بعضی از کمالگراها، پیش از اجرا زمان خیلی زیادی رو صرف فکر کردن به ابعاد مختلف کار میکنن. این ممکنه باعث بشه که بعد از گذشت اون زمان اثر انجام اون کار از بین بره یا کم شده باشه. یه مشکل بزرگی که این افراد دارن اینه که به سختی میتونن کاری رو شروع کنن.
من به شخصه تقریبا همه مشکلات نوع بیمار رو تجربه کردم. فکر کنم بهترین راهش آزمودن نتایج کمالگرائی با زمان. نکته اینه که خیلیا رو دیدم که با دیدن نکات منفی به کلی کنار گذاشتن.
یه راهش می تونه این باشه که ببینید هدف و مسئله مورد نظرتون که انتظارش رو دارین چقدر برای افراد و جوامع دیگه دست یافتنی شده.
مثلا:
جامعه بی طبقه یا نداشتن دزد در جامعه، در سطح یه کشور
یافتن یه شغل صد در صد راضی کننده یا دوستی که صد در صد حال شما رو درک کنه و یا فهم یه مسئله فیزیکی به صورت صد در صد و … در سطح شخصی.
یه راه دیگش هم اینه که مشاهده میشه: یه اکثریتی از همکاری با شما یا دوستی با شما فرار خواهند کرد و به عبارت بهتر از زندگی و معاشرت با شما لذت نمی برن.
یه دوست با توصیف آخر داشتم الان از من حالش خیلی بهتر شده… بعضی ها خیلی خوب تغییر می کنن. مگه ما از زندگی چی میخوایم که باید همه چیز در حد کمال باشه؟ تلاش بد نیست اما نه در حد خود و دیگران آزاری.
دقیقا! ولی گاهی اینکه میزان این تلاش چه قدر باشه تا بهش بگیم سخت کوشی یا خودآزاری، یه کم تشخیصش سخت میشه. اغلب توی انجام کارها این سوال رو از خودم می پرسم…
یک سری از کمال گراها هم با گذشت زمان، از ورود به مسئولیت های بزرگ، با وجودی که تواناییش رو دارن، دست می کشن و سعی می کنن یه زندگی معمولی داشته باشند و صرفا کارهایی رو انجام بدن که بارها انجامش دادن.
این نکته خوبیهای خودش رو داره. ادمای کمالگرا به نظرم باید بیشتر در نقش ایده پرداز و منتقد ظاهر بشن تا مجری. چون اجرا تا حد زیادی به تسامح نیاز داره و کمالگرائی میتونه باعث راکد موندن همه چیز بشه. ولی نقد و ایده پردازی قبل از عمل این مسئله رو نداره. برای مثال علمی، به نظرم فیزیکدان کمالگرا لازمه ولی مهندس کمالگرا خطرناک. سرمابه گذاری روی کمالگرائی شبیه به یه سرمایه گذاری بلند مدت هست. به همین خاطر جامعه باید به این نتیجه برسه که روی این طرز فکر سرمایه گذاری کنه و از اون حمایت کنه. توی جامعه ای که به این نتیجه نرسیده، مثل جامعه ما، کمالگرا میتونه به زندگی شخصی آسیب جدی بزنه و در نهایت فرد به همین مسیری که گفته شد میرسه.
من خودم ادم کمالگرایی هستم (شاید به شکل بیمارگونه ش با توجه به تصویر). طبق تجربه م کمالگراها افراد موفقی در کارافرینی و دنیای کسب و کار هستن. در دوستان موفقم هم چنین خلقیاتی دیدم.
چرا؟ چون از شکست متنفرم، جزئیات رو هم پیگیری میکنم حتی شده به قیمت هزینه کردن زمان تفریحم، هیچ وقت به چیزی که دارم راضی نمیشم، و … . به همین دلیل ها اگه هدفتون در زندگی موفقیت (بهترین بودن) هست، کمالگرایی بیمار به نظرتون یه شوخیه.
