اگه میتونستی یه سوال از فردی که خودکشی کرده بپرسی، چی میپرسیدی؟
سئوال خیلی جالبیه. از این لحاظ که ممکنه با حرکتی ساده، بشه افرادی رو که پتانسیل اینکار رو دارن، با یک سئوال یا یک کار ساده منصرف کرد. امیدوارم بشه نکات خوبی از این موضوع درآورد.
من شاید بپرسم: وضع زندگی بقیه رو چطور میبینه؟
می پرسیدم که بخاطر خودته یا دیگران؟
چون بعضیها بخاطر عدم توجه دیگران و برآورده نشدن انتظاراتشون اینکارو میکنن
بعضیها با دیگران مشکل ندارن خودشون به دلایل دیگه این کار رو میکنن … البته هر دو گروه رو میشه مجاب کرد به اولی میشه گفت سطح انتظاراتش رو تغییر بده و دومی هم بیشتر در یأس بوده و به قولی به خاطر زندگی نداشته و لذت نبردن از اون داره این کارو میکنه و میشه اونم تغییر داد.
من فقط میپرسیدم : چرا؟
و بهش قول میدادم اگه جواب چرای من قانع کننده بود و دیگه راهی برای ادامه و تلاش نداشت،خودمم باهاش خودکشی کنم.
ریسک خطرناکی نیست؟ یعنی به هر «چرا»یی در این زمینه میتونی جواب بدی؟
می پرسیدم مطمئن هستی دنیای پس از مرگ راحت تر و آسان تر از این دنیاست؟
من بودم ازش می پرسیدم مطمئنه که فقط این انتخاب رو داره؟
من این شرایط و تجربه کردم. استرس خیلی بالایی داره، طوری که صبح روز بعدش وقتی از خواب بیدار شدم نیمه راست بدنم و حس نمی کردم.
به نظرم اون لحظه اونقدر ناامیدی بالاست که نه به سوال تو گوش می کنه و نه می خواد به جوابش فکر کنه.
با این حال اگر قرار باشه با فرض سوال پیش برم می پرسیدم که اگر دوباره به این دنیا برگردی، چکار می کنی؟ اگر قرار باشه زندگی انتخاب آخرت باشه، چطوری می سازیش؟ اگر تکرار وجود داشته باشه …
@moalem همون نا امیدی بالا حاصل تلقین و انرژی منفیه و میتونه با هیپنوتیزم برگرده به حالت عادی
سوال سختیه، مخصوصا بعد از حس واقعی که @moalem به اشتراک گذاشتن.
شاید ازش میپرسیدم:
چی شد که پارسال خودکشی نکردی؟!
و به هیچ وجه این سوال رو با هدف منصرف کردن طرف مقابلم نمیپرسیدم. هدفم رو گوش دادن به ایشون و شرایط زندگی اخیرشون میذاشتم که هدف سادهتری هست و البته کارِ دشوارتر برای خودم.
اخیرا از سری مقالات مربوط به فلسفه برای کودکان مطلبی رو می خوندم با عنوان به دیدار هم رفتن. در باب اینکه چطور کودکان رو به همدلی با یکدیگر تشویق کنیم. پاسخ این بود که به دیدار هم رفتن به معنای ورود تخیلی به دنیای مردم و گوش دادن دقیق به داستان هاشون و تلاش برای دیدن دنیای آنها و فهم جهان بینی شون هست که کمک می کنه در نهایت به همدلی و فهم یکدیگر و قضاوت درست درباره ی هم دست پیدا کنیم.
دو راه برای رسیدن به این معنا وجود داره:
1.خواندن کتاب های خوب ادبی
2.تغییر کلاس ها از سنتی به جوامع کندوکاوی
حالا من می تونم برای فهم بهتر این مطلب بخشی از یک کتاب و بیارم:
اما آگنس خود را ضعیف و ناتوان احساس می کند، در برابر پرخاش و تعرض دیگران، توانایی دفاع از خود را ندارد و حتی فریاد خشم و اعتراض اش همواره در گلو خفه می شود. هزاربار کوشیده است بشورد و از حق خود دفاع کند، اما هر بار صدایش زیر خشم بریده شده است. او جهان را حقیر و ناچیز می بیند، و ادامه ی زندگی برایش مفهومی و جذابیتی ندارد. بنابراین به خودکشی و مرگ می اندیشد و میل به خودکشی چنان در او قوی است که گویی :“در زمین وجودش کاشته شده، به آرامی در او رشد کرده و همچون گلی سیاه شکفته شده است.” …
کتاب بار هستی
میلان کوندرا
" تو که اینقدر شجاعت گرفتن جون خودتو داری, چرا شجاعت رویارویی با مشکلاتت رو نداری؟ "
شرایط همه که مثل هم نیست که ادم بدونه چه سوالی ازشون بپرسه.
