اگر تا به حال ماجان نخواندید از قسمت اول شروع کنید!
ماجان را می شد ساعت ها تماشا کرد. زیبا، جذاب و عمیق بود. زن بودن از تمام حرکاتش حس میشد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد. گاهی منطق و دلیل ندارد. یک اتفاقی که خودت را براش زمین میزنی و له می کنی، نمی شود. این کتاب های روانشناسی و انرژی درمانی را همین فرنگی ها نوشته اند. تا حالا دیدی یک کتاب عاشقانه درست و حسابی داشته باشند؟ همه عشق هاشان از خیانت درست شده. ما ولی خوب عشق را می فهمیم. ما برای عشق کوه می کنیم. جان می دهیم. عشق ما مثل این ها منطق ندارد. کلا عشق منطق بر نمی دارد. مثل همین آقا خان که با الماس رفت. اگه با عقلش تصمیم می گرفت به نظر تو جانش را پای عشق می داد؟ دلم ریخت! فکر نکنم تا قبل از آن ماجان حتی یک بار هم درباره فرار آقا خان با الماس با کسی حرف زده باشد.
ماجان مثل زن های توی فیلم های هالیوودی چهل پنجاه سال پیش سیگارش را در زیر سیگاری تکاند و گفت فکر می کنی من پای عشقم وانستادم؟ میدونی چرا گذاشتم با الماس برود؟ چون پای عشق واستادن این نیست که آدم ها را بزور برا خودت نگه داری! گاهی بعضی ها لیاقت خودشان را نمی فهمند! ما یک عشق لیلی و مجنونی و اسطوره ای داریم بهشان اما آن ها رومئو و ژولیت سه روزه را می خواهند! گیج شده بودم. میگفت هیچ وقت نگو کسی لیاقت عشق من را نداشت. اگر نداشت که تو اصلا بهش دل نمی بستی! بعضی ها را روزگار خراب می کند، بعضی ها را شهوتشان و بعضی ها را چیزهایی مثل پول! یعنی عقلشان نمی رسد اولویت بندی کنند. نمی فهمند که اگر آن چیزی که به خاطرش عشقشان را ول کرده اند و رفته اند روزی از دست برود بعد از آن چطوری می خواهند ادامه بدهند. با آدمی که هیچی نمانده ته رابطه شان!
بعد زل زد بیرون را تماشا کرد.
حالا که خود ماجان حرف زده بود، جراتم بیشتر شد. دوست داشتم سوال های ذهنم را ازش بپرسم. گفتم چی شد آقا خان رفت؟ خندید. ته سیگارش را توی ته سیگاری چوبی، بین قهوه های سوخته له کرد و گفت آقا جانت هم من را می خواست هم نمی خواست. من را می خواست و دوستم داشت، چون هم من دوستش داشتم و هم دل بهش داده بودم و هم نمی خواست چون حس می کرد من از اون بهترم. از نگاهم فهمید منظورش را نفهمیده ام.
می ترسید! می ترسید از دستش برم! می گفت تو شاهزاده ای، آخرش تو را از من رعیت می گیرند. بالاخره من دختر یک شاهزاده افغان بودم. آقا خانت من را در شکارگاه شاهی دیده بود. در مراسمی که آقا عبدل، بابام، با من و مادرم و داداشم به دیدن یکی از بزرگ های خراسانی آمده بود. آن موقع ها که آقا خان پولی نداشت. اما فکر نکن این پول ها را چون من زنش شدم بدست آورد. نه خودش لیاقت داشت. آن موقع آقا خان در تمام شکارهای بزرگان خراسانی به عنوان شناس منطقه همراه بود. تو همین شکاری که ما هم بودیم مادر من پاش زخمی شد. آقا خان با تیر و تخته یک تختی ساخت و مادرم گیسو را تا آن جا که اتراق کرده بودیم کشاند. خودی نشان داد این جوری و شد داماد یکی از بزرگترین شاهزاده های افغان! آقا خان به آقا عبدل، بابام را می گویم، خیلی کمک کرد. زمین هاش را سر و سامان داد و ثروتش را زیاد کرد. ماجان هر وقت اسم آقا عبدل را که می آورد، توی پرانتز تاکید می کرد که درباره پدرش حرف می زند. نمی دانم چرا هیچ وقت نمی گفت بابا یا بابا عبدل!
