یه خاطره از دوران مجردی
یه شب از شبهای مجردی، دیدم نمیتونم از جام پاشم! مسموم شده بودم یا هر چی و به هر دلیلی بی حرکتِ بی حرکت بودم. یعنی نه اینکه سکته کرده باشم، صرفا به اندازهی نفس کشیدن جون داشتم.
تلفن ازم دور بود و دستم بهش نمیرسید. مهمتر اینکه تو اون بیحس و حالی، انگیزهی زیادی برا هی زدن به خودم و بلند شدن و رسیدن به تلفن رو نداشتم. ترجیح میدادم کمی زمان بگذره شاید اوضاع ردیف شد.
به هر حال اون موقع، موقع مردنم نبود و اتفاقی که افتاد این بود که یکی از دوستان صمیمی که کلید خونه رو داشت، چندین بار بهم زنگ زده بود و جواب نگرفته بود. اومده بود دم در خونه و زنگ خونه رو زد، دید جواب نمیدم. نگران شد و اومد تو. دید رو زمین دراز کشیدم، بردم بیمارستان.
مشابه این خاطره یه بار دیگه هم تکرار شده تو زندگی مجردیم و برادرم اومد به دادم رسید.
پیشنهادم اینه که موقع زندگی مجردی حتما با دو-سه تا از همسایهها دوست شین. نه دوستی یا رابطه خیلی صمیمی، در حد سلام و علیک و ارتباط روزانه. فواید داشتن همسایه خوب اون قدر هست که حتی رو قیمت مسکن در یه منطقه هم تاثیر میذاره! در مواقعی مشابه مورد بالا، کسی که بتونه در سریعترین زمان به دادتون برسه، احتمالا یه همسایه س.