصوص برای کرمانشاه، زنجان و حتی شهرهایی مثل زابل که هرگز ندیدهام. خوشبختانه من فقر و ثروت را تجربه کردهام و با اطمینان میگویم که پول نمیتواند دلتنگیهایم را برطرف کند، همینطور نمیتواند دغدغههایم را تغییر دهد. حالا مهم نیست چه قدر زمان بگذرد.
تجربه مهدی جعفری صادقانه و خواندنی است.
حکایت غریبیست که بعد از این همه سال کم نشده و قطعا هم برای من کم نخواهد شد، این حس دلتنگی. جنس دلتنگی من از عادت نیست، چون بعد از این همه سال، عادتی دیگر وجود ندارد. عادات جدید جای عادات قدیم را گرفته است.
برای من حس غربت یا وجود ندارد یا با آن خو گرفته ام. ترکیبی از ارتباط (دورتر) با دوستان و همکاران خارجی و ارتباط (نزدیکتر) با دوستان خوب ایرانی را دارم و مشکلی ندارم. با این حال هر موقع تیم ملی در جام جهانی بازی میکند قلبم میتپد و حس میکنم خودم توی زمین هستم. اگر اتفاق مثبتی هم بیافته به همین شکل. اگر تیم هلند بازی کند احساس چندان خاصی بهش ندارم، هرچند معمولا بازی زیبایش را ستایش میکنم
یک مشکل وابستگی گاه بیش از حد به خانواده و فرهنگ ایرانیست. ما از جهانوطنی فاصله زیادی داریم و بعضی مواقع به حد افراطی ناسیونالیسم هستیم. به هیچ عنوان اعتقاد ندارم که خانواده (پدر و مادر) دلیل مکفی برای برگشتن به ایران محسوب میشوند، به همان دلایل وابستگی بیش از حدی که اغلب نسبت به خانواده در میان افراد میبینم.
فکر فراتر از مرزهای ایران، و همصحبتی با افراد با افکار و آداب و رسوم کاملا متفاوت، در کنار مزایای مختلفی که دارد، حتی میتواند به درک شرایط و نقش ایران در جهان و مسیری که باید برود، کمک زیادی بکند.
از یک جهت نوع نگاه تو تاثیر داره روی حس،
وقتی برای دور همی استارتاپی به ارمنستان دعوت شدم خوشحال بودم، به خصوص اینکه ارمنستان رو همسایه دوست میدونستم،
پدربزرگم به من گفت: پسر، داری اونجا میری خیال نکن به غربت میری، اونها خواهر و برادرهات هستن.
وقتی رسیدم شب اول خیلی سخت گذشت. چون با تیمم اوکی نشده بودم.
و با جمله آسون do you have cigarete سر صحبت رو با شرکت کننده ها باز میکردم و هم با دود کردن، وقتم رو میگذروندم.
بعد از کوتاه مدتی اینقدر دوست پیدا کردم که موقع رفتن واقعا دلم براشون تنگ شده بود.
اگر الان برگردم از تکتکشون شماره هاشون رو میگیرم.
در شهر ایروان، ایرانیان زیادی رو دیدم که از ارمنستان بد میگفتن. ولی خوب من حتی با مسئول هاستل و پلیسها رفیق شدم. حتی یک استارتاپر پیدا کردم که با هم قرار همکاری گذاشتیم.
به نظر من همه اینها به خاطر حس خوب خودم نسبت به وضعیت خودم، نسبت به خودم و نسبت به مردم اون شهر بود.
ولی خوب احساس بد هم در بعضی شهرها داشتم که واقعا دلم نمیخواد برگردم، فکر کنم اون هم به خاطر پیشداوری بود که نسبت به اون شهر کرده بودم و اتفاقهای بدش به چشمم میومد.
الان فکر میکنم به هر کشوری که برم بهترین وضعیتها رو پیدا میکنم،
با بهترین آدمها آشنا میشم. و همیشه دوستان عالی هستند که میتونن با من دوست باشن.