قسمت اول ماجان رو می تونید در لینک زیر بخوانید!
وقتی بلندگو شماره پرواز من را به مقصد دبی خواند، ماریا را دیدم که با چه فشاری خود را از آغوش هلن رها کرد و به پشت شیشه دوید و با آن لهجه بی نظیرش اسم من را تکرار کرد! علی! علی! خواستم خودم را به نشنیدن بزنم. دلم نیامد. رفتم دم شیشه درست رو برویش ایستادم. و لبانش را از پشت شیشه بوسیدم. لبخند نزد واقعا لبخند روی لبش رویید! چرا هیچ وقت نخواسته بودم او را بخندانم؟ وقتی از قیافه خندانش این همه لذت می برم؟
با همان لهجه شیرینش به فارسی گفت زود برگرد! دلم ضعف رفت. هر وقت سعی می کرد فارسی حرف بزند دلم ضعف می رفت. می دانستم این را هلن یادش داده! نگاهی به هلن کردم. برعکس این چند وقت آخر لبخند دلگرم کننده ای به من زد. دستم را از پشت شیشه روی دست ماریا گذاشتم و گفتم برمیگردم.
الان که در این فرودگاه بعد از 10 سال می خواستم به ایران برگردم، به جایی که در تمام این ده سال آرزوی دیدن و بوییدن خاکش را داشتم احساس کردم که پشیمانم! دوست نداشتم بروم. دوست داشتم برگردم بیمارستان و با بیمارها و پرستارها سر و کله بزنم. احساس دلتنگی عمیقی می کردم. درست مثل همان روز که از ماجان خداحافظی کردم و سوار هواپیما شدم. همان حس لعنتی را داشتم. ده سال بود ماجان را ندیده بودم. مادربزرگی که هیچ چیزش به مادربزرگ ها شبیه نبود. همیشه موهایش را سیاه پرکلاغی می کرد و با یک فر خاصی روی هم سشوارشان می کشید. ناخن هایش شیک و مرتب بود و یک لاک پررنگ آن ها را می آراست. تا به حال او را بدون رژ لب و سرمه ندیده بودم. در تمام ظاهرش حداقل یک نشان از رنگ قرمز می دیدی!
می گفت قرمز جذابیت زن را زیاد می کند! وقتی دبیرستانی بودم و دنبالم می آمد، همه نگاهش می کردند. شبیه شاهزاده هایی بود که از لا به لای صفحات تاریخ سریده و به این سال ها آمده. ماجان فقط دنبال من می آمد. با من می جوشید و به قول رامین، پسر خاله مهرانه، من سوگلی اش بودم. هیچ کس از رابطه من و ماجان سر در نمی آورد. ما با هم دوتایی سفر هم می رفتیم. این حتی لج مامانم را هم در می آورد. از یک طرف به ماجان می غرید که چطور سه روز را با یک نوجوان تازه به بلوغ رسیده می گذراند و از طرف دیگر به من می گفت آخر چطور می توانی سه روز با مادربزرگت سفر بروی. ولی من ماجان را از مامان و بابا هم بیشتر دوست داشتم. بخاطر ماجان نقاشی یاد گرفتم تا بتوانم او را بکشم. انگار عکس ها همه چیز را از ماجان تعریف نمی کردند. زیباییش را، غم عمیقش از خیانت عشقش را و عمق نگاهش را. اما قبل از تمام شدن اولین تابلوی نقاشی ام، پذیرشم آمد و نقاشی ماجان نیمه کاره ماند.
در تمام این ده سال هزار بار سعی کرده بودم دوباره ماجان را بکشم. از روی عکس ها، از روی صدای پشت تلفن و از تمام خاطراتی که با گذر سال ها هیچ گاه در ذهنم کم رنگ نشده بود. انقدر در تمام این سال ها لحظه های بودنم با ماجان را در ذهنم مرور کرده بودم، که هر بار یک چیز جدید از گوشه و کنارش فهمیده بودم. مثل بعضی فیلم ها که تازه وقتی بار سوم یا چهارم می بینیم و چیزهای جدیدی از آن ها را کشف می کنیم. اما هیچ کدام اندازه نقاشی نیمه کاره ام روح و جان نداشت.
ماجان من را دوست داشت چون آقا خان را در من می دید. بار اول که این را فهمیدم تا یک هفته با ماجان حرف نزدم. بدجوری به غرورم برخورده بود. اما بعد از یک هفته که دلم برایش تنگ شد، او را بخشیدم.
کمی که بزرگ تر شدم و به افسانه دل باختم تازه فهمیدم که ماجان چقدر به من نیاز داشت. من نمود عشق بی وفای او بودم. می رفتم عکس های آقا خان را تماشا می کردم و سعی می کردم بیشتر و بیشتر شبیه او باشم تا ماجان کم تر احساس تنهایی کند. اما این زن، ماه بانو جانِ آقا خان، هر روزی که می گذشت بیش تر و بیش تر می شکست. وقتی دلم پیش افسانه گیر کرد، فکر می کردم به ماجان خیانت کرده ام. تا مدت ها نه خودم بهش گفتم، نه گذاشتم کسی بهش بگوید. اما وقتی مادرم بهش گفت، از ته دلش کلی خندید. حلقه قشنگش را در آورد و داد به دستم. گفت این برای عروس توئه. هر وقت به دلت آمد که بهش بگویی این را بهش بده. اما نشد که به افسانه بگویم. نشد که عروس من بشود و نشد که حلقه قشنگ ماجان را دستش کند.
روزی که داشتم می رفتم می خواستم حلقه را به ماجان پس بدهم اما گفت این نشان عروس توعه. ببرش. شاید دوباره دل به کسی دادی. من حلقه رو آوردم اینجا. تو تمام این ده سال هر بار که دلم هوای ماجان را می کرد یک دل سیر نگاهش می کردم. شماره پروازه به دبی را خواندند! لعنت!
دوباره به چشمان پر از اشک ماریا نگاه کردم. چقدر دوست داشتم الان او را در آغوش بگیرم. اولین بار بود همچین حسی داشتم. برایش روی هوا قلب کشیدم و به سمتش فوت کردم. خندید! هلن دستش را روی شانه ماریا گذاشت. رویم را برگرداندم و به سمت پله برقی رفتم. ذهنم پر بوود. از ماجان! ماریا! هلن! مامان و بابا! الیاس برادرم و الینا خواهرم! ذهنم پر از سوال های بی ربط بود. احساس تهوع داشتم. چشمانم رو بستم و سعی کردم روی یک موضوع تمرکز کنم. ممکنه واقعا یک روز دلم بخواد حلقه رو به کسی بدم؟
قسمت سوم ماجان را می توانید در لینک زیر بخوانید.