دعوت به خوندن یک داستان دنباله دار : ماجان - قسمت سوم

اگر تا به حال ماجان نخوندین از قسمت اول شروع کنید!

وقتی که عاشق افسانه شدم درست 16 سالم بود. روز دوم عید بود و همه، خانه ماجان جمع بودیم. ماجان حتی از وقتی که آقا خان رفته بود این رسم روز دوم را کنار نگذاشته بود. ما همیشه سبزی پلو ماهی عید را روز دوم خانه آقا خان و ماجان می خوردیم. فکر کنم این تنها روزی بود که ماجان، خودش آشپزی می کرد. غیر از آن شمسی یار غار ماجان برایمان آشپزی می کرد. من از وقتی یادم می آید، شمسی همین شکلی بود. با لباس زنان ترکمن، آفتاب سوخته و با لبخندی به لب. شمسی عشایر بود. آقا خان که به عشایر اجازه داده بود در فصل سرما در زمین هایش به رایگان اتراق کنند، شمسی را به عقدش درآوردند. اما من حتی یک بار هم ندیدم به او نزدیک شود یا با او خلوت کند. از همان روز اول که با خود به شهر آوردش فرستادش نزد ماه بانو جانش و گفت این دختر را آوردم همدم تو باشد. انگار خودش هم می دانست به یارش وفا نمی کند و روزی می رود. البته آقا جان خیلی بعدتر رفت. هفت سال بعد. به ماه بانو جانش یک نامه نوشت و دیگر هیچ وقت پیدایش نشد. شش ماه هیچ کداممان ماه بانو را ندیدیم. فقط شمسی حالش را به ما خبر می داد. بعد از شش ماه انگار که هیچی نشده باشد، در یک تعطیلات همه مان را دعوت کرد خانه اش و پرونده این داستان برای همیشه در قلب های ما ماند.
افسانه 12 سال داشت اما کم تر نشان میداد. داشت با سرخاب سفیداب خودش رو آرایش می کرد. ناشی بود و هر چه بیشتر می مالید انگار زشت تر میشد. هر کار می کرد نمی توانست خرابکاری رنگینی را که روی صورتش کرده آباد کند. آخرش انگار که یکهو حرصش گرفته باشد زد زیر گریه و من بلند بلند خندیدم. گفتم شبیه دلقک ها شدی! گریه اش بیشتر شد! گفتم برو صورتتو بشور تا بقیه هم ندیدنت! دوید تو دستشویی و وقتی بیرون آمد آتش به جانم افتاد! هنوز ته مانده های رژ قرمزش روی لبش مانده بود. آب از نوک مژه های سیاهش می چکید و سیاهی چشمانش برق می زدند. پوست سفیدش در زیر لایه رطوبت زیباتر به چشمم می آمد. و نگاه خیره اش به من! با یک حرصی گفت حالا خوب شدم علی آقا؟ نری به کسی بگی ها! خودم پوست از سرت می کنم! دلم ضعف رفت! روسری ترکمنی که پشت سرش بسته بود خیس شده بود و موهایش نامرتب از روسری بیرون زده بود.

دیگه اون رنگا رو به خودت نمال! همین جوری خوشگل تری! خجالت کشید! ته دلش خندید! فهمیدم! حس کردم!
من انقدر عقل نداشتم که بفهمم اگر کسی را دوست دارم اول باید به خودش بگویم! از همان اول پرستیژ آدم بزرگ ها را داشتم و می خواستم همه چیز خیلی شیک و تر و تمیز باشد. همین هم شد. اول به بابا گفتم که افسانه را می خواهم. بعد هم مامان. خاله مهین خیلی خوشش آمد که سوگلی ماه بانو جان عاشق دخترش شده. پولکی بود و همیشه فکر می کرد سهم بیشتری از ارث آقا خان به من می رسد چون ماجان من را بیشتر دوست دارد. آقا خان هیچی برای خودش نبرده بود. عشق پیری کورش کرد و مثل جوانان یه لا قبا با دختر ارمنیه فرار کرد و معلوم نشد کجا رفت. بعد از آن نه ماه بانو دیگر دنبالش کرد که کجا رفت و نه اجازه داد کسی ازش سراغ بگیرد. در همان مهمانیِ بعد از خانه نشینیِ چند ماهه اش بلند شد و با یک صدایی به آقا نادر شوهر خاله مهرانه گفت آقا خان مرد! که انگار از اتاق عمل آمده و مثل یک دکتر خونسرد و خالی از حس به همراهان مریض می گوید: متاسفم! و بدون این که جهت دلداری بگوید خدا صبرتان بدهد! می رود و همراهان مریض را در بهت و حیرانی تنها می گذارد. همه بهتمان برد! در یک سنگینی عمیق فرو رفتیم و آقا خان شد پدر بزرگ مرده ای که عکسش در بهترین جای خانه ماجان قاب گرفته شد و به همه گفتند در ارمنستان ماشینش آتش گرفته و هیچی از او باقی نمانده.

%D9%85%D8%A7%D8%AC%D8%A7%D9%86%20-%20%D8%A2%D9%82%D8%A7%D8%AE%D8%A7%D9%86

با صدای جیغ و داد افسانه از جا پریدیم! زینب در استخر افتاده بود. سریع لباسم را کندم و به کمک زینب رفتم. در آن لحظه به این فکر نمی کردم که جلوی افسانه قهرمان بازی در بیاورم. شاید برای همین شدم قهرمان افسانه! وقتی زینب را دادم دست دایی محسن و نشتم روی پله ها بدو بدو برایم حوله آورد. گفت خیلی قوی هستی ها! کیفم کوک شد. فکر می کردم او هم به من دل باخته. نمی دانستم برای یک دختر 12 ساله قهرمان یعنی یک آدم قوی که مثل سوپرمن فقط موقع مشکلات سر و کله اش پیدا می شود.

قسمت چهارم ماجان را در لینک زیر بخوانید.

ماجان - قسمت چهارم

8 پسندیده

وااااي كه چقدر عاشق اين جمله شدم…
عالي بود، من بي صبرانه منتظر ادامه داستان هستم

3 پسندیده

من همیشه قسمتهای سوم به بعد رو دوس دارم بخونم :grin:. عالی بود :+1:

3 پسندیده

منم لذت بردم. عالی بود

تا سه نشه، بازی نشه

2 پسندیده

چه خوبه!
نازنین جان ادامه بده👍

2 پسندیده

اره. منتظر قسمت چهارم هستیم. :four::heart_eyes:

1 پسندیده