دقیقا!من هم از شکست متنفرم وتاحدمرگ هم اگه باشم بهترین هارومیخوام اما گاهی کمال طلب بودنم باعث بوجود امدن رقابت زیاد میشه که خودم گاهی از رقابت وحسی که به دیگران دارم دلزده میشم. یه دبیر ادبیات داشتم که میگفت اگه حسادت ،رقابت وکمال طلبی ات به بهتر شدن تو کمک میکنه پس مطمئنا کار درستیه.
می خوام سوالم رو شخصی تر و باز تر مطرح کنم.
دو مدل رفتار/آدم رو اگه در حالت حدیش توصیف کنم این میشه که
یه گروه اینجوری ان که کارهایی رو شروع می کنن/انجام میدن بدون اینکه خیلی به ابعاد مختلفش قبل از اجرا فکر کنن.
یه گروه این طوری ان که زمان خیلی زیادی رو صرف فکر کردن به ابعاد مختلف کار قبل از اجرا می کنن، اون قدر زیاد که ممکنه دیگه بعد از گذشت اون زمان اثر انجام اون کار از بین بره یا کم شده باشه.
××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××
من توی هیچ کدوم از این دو گروه نیستم ولی فکر می کنم به گروه دوم نزدیکم… گروه دوم به نظرم اسمش کمال گرای مخرب/بیماره.
یه مشکل بزرگی که گروه دوم دارن به نظرم اینه که به سختی می تونن کاری رو شروع می کنن. برای همین گاهی در مورد خودم فکر می کنم که «آخرش به هیچی نمی رسم ! چون هیچی رو شروع نمی کنم!»
این فکر به خصوص وقتایی بیشتر میشه که آدمای نوع اول رو مشاهده می کنم و لذت می برم! با خودم میگم ببین چه خوش و شلخته و درهم شروع کرده ، تهش هم نمی دونه چی میشه ، ولی شروع کرده و حالا غلط یا درست پیش میره. یا شکست میخوره یا موفق میشه.
نمی دونم که آیا باید این مدل رو تغییر داد و شبیه آدمای گروه اول شد یا باید پذیرفت که هر کسی یه مدلی هست و باید در جای درست و نقش مناسب خودش قرار بگیره.
نمی دونم بازه ای که قبل از شروع یه کار صرف می کنم، منطقیه؟ و میشه اسمش رو سنجیده عمل کردن و بی گدار به آب نزدن گذاشت؟
یا به جرات نداشتن و ریسک نکردن مربوط میشه؟ و یا ترس از شکست؟ اتفاقا تنفر و ترس از شکست می تونه یکی از دلایل تاخیر هامون در شروع کارها باشه…
من کاملا خودم رو توی گروه دوم قرار میدم. ولی یه مدتیه دو تا اصل رو به فکرم اضافه کردم. یکی اینکه من ممکنه توی تحلیلهام اشتباه کنم. بنابراین تا حدی معقول تحلیل میکنم. سعی میکنم مسائل خیلی اساسی رو کنترل کنم و بقیه رو خیلی گیر ندم. دوم اینکه کسی که کاری انجام نده، شکست نمیخوره ولی صرفا از زندگی دست کشیده. سطح معقولی از انجام کارها لازمه تا با تجربه شکست هم اشنا بشیم. هرچند دیگه کاملا بدون فکر کار انجام ندادن رو هم نمیشه توصیه کرد.
معمولا همه این ترس رو دارن، دلیلش هم به بزرگنمائی ذهنی شکست برمیگرده. معمولا اثرات منفی شکست (ترس) و اثرات مثبت پیروزی (انگیزه) هر دوتا توی ذهن بزرگنمائی میشه. تجربه شکست (حتی به طور عمد) میتونه به غلبه به این بزرگنمائی خیلی کمک کنه.
پاسخ سوالایی که مطرح کردید رو نمیدونم، ولی تجربیات مشابهی دارم که ممکنه مفید باشه. نوشتن تجربه ها طولانی شد، تا بتونم روند تکامل خودم رو از یه فرد سرعتی به یه نفر ایده آل گرا و بعد بازگشتم به نسخه ی سرعتی؛ به اشتراک بذارم.
