این موضوع خیلی مسئله مهمی در زندگی هست و من تعجب میکنم که توجه کمی به این سوال شده.
یک تئوری خیلی جالبی در این مورد وجود داره از آقای سایمون بارون-کوهن که من خودم خیلی بهش اعتقاد دارم و توی زندگی شخصیم هم خیلی بهش برخوردم.
به صورت خلاصه آدما رو شاید بشه در یک طیف قرار داد که در یک سوی اون تفکر سیستمی وجود داره و در یک سر اون تفکر عاطفی. طبیعتن مرز مشخصی وجود نداره و هر آدمی هم میتونه بسته به شرایط در هر طرف قرار بگیره ولی خب آدمای دستهی اول کسایی هستن که وقتی باهاشون درد و دل میکنیم و خاطرهی تصادف اخیرمون رو بهشون میگیم ازمون میپرسن که مقصر کی بود؟ پلیس اومد؟ خسارت چی شد؟ و دستهی دوم کسایی هستن که بهمون میگن خوبی؟ باید خیلی ناراحت باشی:( میخوای بریم با هم یه چایی بخوریم؟ و جالب اینجاست که وقتی یه آدمی از دستهی اول خاطرهی تصادفش رو برامون تعریف میکنه و ما به شکل دسته دوم برخورد می کنیم احتمالا اون آدم اینجوری خواهد بود که نمیدونم حس خاصی ندارم تصادف کردم دیگه پلیس اومد و مقصر من بودم و خسارت رو دادم اومدم حالم طور خاصی نیست. و اگه به یه آدمی از دستهی دوم به شکل دسته اول برخورد کنیم اینجوری خواهند بود که چه اهمیتی داره خسارت چقدر شده؟ اصلا گوش کردی که گفتم ناراحتم و حس بدی دارم؟ برای همین خیلی مهمه که ما بتونیم این رو تشخیص بدیم که طرف مقابل در کدوم دسته هست و این که آیا الآن از ما انتظار راه حل داره یا انتظار پشتیبانی عاطفی و بتونیم با توجه به ویژگیهای طرف مقابل رفتارمون رو تنظیم کنیم. به نظر بنده این یکی از مهمترین مهارتهای اجتماعی هست که در زندگی بسیار لازم و ضروریه.