اگر تا به حال ماجان رو نخوندید از قسمت اول بخوانید!
همیشه به این فکر می کردم آیا افسانه هم مثل ماریا در این بیماری سخت همراه من می ماند؟ در تمام روزهای بعد از عملم که روی تخت دراز به دراز افتاده بودم، از کار و زندگی اش برای من میزد؟ کنار تختم می نشست و همان لبه تخت خوابش می برد؟ در تمام روزهایی که این دختر مثل یک ناجی کنارم بود، من به افسانه فکر می کردم و این دختر بیچاره را جای او می دیدم. تا الان هیچ حسی به این قضیه نداشتم و خودم را به هزار شکل توجیه می کردم. این که ماریا خودش دوست داشته کنارم باشد و من مجبورش نکرده بودم. این که خب شغل او پرستاری است. اما آن وقت که در راه رفتن به ایران بودم خوب می دانستم، این افسانه ای که این روزها در شبکه های اجتماعی دیده بودم حتی برای یک ملاقات کوتاه هم به دیدن من نمی آمد. افسانه ای که پوستش را رنگ شکلات کرده بود و بینی قشنگش را شبیه یک خوک کرده قطعا وقت مش کردن موها برایش مهم تر از بیماری من است. خیلی خوب می دانستم که ماریای زرد و کوچک می توانست تمام آن وقت ها را به کلاب و بار و خوشگذرانی بگذراند. من خیلی خوب می دانستم که چقدر ناسپاسم و چقدر این دختر به من کمک کرد تا الان در این وضعیت باشم. حس عذاب وجدان بدی همه جانم را پر کرده بود و در دلم حس آشوبی داشتم. از کادر پرواز کمی آب خواستم. اما این داغ سوزان تر از خنکی یک بطری آب معدنی بود.
احساس گرما می کردم. با اینکه دیگران در لباس های نه چندان نازکشان راحت و بیخیال نشسته بودند. یک حس عجیب نفس گیر باعث شد سعی کنم عمیق تر نفس بکشم تا شاید حالم بهتر شود. اما با هر دم و بازدمی قلبم تندتر می زد. سعی کردم از اصول پزشکی کمک بگیرم اما این حس ربطی به اصول پزشکی نداشت. من نگران بودم. نگران همه چیزهایی که در ایران به انتظارم بودند.
نگران دیدن ماجان بیمار و زمین گیر، نگران دیدن افسانه ای که مال من نبود و حتی رو به رو شدن با اعضای خانواده ام که بیش از 10 سال بود فقط از پشت مانیتور دیده بودمشان.
پرواز لعنتی، خیال تمام شدن نداشت! مثل یک محکوم به شکنجه روانی شده بودم. هر چیزی که تا آن روز به ذهنم هم خطور نکرده بود آزارم می داد. من خیلی راحت گذاشتم افسانه از دستم برود. غرورم را به چشم های جادویی افسانه ترجیح دادم. اما بزرگ تر که شدم، شوهرش را که دیدم، دماغش را که رفته بود یک جوری کرده بود که از رو به رو بیننده سوراخ هایش را ببیند، موهای زردش را که دیدم، فهمیدم اصلا نباید عاشقش می شدم! من از تمام عمل های زیبایی بیزارم. از تمام زن هایی که عمل زیبایی می کنند بیزارتر! حاضرم یک دختر چاق دماغ گنده زشت را دوست داشته باشم، اما هیچ گاه مجبور نشوم بگذارم حتی یک بار لب های دختری که ژل زده به گونه ام بخورد. وقتی که به همه این ها فکر می کردم تازه فهمیدم جوجه کوچک من حتی موهایش را هم رنگ نکرده. ماریای من، خود خود خودش بود. زیبا و بکر! با کک و مک هایی که حتی در عروسی ها هم تلاشی نمی کرد بپوشاندشان. یک بار که هلن تمام تلاشش را کرده بود تا کامل آرایشش کند، حس کردم چقدر زشت شده و گفتم همون طوری شبیه جوجه قشنگ تری! ته دلش هم می خندید وقتی من بهش می گفتم جوجه! تازه به فارسی هم می گفتم! چرا همان جا بهش نگفتم که تو بخاطر طبیعی بودنت زیبایی؟ چرا نگفته بودم که تو بخاطر مهربانیت، آرامشت و تن صدات دوست داشتنی هستی؟ چرا من تا آن روز حتی یک بار هم سعی نکرده بودم ماریای کوچک را عمیقا دوست بدارم؟ کاش به اصرارهایش گوش داده بودم و او را با خودم می آوردم. با گذشت ده سال هم هنوز خرده فرهنگ های احمقانه از وجودم نرفته بود و از ترس قضاوت دیگران ماریایی که بی نهایت به من وابسته بود، از خودم دور کرده بودم. تا به امروز هیچ گاه به این فکر نکرده بودم که ممکن است این دختر از رفتار من چه حسی داشته باشد. ولی آن موقع که راهی ایران بودم عمیقا از این که باعث می شدم دلتنگم شود، احساس ناراحتی می کردم.
ماریا، جوجه زرد کوچک من، حقیقتا یکی از کامل ترین آدم هایی بود که دیده بودم. دارای هزاران صفت عالی! حتی احساساتی بودنش هم زیبا و دلربا بود. با این که وقتی گریه می کرد، خیلی احساس بدی پیدا می کردم که حالا می فهمم بخاطر این بود که دوست نداشتم این دختر، غمگین و ناراحت باشد. الان می فهمیدم، حس نفرت من به اشک های ماریا، بخاطر احساس ناتوانی چندش آوری بود که در من ایجاد می کرد. این که من یک پزشک همه چیز تمام خوش تیپ توان آن را نداشتم تا این دختری که همه جوره پای من ایستاده را خوشحال کنم.
نمیدانستم کی خوابم برده، وقتی مهماندار کابین بیدارم کرد تا برای فرود هواپیما آماده شوم، خوشحال بودم که بالاخره از این صندلی شکنجه بیرون می آیم. با این که دبی برایم یادآور خاطرات خوبم با آخرین باری است که ماجان را دیدم، اما هر لحظه که بیشتر به این فکر می کردم به ایران نزدیک می شوم بیشتر دلم آشوب می شد. دو سال بود که به این جا آمده بودم که خبر ازدواج افسانه به گوشم رسید. ماجان که می دانست این خبر چه به روزم آورده سریع برای هردویمان بلیط خرید، برنامه ها را با رضا هماهنگ کرد و در دبی همدیگر را دیدیم. ماجان در تمام مدتی که کنارم بود یک کلمه هم از افسانه حرف نزد. یک بار که توی یک کافه نشسته بودیم. یکهو گفت: همیشه بد و خوب بودن آدم ها تعیین کننده آخر ماجرا نیست. بعضی وقت ها فقط نمیشه! همین! بعد هم یک سیگار نازک را بین انگشت های بلند و ظریفش که حتی چروک های بیشمار هم از جذابیتش کم نکرده بود گرفت و شروع کرد به سیگار کشیدن. چقدر از این حرف های دلداری دهنده الکی بدم می آید. چقدر حرف های ماجان را دوست داشتم. نمی خواست الکی دلم را خوش کند. آرامم کند یا داستان ببافد. فقط می خواست کنارم باشد.
قسمت ششم ماجان را در لینک زیر بخوانید.