تجربه
پیش از شروع دوران دانشجویی، تقریبا در اکثر کارهایی که میکردم جز گروه اول بودم، یعنی کسانی که به سرعت چیزی رو اغاز میکنن و اجازه ی شکست خوردن به خودشون میدن. ذهنم طوری بود که زیاد نمیتونست اینده ی نزدیک رو پیش بینی کنه و یا عواقب کارها رو ببینه.
مثلا موقع شطرنج بازی کردن، نهایتا یک قدم بعدی حریف رو میتونستم پیش بینی کنم و نه بیشتر، و این باعث میشد بدون منطقهای تکراری که در کتابهای اموزش شطرنج یاد میدن، بازی کنم و بازیهام به نوعی بکر بود!
نکته یک: اگه مغز شما میتونه بیش از یه قدم از حریف رو پیش بینی کنه، یعنی شما توانایی تبدیل شدن به یه استراتژیست (در صورتی که ریسک پذیر باشین) و یا مشاور رو دارید. و این نکته خوبیه .
سال اولی که روی پایاننامه م شروع به کار کردم، بعد از اینکه چندین بار گزارش های عجیب-غریب (غیر قابل قبول!) به استاد راهنمام تحویل دادم و یا سوالای فکر نشده از بعضی اساتید دیگه پرسیدم و استاد راهنمام در جریان قرار گرفت، فیدبک هایی گرفتم از این جنس که: «اول خودت یه چی رو کامل بفهم و بعد از بقیه بپرس» یا «این گزارش قابل قبول نیست و دفعه بعد به این سبک گزارش رو تکمیل کن».
برا همین، یواش یواش در زمینههایی سرعت عملم رو کم کردم و خودم شدم منتقد کارهای خودم؛ و تلاش کردم کارم رو از زاویه دید طرف مقابل ببینم. و خب چون گاهی وارد حلقه ی بی نهایت میشدم [1] تعداد خروجیهای تحویلیم کم شد، از اون طرف کیفیت خروجی ها بیشتر شد. یعنی در نهایت نمیتونم بگم بازدهیم در کار کردن کم شد یا زیاد شد!
نکته دو: ایده آل گرا شدن و یا سرعتی شدن قابل آموزش هستن، به عبارتی مغز قابلیت یادگیری و تغییر مدارهاش رو داره.
بعد از شروع کار پادپُرس با یه دسته بندی انسانی آشنا شدم، که میومد توش رفتار آدم ها رو در برخورد با کارها (و چیزها) به پنج دسته تقسیم میکرد؛ چیتا، کروکودیل، ستاره دریایی، شتر، آفتاب پرست. همه حرف این تقسیم بندی این بود که برای یه تیم موفق، لازمه شخصیت های مختلفی تو تیم باشن.
چیتا: کسی هست که تسک ها رو به سرعت done میکنه، و معمولا ده-بیست درصد از کارها از دستش میریزه، ولی براش مهمه که یه مسیر رو زودتر از هر کسی دیگه تموم کنه.
کروکودیل: کسی که یه هدف دوری رو میبینه و آهسته و پیوسته به سمتش نزدیک میشه. مهم نیست تو راه چه موانعی جلو راهش هست، مهم اینه که متمرکز روی هدفش هست و حتی اگه مسیرش کج بشه باز هم به سمت هدف تغییر جهت میده.
ستاره دریایی: کسی که سخت جونه، اگه یه دستش قطع بشه باز هم دست در میاره، اگه با سنگ بزنی روش له نمیشه. و خلاصه کسی که خیلی برای موقعیت های چالش برانگیز در یه کار مناسبه.
شتر: کسی که برنامه ریزی دقیقی داره و ایده آل گراس. یعنی حتی اگه بیابون بی آب و علف هم جلو راهش نباشه، باز هم دو تا کوهان برا ذخیره آب داره که پر هستن.
آفتاب پرست: کسی که توانایی تغییر رنگ یا لحن در برخورد با آدمای مختلف داره.
