منظورم از طرز فکر، mindset هست و یا اون لایه هایی از ذهن آدم که تعیین کننده ی انتخاب های افراد در موقعیت های مختلف هست.
دنبالهی موضوع چرا اکثر دانشجوها بعد از ورود به دانشگاه، انگیزه شان افت میکند؟
منظورم از طرز فکر، mindset هست و یا اون لایه هایی از ذهن آدم که تعیین کننده ی انتخاب های افراد در موقعیت های مختلف هست.
دنبالهی موضوع چرا اکثر دانشجوها بعد از ورود به دانشگاه، انگیزه شان افت میکند؟
داشتم یه تاپیک می ساختم به این عنوان: «فکر رو میشه تغییر داد، ولی “طرز فکر” رو چه طور؟»
که رسیدم به اینجا. و حالا می خوام با سوال همین تاپیک همدردی کنم.
#مثال
بعضی ها طرز فکر (mindset) «قربانی» دارند. فکر می کنن همیشه شرایط بیرونی باعث شده تا یک قربانی باشند، کسی که استعدادش توسط دیگران کشف نشده. اگه کمی باهاشون صحبت کنین ممکنه متقاعد بشین که واقعا همین طور هم هست. از انواع و اقسام شرایط خانوادگی، تحصیلی، اجتماعی، … براتون نمونه میارن و این ممکنه احساس ترحم شما رو برانگیزه.
بعضی ها طرز فکر «مجرم» دارند، فکر می کنن همیشه همه ی تقصیرها به خاطر ضعف، بزدلی، تنبلی و اشتباه اون هاست. بسیار با خودشون بی رحمند و به همین خاطر موقع شروع هر فعالیت تازه، وسواس و حساسیت های عجیبی نشون میدن چون دوست ندارن در نهایت دوباره به خودتنبیهی گرفتار بشن.
بعضی ها طرز فکر «سرباز» دارند. فکر می کنند در میدان جنگ هستند و همیشه خودشون رو در معرض حمله از سوی دیگران می بینند. تصور می کنند عقاید و نظرات متقابل و متضاد از سوی دیگران، در صدد این هست که اون ها رو شکست بده و از پا دربیاره. به همین خاطر، موقع شنیدن هر عقیده ی تازه ای حساس هستند که ببینن آیا در حمایت از عقیده ی خودشون هست یا بر خلاف اون. اگر در حمایت و همسو باشه احساس آرامش و امنیت می کنند اما اگر ناهمسو باشه، موضع دفاعی می گیرند، قطع رابطه می کنند یا در دلشون تنفر، بیگانگی و ترس ایجاد می شه.
بعضی ها طرز فکر «دیده بان» دارند. بهترین و زیباترین طرز فکری که تا به حال دیدم! برای اون ها مهم نیست که عقاید دیگران در تضاد یا موافق آرای اون هاست، برای اون ها مهم فقط اینه که از واقعیت، هر چه بهتر و دقیق تر، سر دربیارن. از اینکه متوجه بشن مدت ها، ولو شده تمام عمر، در اشتباه بودند، احساس خجالت و شکست نمی کنند. بر عکس، به این که الان متوجه اشتباه خودشون شدند، افتخار می کنند. برای اون ها صحبت با افرادی با عقاید متفاوت، جذاب و هیجان انگیزه و در هر موضوعی سعی می کنند عقاید موافق و مخالف رو با حساسیت و توجه یکسان بشنون و در تایید یا رد یک نظر بسیار صبور هستند.
وقتی خوب توجه می کنم، می بینم آدم ها در زمان ها و شرایط مختلف ممکنه هر کدوم از این “طرز فکر” ها رو تجربه کرده باشند. اما واقعیت اینه که این طرز فکر ها بسیار ناخودآگاه هستند.
اگر می شد که وقتی طرز فکر «قربانی» بر ما حاکم میشه متوجه بشیم که الان این طرز فکر برما حاکم شده و ممکنه مسیر موفقیتمون رو نابود کنه، شاید کل زندگی ما عوض می شد.
چه طور میشه طرز فکر های ناخودآگاه رو خودآگاه کرد؟ چه طور میشه دیگران رو متوجه طرز فکری که بر اون ها حاکم هست کرد؟
پ.ن- طرز فکر سرباز و دیده بان رو در این لینک توضیح بیشتری داده.
آموزش تفکر به کودکان رو با فبک (فلسفه به کودکان ) میشه انجام داد.محور اصلی این برنامه اجتماع پژوهشیه و اصلی ترین وسیله هم گفتگو و داستانه
اگه در این زمینه تجربهای دارین، ممنون میشم به اشتراک بذارین.