من همان موقع که برا اولین بار آقا خان را دیدم عاشقش شدم. بزرگ تر ها توی خیمه بزرگ جمع شده بودند و بساط قلیانشان به راه بود که آقا خانت، که آن وقت ها بهش بهمن می گفتن، صدام زد. گفت بیا یک چیزی نشانت بدهم. اولش ترسیدم ولی حس کنجکاویم قوی تر بود. همراهش که رفتم. من را برد یک جایی شبیه بهشت! یک زمین که تا بی نهایت گل های زرد و سفید پوشانده بودنش. یه نفس عمیق کشید و گفت بو بکش! همان جا که نفس عمیق کشید و چشماشو بست حس کردم دوستش دارم. بهم گفت واستا و خودش دوید تو گل ها. هی خم می شد و راست می شد. بعد که اومد سمتم تو دستش یعالمه گل زرد و سفید بود که وسطشون یه شقایق هم گذاشته بود. نمیدونم از کجا پیداش کرده بود. همه گل ها را داد دستم و خودش دوید سمت خیمه ها. داد زد بیا دیگه!
بعد از آن که ما برگشتیم، من دلم همش هوای خراسان را می کرد. دو ماه نشده بود که بهانه گرفتم به آقا عبدل، بابام، میشناسیش که؟
غرق در دنیای ماجان و آقا خان بودم. گفتم آره ماه بانو چرا همیشه فکر می کنی باید هر بار که می گویی آقا عبدل، بعدش یک بار باید یادمون بیاری بابات رو میگی؟
خندید! دوباره یک سیگار روشن کرد و گفت آخه وقتی عروس بهمن شدم، یک آقا عبدلی با زنش آمدند کمک حال من شدند. حالا فهمیدم چرا ماجان همیشه روی اسم پدرش تاکید می کرد. ماجان هیچ وقت عادت نداشت حتی نوکرهاش رو به اسم صدا بزنه! آقا و خانم از دهنش نمی افتاد و همین چیزها او را عزیزترش می کرد.
خراسان که می رفتیم دوست نداشتم برگردم شهرمان. تا اینکه یک روز بهانه درس خواندن را گرفتم و به آقا عبدل …
نذاشتم ماجان حرفش را تمام کند! گفتم باباتون رو میگید می دونم! خندید! امان از دست تو آقای دکتر! آره به آقا عبدل گفتم که میخوام خراسان بمانم و درس بخوانم. جنگی در خانه و طایفه مان به پا شد. ولی مرغ من یک پا داشت. انقدر دعواها بالا گرفت که به آقا عبدل گفتم اگر نگذاری خراسان بمانم، سم می خورم. اولش که آقا عبدل، من را سپرد به بزرگ خراسان یک مروارید خانمی را گذاشتند مواظب من باشد. اما من کارم را بلد بودم، یک روز الکی آمدم گفتم یک نفر مزاحمم شده و چون مروارید زن بوده نتوانسته حالش را بگیرد. بعد از آن دو تا مرد شدند همراه و مواظب من و مروارید شد مونس خانگی من! یک روز که سفره دلم را پیش مروارید باز کردم اول لبش را گزید و گفت بهمن را چه به تو! تو شاهزاده ای بزرگی، باید پسر یکی از بزرگون شوهرت بشه! اما بعدتر که دید من هنوز هم سر حرفم هستم، کمکم کرد تا بهمن را بدست آورم. خدارا شکر او هم من را ضایع نکرد. از بهمن شد آقا خان و بزرگ. بعد سر پیری، انگار که برگشته باشد به اصالتش، همه را خراب کرد. آقای دکتر همیشه یادت باشد، تو نمی توانی ذات خراب را درست کنی! ذات خراب توی گوشت و پوست و خون است. تو میتوانی خون کسی را عوض کنی و مثلا از آ بکنی ب؟ ذات خراب هم همین است!
قسمت هفتم ماجان را در لینک زیر بخوانید!