وقتی میخوای مثلا یه حرکت کمی هیجاندار مثل سوزنی پریدن تو آب رو انجام بدی، هر چی سریعتر انجامش بدی و به اصطلاح شیرجه بزنی توش، موفقتری!
وقتی وامیستی حرکتت رو تحلیل میکنی، تلاش می کنی شیرجهی بی نقصی داشته باشی، و یا به عواقب اشتباهای احتمالیت فکر میکنی، احتمال داره از یه جا به بعد اصلا بیخیال انجام دادن اون حرکت شی.
تجربهش رو داشتم، تجویزم برای چنین پرشهایی اینه که سریع و بدون فکر انجامش بدم! به محض اینکه وامیستم تا لحظهای زوایای بدنم رو تنظیم کنم، ترس به عطش تجربه کردن غلبه میکنه و … .
ولی خب همهجاها مثل موقع شیرجه زدن نمیدونم که ترس و یا ایدهآلگرایی در اجرا ممکنه کل حرکتم رو خراب کنه! مثلا اخیرا فهمیدم که برای نوشتن هم باید به سرعت شیرجه بزنم، و نشینم هی ذهنیاتم رو بجورم تا بهترین نوشتهي ممکن دربیاد، چه در غیر این صورت ممکنه هیچ وقت هیچ نوشتهای در نیاد!
با این اوصاف، به نظرم میرسه تناقضی بین فکر کردن و تجربه کردن وجود داره: اگه این تفکرات مانع تجربه بشه، چرا اینقدر شیوههای فکر کردن داریم؟ چه کمکی میکنه که اصلا درس تفکر در مدرسه بگذرونیم؟ مگه هدف از زندگی کردن، کسب تجربه نیست؟!