کلیت برنامه فبک یا فلسفه به کودکان به این صورت است:
ابتدا به صورت یک حلقه می نشینیم . چون لازمه ی گفتگو این است که بتوانیم چهره ی همدیگر را ببینیم
جملات و سوالها روی تخته نوشته می شود و با رای گیری از اعضا یک مورد برای شروع گفتگو انتخاب می شود.
گفتگو آغاز می شود. هر کس پاسخی که برای سوال در نظر دارد را بیان میکند. (این گفتگو قوانین خاص خودش را دارد).
پس از پایان گفتگو، هر کس در قالب یک جمله احساس اش از حضور در جمع و آنچه آموخته است را بیان میکند.
من فکر میکنم روشهای نتیجه گیری را بشه آموزش داد ولی فکر کردن یه پدیده پیچیده هست که عوامل زیاد داره و نشه آموزش داد.
بعد از مدتها، این سئوال رو دیدم و فکر کنم میتونم یک تجربه به اون اضافه کنم: در برخوردهایی که به دلایل کاری و علمی با ایرانیهای خارج از کشور داشتم، این نکته جالب رو دیدم که ظاهرا طرز فکر به شکلی عمیق نهادینه میشه و بعدا اگر فرد برای مدتها هم در محیطی متفاوت قرار بگیره، این طر فکر اولیه نیست که عوض میشه بلکه فرد تنها اشتراکهای طرز فکر با محیط رو میبینه و باز هم به تقویت خودش ادامه میده!
ظاهرا میشه به طرز فکر به شکل بخشی از «سیستم عامل» ذهن برای بقا نگاه کرد و اون رو به شکلی جزئی از ناخودآگاه به حساب آورد. اگر این رو به شکل یک فرضیه در نظر بگیریم، آموزش به سختی میتونه اون رو عوض کنه و شاید در نهایت یک پذیرش تلویحی ایجاد کنه و نه بیشتر.
ميتونين تجربه تون و يا بخشى ازش رو مستقيم تعريف كنين؟ يه مثال ملموس و واقعى … .
اين حرف عجيبه و باهاش موافق نيستم.
مگه اموزش خودش عامل ايجاد طرز فكر نيست؟ اگه يه بار تونسته باز هم ميتونه، و البته اين بار دشوارتر، چون لازمه ش تغيير عادتها فكريه.
کمی ترجیح میدم محتاط باشم ولی با عادتهای بیزنسی مختص ایرانیها در جایی حرفهای برخورد کردم.
به طور کلی، «باورها» ارتباطی به آموزش ندارن، به یادگیری اجتماعی هم ربطی ندارن، بلکه یک مکانسیم ذهن برای بقا هستن که از طریق ارتباط عمیق بین اطلاعاتی ناقص شکل میگیرن تا عملا به عنوان پشتوانهای برای ریتم زندگی به کار برن. «طرز فکر» عنصر اصلی همین باورها هست که بدون پشتوانه نیست ولی در حالت کلی با بخشی از اطلاعات پشتیبانی میشه که منطبق با اون هستن. در ذهن انسان، وقتی چیزی قابل آموزشه که با باور بنیادی در تضاد نباشه وگرنه ذهن تا حد ممکن از ذخیره اون به عنوان اطلاعاتی مفید جلوگیری میکنه.
من به طور کلی عادتی به مشاهده نسبتا بیطرفانه از محیط دارم، تا حالا ندیدم که کسی اساسا در اثر آموزش تغییری اساسی کرده باشه، البته مشاهده من الزاما به معنی باز نبودن این مسیر نیست ولی حرفهای بالا، پشتوانههای فراتر از نظر من داره (میتونین برای بنیان روانشناسی باورها سرچ کنین یا به کتابی مثل «تفکر سریع و کند» نگاه کنین). حرفم رو بخوام تعدیل کنم میتونم بگم که مثل هر چیزی، قبل از بررسی راههای تغییر یا آموزش طرز فکر، بهترین راه درک علمی از این خصوصیت انسانیه. بدون این ادراک، تغییر ممکن به شکلی کوتاه و سطحی ایجاد بشه ولی به سادگی قابلیت بازگشت وجود داره.
اینجا نوع آموزش مهم نیست؟
نمیشه یه فرایند آموزشی طراحی کرد که بیاد اون باورهای بنیادی و ناخودآگاه رو هدف قرار بده و شناخت ایجاد کنه و توسط خود شخص بازسازیش کنه؟
مثلا آموزش جوری باشه که به آدم زودتر از سپری شدن زمان عمر و انتظار برای تغییر برپایه تجربههای روزگار، درس بده!
