تا این غزل شبیه غزلهای من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
تو ای بی بها شاخک شمعدانی / که بر زلف معشوق من جا گرفتی
عجب دارم از کوکب طالع تو / که بر فرق خورشید ماوا گرفتی
رهی معیری
گر نگه دار من است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم.
مشیری
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه بکام
حافظ
ماه من گفتم که با من مهربان باشد نبود / مرهم جان من آزرده جان باشد نبود
وحشی بافقی
درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی
یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری.
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری
سعدی
ما دو تا صفر گلاویز به هم
ما دوتا هیچ ولی خوب به هم می آییم
ما در سحر بر در میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
حافظ
مصلحت دید من آنست که یاران همه کار / بگذارند و خم طره یاری گیرند
حضرت حافظ
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش / می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
حضرت حافظ
من مسلمانم شراب از بهر من باشد حرام
گر تو می خواهی خوری، خود ساقی ظرفت شوم
ساکاروز
زندگی شاید آن لبخندیست که دریغش کردیم
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند بهر تنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد در وطنم.
من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم، کم خور دو-سه پیمانه
در شهر یکی کس را، هشیار نمیبینم
هر یک بدتر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه
ای که با بوسیدنت خشکیده شد زاینده رود
ان کویر لوت هم ای ناقلا کار تو بود
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو، بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید ، زنجیر پی زنجیر
مولانا
دل که رنجید از کسی ، خرسند کردن مشکل است
شیشه بشکسته را پیوند کردن مشکل است
کوه را با آن بزرگی می توان هموار کرد
حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است.
صائب تبریزی
شب هجرانت ای دلبر، شب یلداست پنداری
رخت نوروز و دیدارت ، عید ماست پنداری