دقیقا چه موقعی خودت رو از همه و همیشه تنهای تنهای تنهاتر حس میکنی؟
چیکار میکنی که حالت خوب بشه؟
اگر همه اون کارهارو انجام بدی و بازم همین حس سرجاش باشه چیکار میکنی؟
مرتبط با موضوعهای
دقیقا چه موقعی خودت رو از همه و همیشه تنهای تنهای تنهاتر حس میکنی؟
چیکار میکنی که حالت خوب بشه؟
اگر همه اون کارهارو انجام بدی و بازم همین حس سرجاش باشه چیکار میکنی؟
مرتبط با موضوعهای
وقتی که همه سر یه موضوعی به خودشون حق میدن و ذره ای من رو درک نمیکنن و فقط الکی میگن: میفهمم میفهمم
مینویسم که حالم خوب بشه یا با یه یار سفر کرده حرف میزنم
اگه همه ی این کارارو بکنم و حالم خوب نشه میرم روی پشت بام آسمونو تماشا میکنم یا با رفیقام میریم بیرون…اگه باز هم خوب نشم میگیرم میخوابم
من بیشتر انرژیمو از صحبت کردن با آدما به دست می آورم از بودن تو جمع های شلوغ، از راه رفتن و…
سعی میکنم خودمو درون یک جمع قرار بدم که اگر نشد سعی میکنم راه برم و هر وقت به کالری سوزونده شدم نگاه میکنم احساس رضایت می کنم احساس تنهایی همیشه و همه جا با ما هست من قبولش کردم و هر وقت خیلی این حس به من غلبه میکنه با راه حل هایی که گفتم قورتش میدم .
دقیقا از انتها به ابتدا جوابت را دادم
من دقیقا از اخر به اول حرکت میکنم. به شدت میخوابم. به شدددددددددددت. بعدش بیرون رفتن با دوستان و حرف زدن. بعد پشت بوم و بعد …
چقدر خوبه که پذیرفتین این موضوع رو.
خوب خوبه
وقتی که خودم نتونم خودمو درک کنم و باعث حال خوبم بشم حس میکنم تنهام، وقتی از کسایی که دوسشون دارم توجه نمیبینم حس میکنم تنهام!!
وقتی این حس بهم دست میده سعی میکنم اولش مدت نسبتا زیادی(چن ساعت) تنها باشم تا اون ناراحتی و غم رو بریزم بیرون و بعدش شروع میکنم به ساختن حس های بهتر و قوی تر که دیگه پیش نیاد یا اگه پیش اومد کمتر وقت بزارم واسش!
چه انسان قوی ای هستین پس
شاید خیلی مواقع پیش میاد که احساس تنهایی میکنم، من شدیدا در جمع بودن را دوست دارم ولی مواقعی که به اجبار در جمعی هستم که با هیچ کسی نقطه مشترکی ندارم و نمیتونم ارتباط بگیرم با ان جمع احساس تنهایی میکنم، زمانی که احساس میکنم از سمت نزدیک ترین ها و امین ترین ادم های زندگیم قضاوت میشم و درک نمیشم، زمانی که به هدفی نمیرسم و دلگرمی یا پشتیبانی ندارم که بهم قوت قلب بده
در کل سعی میکنم خودم را در موقعیت های اینچنینی قرار ندم ولی اگر در این موقعیت قرار گرفتم و حس ازاردهنده تنهایی را تجربه کردم، اول از همه میپذیرمش و سعی میکنم از نظر فیزیکی هم تنها بشم، از جمع فاصله میگیرم میرم قدم میزنم. بتونم میرم تنهایی تو کافه ای که دوست دارم میشینم و شروع میکنم با خودم فکر کردن و از حسم مینویسم، با کودک درونم حرف میزنم و بهش میگم که تنها نیست و بهش میگم که اون تحت هرشرایطی برای من دوست داشتنی و عزیزه، به خودم انرژی، انگیزه و عشق میدم
این کار بیشترین ارامش را به من میده
اگر جواب نداد گریه میکنم تا اروم شم
اگر بازم نشد به مشاورم زنگ میزنم و ی وقت خیلی اورژانسی ازش میگیرم
منم یه زمانی با مشاور رفتن خیلی حالم خوب بود اما بعد باعث شد بیشتر اذیت بشم …چون مجبور بودم خصوصی ترین احساس هاییو که با منطق قلب حل میشن رو به کسی بگم که میخواد با منطق عقل حلشون کنه
چه راه حل های خوب و دلچسبی دارین…خصوصا کافه خیلی دلم براش تنگ شد
راستشو بخوای منم قبلا یبار مشاور رفتم و از دستش فرار کردم
ولی کسی که الان پیشش میرم واقعا ازش راضیم با چهارچوب و اصول من خیلی همخوانی داره
خوب پس دمش گرم عجب مشاور کاردرستی
تو تنهایی چجوری ناراحتی و غم رو بیرون می ریزید؟
من تجربه خوبی از مشاوره رفتم اصلا ندارم.
سعی میکنم هرجور شده خودم مشکل و حل کنم و به مشاور نرسه
وقتی حرف میزنم و از علاقه هام میگم و اطرافیانم فقط نگاه میکنن یا نهایتا مخالفت می کنن
واای موافقم. چه حال بدی منتقل میکنه!
وقتی که امید از فهمیده شدن رو از دست بدم. وقتی که بدونم اون کسی که آخرین سنگر درک کردن منه نتونه یا نخواد که منو درک کنه. تنهایی یک چیز فیزیکی و مادی نیست، یک اتفاق احساسیه که انسان از درک شدن بازمیمونه. اینجور وقت هاست که حس تنهایی پیدا میکنم
کاملا موافقم. کاملا درسته.
آخ میفهمم چی میگی …
من همیشه. وقتی تنهام، وقتی تو جمع هستم، وقتی تو بیمارستانم، وقتی حتی پیش دوستامم. همیشه تنهام و تنها میمونم