امروز با دو کودک بازی می کردم. گاهی رفتارها و شیطنت هایشان کلافه ام می کرد، اما وقتی به لبخندهای بی بهانه شان نگاه می کردم، لذت می بردم! چطور من هم می توانم بی بهانه بخندم؟
چطور می توانم دوباره کودک باشم؟
اگر بگویم؛ اشتباه کردم بزرگ شدم، من بچگی خودم را می خواهم چه!!؟
فکر میکنم خصوصیتهای کودکی رو که برای ما جذاب هست، میشه ناشی از یه سری عوامل دونست، برای مثال
اشتیاق به تجربه و عدم اشباع ذهنی. با رشد و تجربه مسائل مختلف این اشتیاق کم و کمتر میشه.
ترس و احتیاط ناشی از تجربههای تلخ.
مهمترین تفاوت در عدم مسئولیت و دغدغه ذهنی ناشی میشه. این باعث میشه که نگرانی برای مسائل مختلف نداشته باشن و احساس شادی و آزادی بیشتری دارن.
میشه با کاهش و تعدیل همین مسائل، به حسی شبیه به کودکی رسید. برای مثال، یه مدت زمانی، میشه دغدغهها و ترسها رو کنار گذاشت و یه تجربه کاملا تازه رو شروع کرد.
خیلی برام جالبه، بچهها عاشق بردن، و منطق و عدالت در بازی سرشون نمیشه. در کنار بچه ای شش تا هشت ساله، فوتبال میدیدم، پیشبینیش از برد ایران، خیلی رویایی بود و اعداد گل ایران نجومی (در حد ۵ و ٦).
آخرای بازی دید امیدی نیست مشاوره خواست که بره تو تیم حریف؟ یعنی از طرفداری ایران دست بکشه، خیلی راحت.
بنظرم کودکی همیشه همراه با بی دغدغگی یا عدم نگرانی نیست خیلی بچه ها هستن که تو اون دوران نگرانن. نگران مسائل خانوادگی، مالی، نگران نظر والدین، خواهر برادرای بزرگتر و مربی یا معلما راجع به خودشون. خیلی بچه ها تو اون دوران به راحتی نمیخندن ولی میتونن به خودشون یاد بدن چطور با مسائلی که تحت کنترلشون نیست کنار بیان یا خودشونو از اون مسائل کنار بکشن. اونوقت تو بزرگسالی هم میتونن هر از گاهی مشکلاتو کنار بزنن و به اصطلاح مثل یه کودک، مثل یه کودک سالم بی دغدغه بخندن.
آدمایی میشناسم که از کودکی (3-4 سالگی) تا حالا غمگینن و آدمایی میشناسم که از همون زمان بچگی به خودشون یاد دادن چجوری کنار مسائل تلخ بازی کنن و بخندن و تو بزرگسالی هم همین رویه رو در پیش گرفتن.
جمع بندی
بنظرم این موضوع هم به شخصیت آدما، هم به یادگیری بستگی داره. یعنی همین الانم میتونیم یاد بگیریم گاهی بی دغدغه بخندیم