نظرتون چیه که بعضی وقتها شوکهایی در زندگی به آدم وارد میشه که میتونه مقدمه تغییر باشه، حالا آموزش نمیتونه چنین شوکهایی رو ایجاد و تقویت کنه؟
درسته ! اما آیا انگیزه تغییر وجود داشته؟ یا هدف آموزش تغییر؟
یه سوال: اگه من خلافکار جدی یا تروریست بشم طرز فکرم تغییر کرده؟ چی باعث شده تغییر کنم؟ اگه فقط با هدف شناخت خلافکارهای حرفه ای یا تروریستا وارد گروهشون بشم چقدر احتمال داره مثل اونا بشم؟ آیا گروههای تروریستی میتونن منو تغییر بدن؟ آموزشهاشون چقدر مفیده؟ چرا افرادی رو تونستن تغییر بدن؟ و چه افرادی رو ؟
طرز فکر رو فقط با آگاهی دائمی از ذهن و بدنمون میشه تغییر داد.
با کلیت صحبتتون موافقم، مخصوصا با این مورد:
منتها با صحبت راجع به باورهای بنیادی موافق نیستم، از این لحاظ که مفهومِ «بقا» به راحتی توسط جامعهی اطراف قابل تغییره.
لیلا مثال خوبی آورد: آموزههای تروریست ها. بذارین یه نمونه واقعی بیارم که اتفاقا همسو با همون صحبت خودتونه: «بدون درک علمی از روش فکر کردن انسانها، به سختی بشه طرز فکر رو آموزش داد». از کتاب «روانشناسی نفوذ» رابرت چالدینی:
چینیها تو اردوگاههای اسرای آمریکایی به یه مشکلی خورده بودن، دست یافتن به کوچکترین حد از همراهی در آمریکایی ها با برنامه ها و سیاست های چین! اسرای آمریکایی آموزش دیده بودن که فقط نام، رتبه و شماره سریال خودشون رو بروز بدن و تمام. ولی چینی ها با سیاستهای نرم متکی به اصل «تعهد و ثبات» به مرور رفتار سرسختانهی امریکایی ها رو تغییر میدن.
مثلا مرتب از زندانیها میخوان که جملات ضدامریکایی و یا طرفدار کمونیستی بگن، جملاتی ساده و معقول که مفهوم خفیفی داشتن و از نظر زندانیا اهمیت چندانی نداشتن؛ مثل «امریکا کشوری ایدهآل نیست»، «در یه کشور کمونیستی بیکاری معضل نیست»، … .
بعد از زندانیها میخواستن که دلایلی در تایید این جمله های خودشون بیارن و یا با نوشتن یه مقاله، جملات و دلایل خودشون رو اثبات کنن و اون رو برای سایر زندانیها بخونن. بعد در برنامهی رادیویی ضدآمریکایی، این مقالات رو برای تمام اسرای اردوگاههای جنگی پخش میکردن!
به مرور زندانیها بر اساس اصل تمایل به ثبات، رفتارهایی در توافق با سیاستهای چین انجام میدن.
اصل تمایل به ثبات یعنی وقتی از منِ نوعی میپرسن «چطوری؟» میگم «عالی هستم»، بقیه کارهام رو هم طوری پیش میبرم که نشون بدم «همون طور که گفتم، عالی هستم!».
اگه دقت کنیم چنین روشی برای آموزش طرز فکر دور و بر خودمون هم در حال پیاده شدن هست، با تعهدهای خیلی ناچیز، مثل سر دادنِ یه شعار تکراری در دورهمیهای دانشآموزی، نوشتن مقالاتی در باب یه موضوع ایدئولوژیک و بروزش برای برنامههای خاص، و … به مرور زیرساختهای فکری افراد شکل میگیره.
خلاصه که این تیپ قدمهای ساده، با اینکه یه آموزش تئوری سر کلاس درس نیست، ولی به نظرم جز روشهای آموزشی دستهبندی میشه و اتفاقا به خوبی طرز فکر آدمها رو دستکاری میکنه.
