به نظر من شعر هنر اول است و مادر هنرها. نه هر شعری، بلکه نوعی شعر که پیامبرانش فردوسی و مولانا و سعدی و نظامی و حافظ و … هستند. چرا این نوع شعر مادر و اولست؟ چون ارزش شنیدنش را دارد و شنونده را سیراب میکند.
موسیقی هم برای برجسته شدن این هنر خلق شده، خط هم در خدمت این شعر اعتلا می یابد، و تذهیب هم اعتبارش را در این بارگاه یافته. سفالگری هم اگر به این هنر نزدیک شود زیباتر میشود و … .
گذری بر مثنوی معنوی:
آن یکی میگفت در عهد شعیب که خدا از من بسی دیدست عیب
چند دید از من گناه و جرمها وز کرم یزدان نمیگیرد مرا
حق تعالی گفت در گوش شعیب در جواب او فصیح از راه غیب
که بگفتی چند کردم من گناه وز کرم نگرفت در جرمم اله
عکس میگویی و مقلوب ای سفیه ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند چندت گیرم و تو بیخبر در سلاسل ماندهای پا تا بسر
زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه کرد سیمای درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها جمع شد تا کور شد ز اسرارها
گر زند آن دود بر دیگ نوی آن اثر بنماید ار باشد جوی
زانک هر چیزی بضد پیدا شود بر سپیدی آن سیه رسوا شود
چون سیه شد دیگ پس تاثیر دود بعد ازین بر وی که بیند زود زود
مرد آهنگر که او زنگی بود دود را با روش همرنگی بود
مرد رومی کو کند آهنگری رویش ابلق گردد از دودآوری
پس بداند زود تاثیر گناه تا بنالد زود گوید ای اله
چون کند اصرار و بد پیشه کند خاک اندر چشم اندیشه کند
توبه نندیشد دگر شیرین شود بر دلش آن جرم تا بیدین شود
آن پشیمانی و یا رب رفت ازو شست بر آیینه زنگ پنج تو
آهنش را زنگها خوردن گرفت گوهرش را زنگ کم کردن گرفت
چون نویسی کاغد اسپید بر آن نبشته خوانده آید در نظر
چون نویسی بر سر بنوشته خط فهم ناید خواندنش گردد غلط
کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد هر دو خط شد کور و معنیی نداد
ور سیم باره نویسی بر سرش پس سیه کردی چو جان پر شرش
پس چه چاره جز پناه چارهگر ناامیدی مس و اکسیرش نظر
ناامیدیها بپیش او نهید تا ز درد بیدوا بیرون جهید
چون شعیب این نکتهها با وی بگفت زان دم جان در دل او گل شکفت
جان او بشنید وحی آسمان گفت اگر بگرفت ما را کو نشان
گفت یا رب دفع من میگوید او آن گرفتن را نشان میجوید او
گفت ستارم نگویم رازهاش جز یکی رمز از برای ابتلاش
یک نشان آنک میگیرم ورا آنک طاعت دارد و صوم و دعا
وز نماز و از زکات و غیر آن لیک یک ذره ندارد ذوق جان
میکند طاعات و افعال سنی لیک یک ذره ندارد چاشنی
طاعتش نغزست و معنی نغز نی جوزها بسیار و در وی مغز نی
ذوق باید تا دهد طاعات بر مغز باید تا دهد دانه شجر
دانهٔ بیمغز کی گردد نهال صورت بیجان نباشد جز خیال
شما چه انتظاری از شعر دارید؟
من خودم از شعر انتظار دارم چشم اندازی جدید از معنا و مفهوم یک معضل یا یک مسئله را به روی من باز کند؛ بطوریکه بهتر بتوانم از دید یک ناظر سوم به قضیه نگاه کنم. ما آدمها تنها مفهوم و درک خودمان از مسائل را در نظر میگیریم و بیشتر مشکلات هم از اینجا ناشی میشود که هر کسی فقط یک بعد قضیه را در نظر میگیرد و بر آن اصرار میورزد. ولی هستند کسانی که قادرند از لاک خودشون بیرون بیان و از نظر یک ناظر هم به قضیه نگاه کنند. اینگونه انسانها قادرند متحول بشوند و یک پله ارتقا یابند و نیز هستند کسانیکه نه تنها میتوانند از جانب شخص ناظر به قضیه نگاه کنند، بلکه میتوانند از جانب حق هم به قضیه نگاه کنند و حرف آخر یا فصل الخطاب رو عرضه کنند. اینان پیامبران سخن و ادب هستن.
در اشعار بالا مولانا گناه را نه از باب یک نا هنجاری یا شکستن تابو ی اجتماعی بلکه از نظر اینکه فاصله ما با خدا را زیاد میکند، تجزیه-تحلیل میکند،
تشبیه اول
زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه کرد سیمای درونت را تباه
دیگی که در قدیم برای طبخ غذا بر روی آتش میگذاشتند در هر بار یک لایه از دود بر روی آن می نشسته. زمانی میرسیده که دیگر سیاهی بعنوان رنگ بیرونی دیگ شناخته میشده مولانا دل گناهکار را با آن مقایسه میکند.
بردلت زنگار بر زنگارها . . . جمع شد تا کور شد زاسرارها
تشبیه دوم:
**چون نویسی کاغذ اسپید بر. . . آن نوشته خوانده آید در نظر
چون نویسی بر سر بنوشته خط. . . فهم نایدخواندنش گردد غلط
کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد. . . هر دو خط شد کور و معنیی نداد
ور سیم باره نویسی بر سرش . . . پس سیه کردی چو جان پر شرش**
در تشبیه دوم حضرت مولانا دل را به کاغذی سفید تشبیه کرده که هر چه بر آن نگاشته شود به راحتی خوانده میشود
( هر دریافتی را از جانب بالا درمی یابد) ولی اگر بر کاغذی که یک بار نوشته شده چیزی دیگری نوشته شود در خواندنش اشتباه صورت میگیرد (دریافتها از جانب بالا را نا مطلوب دریافت می کند) اگر بر روی کاغذی که دوبار نوشته شده برای بار سوم بنگاریم دیگر به هیچ عنوان نمی توان آنرا خواند (دریافتها از عالم بالا اصلا قابل درک نیست)
* فهرست موارد