اگر تا به حال ماجان رو نخوندید از قسمت اول شروع کنید!
با این که ماریا برایم بلیط بیزینس خریده بود صندلی آن قدر که فکر می کردم راحت نبود. اما از صبح هیچی نخورده بودم و پذیرایی این قسمت بهتر از صندلی های معمولی بود و توانستم دلی از عزا در آورم. دوست داشتم بخوابم و در فرودگاه دبی چشمم را باز کنم اما فکر و خیال راحتم نمی ذاشت. روزهایی که عاشق افسانه بودم شاید سرخوشانه ترین حالت زندگی ام بود. بعد از آن که یک سال بعد از قضیه توی آب افتادن زینب، روی همان پله که حوله به دستم داده بود، بهم گفت من عروس تو نمی شم! یک هو انگار سرخوشی کل بار و بنه اش را جمع کرد و از من خداحافظی کرد. کوچک بودم اما بچه نه! در هفده سالگی اولین و آخرین عشقم تا این لحظه من را پس زد. با همان اخم همیشگی اش موهاش رو دور انگشتش پیچید و گفت من دوس ندارم شوهرم شبیه تو باشه. شوهر من خلبان باید باشه. درس خونده باشه. آقا و با کلاس باشه! یادمه چقدر ازین حرف های افسانه 13 ساله دلم به درد آمده بود. به غرورم برخورده بود و انگار یکی با کارد پنیرخوری می خواست سرم را ببرد. ته دلم خالی شد. سریع رفتم پیش ماجان و همه چیز را برایش گفتم. گفتم که افسانه دست رد به سینه ام زده و حتی گفتم چقدر دلم به درد آمده. خواست با افسانه حرف بزند. نگذاشتم. گفتم من درس میخونم و آقا و با کلاس میشم! اونوقت افسانه زنم میشه! تو فقط به مامان و خاله بگو که من دیگر افسانه را نمی خواهم. ماجان هم بی هیچ چون و چرایی رفت گفت که این دو تا آدم هم نیستند. ماجان خوب می فهمید وقتی قلب آدم به درد می آید چطور دل آدم آشوب می شود. ماجان خوب می دانست وقتی عشقت دست رد به سینه تو می زند، چطور دلت خالی می شود. آخ که اگر افسانه زن یک خلبان با کلاس آقا شده بود انقدر دلم نمی سوخت. البته من شوهرش را ندیده بودم. مامان انگار که من زری خانم زن اکبر آقا همسایه بغلی ماجان اینا باشم، به خاله زنک وارانه ترین شکل ممکن از داماد خاله برام گفت. که یک مرد چاق کچله که دست کم 15 سال از افسانه بزرگتره اما کلی مال منال داره و خونه اش فرمانیه است و فلان و بهمان. دلم برای چشم های معصوم افسانه سوخت وقتی فهمیدم این چشم ها قرار است در تجملات زندگی اشرافی دیگر معصوم نماند. عکس عروسی شان را که دیدم! دیگر دلم برای افسانه نسوخت. این افسانه نبود. دلم برای خودم سوخت که عاشق کسی شده بودم که در نهایت همچین موجود نکبتی را برای زندگی انتخاب کرده بود. من پزشکم و به قول ماریا جنتلمن! اما برای بعضی ها هیچ واژه ای جز نکبت نمی توان به کار برد.
تمام سعیم را کردم که بخوابم ولی نمی توانستم. فکر افسانه راحتم نمی گذاشت. با این که بیش از ده سال گذشته بود هنوز هم گاهی فکر می کردم اگر آن چشم ها مال من می شدند، چه می شد. دوست داشتم حالا که مال من نیست اقلا خوشبخت باشد و گیر تله پول پرستی خاله نیفتاده باشد. افسانه خودش زیبا بود. رنگ پوستش گرم و موهایش خرمایی بود. رنگ و رو داشت و همیشه گوشه لپ هایش قرمز بود. شاید یکی از دلایلی که هیچ وقت نتوانستم به ماریا دل ببندم همین بود. او سفید بود و یکجور سردی خاصی در نگاهش داشت. حتی وقتی لپ هایش قرمز می شدند توی ذوق می زدند.
فرد کناری ام داشت اعصابم را خورد می کرد. یک روزنامه دستش گرفته بود و مرتب آن را ورق می زد. نیم نگاهی بهش انداختم. حدودا پنجاه ساله بود. یک کت و شلوار طوسی پوشیده بود و احتمالا برای بیزینس به دبی می رفت. دوست داشتم دیگر روزنامه نخواند تا بلکه بتوانم بخوابم. خیلی طول نکشید که روزنامه را تا کرد و چشمانش را بست و سریع به خواب رفت. کفرم در آمد. چشم هام رو که میبستم تمام ترس هام به سراغم می آمد. نمی دانستم افسانه از دیدن من خوشحال می شود؟ همسرش از این که من او را دوست داشتم چیزی می داند؟ اگر ماجان جدی جدی من را به یاد نیاورد چقدر غمگین می شدم؟
وقتی به بعضی از آرزوهایمان می رسیم، تازه می فهمیم که این آرزو از هزار نفرین برایمان بدتر بوده! من در تمام این ده سالی که اینجا بودم آرزو داشتم به ایران بازگردم و حالا پشیمانم. وقتی که دور بودم خیالم راحت تر بود. همه چیز همان طور که دلم می خواست داشت پیش می رفت. افسانه عشق من بود بدون آن که فکر کنم من را ول کرده و زن یک خیکی شده. ماجان منتظر من بود تا برگردم و دردهایش را درمان کنم و حتی آقا خان هم جایی در بهشت زهرا دفن بود.
اما حالا باید ماجان را با آلزایمر می دیدم. افسانه را کنار آن مرد خیکی و با یک بچه و برای اولین بار دیگران را بعد از این که همه مان فهمیدیم آقا خان قلبش تا ارمنستان هم دوام نیاورده و نرسیده به منزل معشوق جان به جان آفرین تسلیم کرده و در تمام این سال ها ما جان همه این ها را می دانسته. کاش هیچ کس حرفی از آقا خان به من نزند. کاش همه چیز خوب پیش برود.
قسمت پنجم ماجان را در لینک زیر بخوانید.