تا حالا شده هدفی واسه زندگی کردن نداشته باشین؟
اصلا همه چیز براتون بی معنی باشه
عشق براتون بی معنی باشه
موفقیت براتون بی معنی باشه
رقابت براتون بی معنی باشه
حتی مشکلات هم براتون بی معنی باشه
به هر دلیلی واسه زندگی که فکر کنید به این سوال برسی که. خب ک چی؟
گیرم ک بقیه رو خوشحال کردم. خب ک چی؟
اونا هم مثل منن. خب خودشون راهش رو پیدا کنن ک دلچسبشون باشه.
راز گراویتون رو کشف کنم. خب ک چی. اخرش که قراره بمیرم. جهان هم قراره نابود بشه.
من فکر میکنم یه مدت از نظر فلسفی به مشکل خوردم.
من ادم به شدت مذهبی ای بودم.
از وقتی شروع کردن به فکر کردن در مورد افرینش و مدت ها بعد بی خدا شدم یهویی انگار همه چیزم فرو ریخت.
مثل یه کلاف سر در گم شدم.
هیچ چی برام معنی نداشت
چیزی برام جذابیت نداشت.
چندین بار به خودکشی فکر کردم ولی با خودم میگفتم ک بودن بهتر از نبودنه.
ولی تجربه شخصی من اینه ک به جای سوال کردن باید به همچین ادمی هورمون های شادی تزریق کنی.
به هر راهی
از فکر کردن دورش کنی.
با بچه ها همنشینش کنی
و هر چی به ذهنتون میرسه که ترشح هورمون شادی تو مغز شدت بگیره
@jasss.chemist حقیقت همون خداست شاید تعریف خدا رو اشتباه فرض میکردی و یه جور خدای حفره ها بوده چون به نظرم خدا ورای علمه و با عشق و مولوی وار میشه بهش رسید و حسش کرد
با یک حس هیجانی فریاد میزدم «چرا خودتو نمیکشی لعنتی؟! خودتو خلاص کن!!». خب شوخی کردم (چقدر لوس و بیمزه). براش یه جوک میگفتم و کرکر میخندیدم و بهش میگفتم جالب بود نه؟! (خیلی بینمکی).
خب در چنین حالتی فرد در یک عالم روانی دیگهای بسر میبره. اونجایی که هست با جایی که من کنارش وایستادم خیلی فرق میکنه. در نتیجه خیلی سخته که اون جو روانیش رو بشکنیم. شاید سوالاتی پیرامون فکر کردن به مشکل بتونه کمک کنه. مثلا آیا مشکلت اینقدر بزرگه که باید صورت مسئله رو پاک کنی؟ اینقدر خارج از توان بیاندازهت شده که نمیتونی حلش کنی و حتی از بقیه کمک بگیری؟ و …
نمیدونم آیا سوالاتی که فرد رو به سمت مشکلش ارجاع میده خوبه یا بد. اینکه با این سوالات آیا فرد بیشتر درگیر مشکلش نمیشه؟ مصممتر در خودکشی. شاید باید با حرف ذهنش رو به پسامشکل هدایت کنیم.
سوال جالبی است. از فردی که در موقعیت خودکشی قرار گرفته چی باید بپرسیم؟!
بگو چرا میخوای خودکشی کنی ، شاید منم قانع شدم خودکشی کنم!
من اگر دوستم باشه بهش قرص خواب آور قوی میدم و بعد بهش راه های جذب مثبت های زندگی رو یاد میدم .
اگه دوستتون لبه یه پل ایستاده باشه و هرلحظه میخواد خودش رو پایین پرت کنه چکاری میشه کرد؟
اینجا بخواهیم بگیریمش که خودش رو میاندازه ، از طرفی کاملا انجام خودکشی رو پذیرفته که تا یک قدمیش اومده. چی باید بهش بگیم و چی ازش بپرسیم تا منصرف بشه؟
از همه ی دوستان پادپرسی عذر می خوام ولی انگار که من الان تو فاز خودکشی ام، چون هر چی سوالاتونو می خونم بیشتر اعصابم خرد میشه حس نصیحت بهم دست میده
متاسفانه همینه
از لحاظ روان شناسی این افراد نیازمند توجه هستند مگرنه یه جایی نمی ره که در دید افراد باشه پس یه امیدی داره یکی بیاد و قانعش کنه