هدف رفتن هست یا رسیدن؟

تعبیر طنزی در پرسش ورزش کردن با تِرِد میل چه فرقی با ورزش کردن معمولی داره؟ مطرح شده بود که یاداور یه گنگی قدیمی بود برام:

هر وقت میرفتیم کوه، هدف قله‌ای بود که شاید کمتر از پنج درصد زمان سفر رو درش سپری میکردیم :unamused: من همیشه از گروه کوه شاکی بودم که برنامه‌هاتون مسخره س چون ادم همه ش تو مسیره و وقتی هم تو مسیر هستی به سختی میشه از چیزی لذت برد، همه ش باید حواست به این باشه که پات رو کجا میذاری و یا در استرس اینکه حالا از فلان چالش مسیر چه جوری رد شی!

اصل شکایتم این بود که چرا زمان بیشتری رو در قله‌ها نمیمونیم، ولی همیشه عامل محدود کننده ای وجود داشت که نمیذاشت، مثلا باد زیادی روی قله میومد، یا اگه راه نمیفتادیم ممکن بود قسمتی از مسیر رو به شب بخوریم، یا با مینی‌بوس زودتر هماهنگ کرده بودن، … .

هنوز هم این ابهام برام وجود داره که واقعا هدف، هدف از زندگی، هدف از سفر، رفتن هست و یا رسیدن؟ شما به چه تعابیر فلسفی یا اکتشافاتی در این باره رسیدین؟

پرسش کمی فلسفی هست و مربوط به موضوع فلسفه ی زندگی چیست؟؛ ولی تمرکزم بیشتر روی مسیر رسیدن به پاسخ هست و نه خود پاسخ، برا همین رو ایوون پادپُرس مطرحش کردم که راحت باشیم :wink: :v:.

9 پسندیده

بسته به هدف مسیر متفاوته
رسیدن بعد از رفتن اتفاق میوفته و شما نرفته نمیرسید.
پس چرا از هر جفتش لذت نبریم؟ همیشه مسیر رفتن زیبایی ها و لذت های خودش رو داره و وقتی که میرسی هم لذت خودش رو داره. مثالتون در مورد کوه ۵ درصدی زیاد با اهداف من جفت و جور نیست و البته شرایطه که باعث اون ۵ درصد میشه. اما به طور مثال شما ۳ سال ۴ سال ۵ سال وقت میزارید روی یک پروژه و بعد ۵ سال به اون هدفی که روز اول تعریف کردید میرسید. آیا این ۵ سال تلف شده؟ اگر این ۵ سال نبود هدف میسر میشد؟
پس فرقی نمیکنه که کجا هستید. توی مسیر، انتهای مسیر یا اول مسیر. خط شروع یا خط پایان. مهم اینه که یاد بگیرید از همه مسیر زندگی لذت ببرید. این مسیریه که رسیدن به انتهاش یعنی مرگ پس اون مثال ۵ درصدیه زیادم بی راه نیست :wink:

7 پسندیده

دقیقا همون طور که @Jalal_Razavi گفتن هدف از زندگی، هم رفتن هست و هم رسیدن؛ در عین حال لذت بردن از هر دو. حکایتی آموزنده درباره راز خوشبختی وجود دارد که اتفاقا به این سوال خیلی میخورد، از بلاگ داستانک:

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود، وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد، گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد. مرد خردمند اضافه کرد:

اما از شما خواهشی دارم.

آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت:

در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:
«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی».

9 پسندیده

در پاسخ به این سئوال، نظر من اینه که هدف زندگی سئوالی است به قدمت تاریخ بشر و تعداد جوابهای موجود برای این سئوال هم مرتبه ای در حدود تعداد کل آدمایی که تا حالا زندگی کرده اند، می تونه داشته باشه.
هدف های هر آدمی می تونه با زمان و شرایط تغییر کنه و فکر می کنم نمیشه یه جواب یکتا برای این سئوال پیدا کرد. فقط میشه گفت که بیشتر شدن تجربیات و در نتیجه افزایش آگاهی آدمها می تونه در
رسیدن به جواب کمک کننده باشه.
یه نکته دیگه ای که من خودم همیشه در نظر دارم اینه که جوابم به این سئوال می تونه با آگاهی ام در ارتباط باشه و آگاهی خودم رو در مقابل چیزهایی که می تونه وجود داشته باشه و من از اونها بیخبرم، بسیار بسیار ناچیز می دونم پس میشه گفت جواب مورد نظرم هم قابل اطمینان نخواهد بود.

از نظر من هدف ها هم رفتنی هستند و هم رسیدنی چرا که تا نری و نرسی نمی تونی بگی که اون چیز رو به شخصه تجربه کردی.

4 پسندیده

سلام
هدف نماندن است.

3 پسندیده

چی اهمتی دارد که اگر من بروم ولی نرسم؟ اهمیت در رسیدن است که من بروم اما برسم در شرایط سخت و دشواری های زیاد من مهم نیست چگونه بروم ولی چگونه رسیدنم حایز اهمیت است، پس رفتن نه بلکه رسیدن البته از نظر من.

1 پسندیده

هدف بیشتر برای من مسیر هست. یعنی وقتی من می خوام از نقطه a شروع کنم برم به نقطه b شاید چندین سال در مسیر باشم و فقط چند روزی تو نقطه b . هر دور رو باید به یک اندازه داشت.

2 پسندیده

چقدر خوبه که هدف هاتون هدف های ماندگاری باشن و با یک بار رسیدن همیشه داشته باشیدش. ترکیب خوبی میشه :ok_hand:

2 پسندیده

به نظر من، که وام گرفته از دیدگاه اگزیستانسیالیسمه، جاده مهم‌تر از مقصده. حتی می‌شه بدون هیچ هدف خاصی زندگی کرد ولی زندگی، هم عمیق باشه و هم لذت بخش. متمرکز موندن به هدف که همونطور که خودت گفتی فقط ۵ درصد از وقت کله، باعث می‌شه ۹۵ درصد رو فدا کنی و از مسیر هیچی نفهمی! مسیر همیشه هست. اما هدف می‌تونه حاصل بشه و می‌تونه حاصل نشه. پس چرا مسیری که همیشه هست رو فدای هدفی کنیم که ممکنه بدست بیاد یا نیاد؟

1 پسندیده