بحثی بسیار خوب شد و ممنون از لیلا @leila که سئوال رو کمی عمیقتر کرد:
به همراه مثال لاله، کاملا در مسیری هستیم که حداقل یک نمونه عملی رو بررسی کنیم. مثالی که آورده شده کمی رنگ و بوی سوسیالیستی-کمونیسیتی داره و ممکنه این ذهنیت ایجاد بشه که مختص به این سیستمهاست ولی در مواردی بسیار سادهتر در سیستم کاپیتالیسم هم این اتفاق میوفته، برای مثال تبلیغات، مدگرایی و … . ولی نکته مهم اول اینه که
یعنی این سیستم آموزشی فهم ایجاد نمیکنه بلکه با تنبیه و تشویق بدون آزادی واقعی انتخاب، به تدریج ذهن عموم مردم رو عوض میکنه. البته که هزینه این سیستم بسیار بالاست و معمولا روی یک جمعیت انسانی اعمال میشه تا هزینه مقرون به صرفه باشه!
همین پیچیدگی، ابعاد وسیع موردنیاز و شدت یا تداوم، نشون میده که «هدف آموزش» خصوصیتی بنیادیه که به راحتی قابل تغییر نیست.
ولی شاید در برابر این روش، به این فکر کرد: چطور میشه که این آموزش موثر، همراه با «تشویق فردی یا حس مثبت» باشه که قابلیت اجرایی در ابعاد فردی رو هم داشته باشه؟
من هنوز عمیقا نمیدونم طرز فکر چیه؟ و رفتارها آیا خروجی طرز فکر هستند؟ عادتهای رفتار چطور؟ انتخابها و تصمیمها همه ناشی از طرز فکر هستند؟ احساسات چطور؟
ببینید مثلا عشق آدمها رو تغییر میده، اونم موقته ولی تغییرات واقعا مثل معجزه است! نوع نگاهشون (اگه ربطی به طرز فکر داشته باشه) رو تغییر میده بنابراین رفتارشون که خروجی قابل مشاهده توسط دیگران هست هم تغییر میکنه! البته که کوری هم ایجاد میکنه و راه عقل رو میبنده!!
ترسهای بزرگ هم همین جوره! اغلب آدمها در این جور موارد بیشتر عمیق میشوند و رفتار خودشون رو زیر نظر میگیرند و بهش فکر میکنند و مراقب عادتهاشون هستند.
خیلی قبل این شنیده بودم که آدمها وقتی تو روال عادی زندگی به مشکل برمیخورن درگیر سوالات فلسفی میشن، و این تا حدی واقعی است. حالا من درگیری با سوالات فلسفی رو به فکر کردن و عمیق فکر کردن ربط میدم. شکها و شوکهایی که به عادت و باورها وارد میشه و طرز فکر رو تغییر میده.
حالا آدم یا آموزش چطور میتونه خودش این هیها و تلنگرها رو بزنه؟
باز فکر میکنم خوبه همون آموزشهای فبک که @moalem گفت رو ببینیم که اثرش واقعا چی بوده؟و آیا مثلا برای بزرگترها هم قابل تعمیم هست؟
مساله اینه که ما افکارمون رو به صورت ادعا/پرسش مطرح میکنیم. ادعا این قابلیت رو داره که باهاش مخالفت یا موافقت بشه. خب حالا ما اگر بخواهیم به افکارمون سر و سامون بدیم لازمه ادعاهای بزرگ زندگیمون رو، رو کنیم و در معرض نقد قرار بدیم؛ مهمترین ادعای زندگیات چیه؟ /مهمترین پرسشات چیه؟
مطرحاش کن.
فبک یه حلقهی گفتگو بهت میده که اون ادعا رو چکش کاری میکنند؛ چند نفر باهاش مخالفت میکنند، چند نفر موافقت میکنند و فکر کن که تو مدام داری چکش میخوری. ادعاهات رو میسازی. یاد میگیری همهجانبهنگر باشی، از دیدگاه دیگران به موضوع نگاه کنی، استدلال کنیو … .
بعد از مدتی که در این حلقه باشی، اون آدمها درونی میشن و تو ناخودآگاه با هر مسالهای اینطور برخورد میکنی. در واقع پاسخ من به سوال اصلی این است: با گفتگو. کاری که سقراط کرد.
راستی هر چهارشنبه ساعت ۲۱ آقای مجتبی رئیسی یک کافه فلسفهی مجازی دارن (که اغلب اوقات با حضور دکتر یحیی قائدی برگزار میشه) که میتونی اونجا ادعات رو مطرح کنی
با گفتن داستان و شعر ،ساختن فیلم و مستند، نوشتن کتاب و عملی ساختن ایده ها در رفتار به شرط اینکه در ابتدا خودمان اون فکر رو عملی کنیم.