سلام به دوستان پادپرسی عزیزم
شب شهرتون پر از
شب اول: اتوپیای سهراب
خب آستینها رو زدم بالا که وارد گود چالش بشم اینجوری
بعد دیدم اوه!! گودش انگار بدجوری گوده، پاچه ها رو هم باید زد بالا اینجوری
بعد اومدم روبه روی گود، یه نفس عمیق کشیدم و یه انداختم پایین ، تون روز بد نبینه پادپرسی ها رو دیدم در حال گرم کردن اینجوری:
یه صدا هم پشت سرم شنیدم که میگفت: داداش اون کباده ی من کجاست؟،
تازه اون هنوز نیومده وسط گود!!
حالا ما رو میگی ، با آستین ها و پاچه های بالا زده مگه میشه برگردیم؟ یه نگاه انداختیم به راست…یه نگاه انداختیم به چپ…
خدا پدر سهراب رو بیامرزه
یهو اومد بالای گود و من هم از خدا خواسته شروع کردم به تعارف تیکه پاره کردن( از اون فن هایی که جماعت شهرم به استادی درش معروفن!!) که در حضور شعرا بنده اسائه ی ادب نمیکنم و خواهش میکنم امشب شما بفرمایین وارد گود بشین و الباقی تعارفات که از حوصله ی سهراب و بحث خارجه…
نقدا امشب سوار قایق سهراب بشید و برید به شهر آرزوهاش، تا فردا شب خدا بزرگه
…
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
“دور بايد شد، دور.”
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.
هيچ آيينه تالاري، سرخوشيها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست."
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت درياها شهري است
كه در آن پنجرهها رو به تجلي باز است.
بامها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مينگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، شاخه ی معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مينگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را ميشنود
و صداي پر مرغان اساطير ميآيد در باد.
پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنياند.
قايقي بايد ساخت.
پشت دریاها شهری است
قایقی خواهم ساخت.