برای چی این تقسیم بندی رو مطرح میکنم؟ چون تو خودم هر پنج تای این تعاریف رو دیدم، و یه چیز مهم تر که دیدم اینه که من در بعضی کارها مثل کدزنی یا کارهای اولیه مطالعاتی (به دست آوردن شناخت اولیه از یه موضوع) چیتا هستم، و در بعضی دیگه مثلا انجام تعاملات حضوری به شدت مثل شتر رفتار میکنم! من در انجام تعاملات نوشتاری به راحتی میتونم آفتابپرست شم، ولی موقع گفتگوی حضوری همیشه یه لحن و یه رویکرد دارم، مستقل از اینکه طرف مقابلم کیه. و … .
نکته سه: به نظرم روحیه ایده آل گرا یا سرعتی، در موقعیت و برخورد با یه چیز یا کار یا انسان معنا پیدا میکنه.
اگه میخوایم موفق شیم، یا از دستاورد فعالیت هامون در زمان کوتاه، لذت بیشتری ببریم؛ یه راهش اینه که اون کارهایی که توش سرعتی هستیم رو دستمون بگیریم، و برای رسیدن به هدف هامون با افرادی مکمل خودمون همراه شیم. یعنی کسانی رو پیدا کنیم که در سایر کارهای مورد نیاز، چیتا هستن.
اگه میخواید کاری رو خوب تحویل بدید بدون اینکه وارد حلقه ی بی نهایت شید، خوبه که از روش های UX کارها کمک بگیرید: به جا اینکه خودتون منتقد کارهای خودتون شید، کار رو که به مرحله ی مشخصی رسوندید در اختیار دیگران بذارید و ازشون بخواین به جای فیدبک، صدای ذهنشون رو بهتون بگن. مثلا اگه در حال طرح یک سوال هستید، و نمیدونین چه جوابی در طرف مقابل القا میکنه، سوال رو از چند نفر تستی بپرسین، و جوابشون رو ارزیابی کنین. اگه جواب در راستای چیزی بوده که میخواستید، سوالتون خوبه. اگه جواب گیجه، یعنی سوال لازمه روتوش شه. ↩︎
راستش فرصت نشد همه پاسخ ها رو بخونم اما این مسئله ای بود که قبلا خیلی بهش فکر کردم و نهایتا به یه ملاک ساده رسیدم که پاسخ سوالم رو توی موقعیت های تصمیم گیری میداد
مینویسم اگر تکراری بود به بزرگواری خودتون ببخشید
مقدمه
1.انسان کامل یعنی در تمام وجوه و ابعاد انسانی 100% بودن
2.کمال گرایی یعنی نزدیک شدن به انسان کامل
پس کمال گرایی به ذات خوب و پسندیده و منطبق با سرشت انسان است
پس کی کمال گرایی بد میشود؟
زمانی که اولویت را رعایت نکنی
مثال : ( در این مثال کمال گرایی با مفهوم بد را بررسی میکنیم)
نمره الف در ترمودینامیک خیلی خوب است اما زمانی که سیالات را در حد قبولی نمیدانی، اگر با انگیزه و اشتیاق و هیجان ترمو بخوانی تا بدرخشی کمال گرایی کرده ای
چون اولویت را رعایت نکرده ای
اما اگرهمه نمرات دانشجویی 18 باشد و برای 20 در یک درس تلاش جدی کند آیا او کمال گراست ؟
قطعا خیر
(با این پیش فرض که هدف غایی یک دانشجو را موفقیت تحصیلی بدانیم )
و همینطور در زندگی
فرض کنید یک مدیر برای یک غلط تایپی منشی خود در یک نامه، خشم و تنبیه زیادی را خرج میکند؛ و این در حالیست که شرکت مشکلات جدی مدیریتی دارد که آن را در لول پایین نگه داشته است؛ این مدیر کمال گراست
چون استانداردی را رعایت میکند که اندازه خودش نیست
و بر همگان واضح و مبرهن است که دقیقا همین نکته سنجی در اصلاح خطای یک نامه، در یک شرکت بزرگ و معتبر “دقت و ظرافت” نامگذاری میشود نه کمال گرایی(با مفهوم بد)
اگر به سوال اصلی بازگردیم:
“کمال گرایی زمانی معقول است که الویت را رعایت کرده باشی”