دعوت به خوندن یک داستان دنباله دار: ماجان - قسمت چهارم

اگر تا به حال ماجان رو نخوندید از قسمت اول شروع کنید!

با این که ماریا برایم بلیط بیزینس خریده بود صندلی آن قدر که فکر می کردم راحت نبود. اما از صبح هیچی نخورده بودم و پذیرایی این قسمت بهتر از صندلی های معمولی بود و توانستم دلی از عزا در آورم. دوست داشتم بخوابم و در فرودگاه دبی چشمم را باز کنم اما فکر و خیال راحتم نمی ذاشت. روزهایی که عاشق افسانه بودم شاید سرخوشانه ترین حالت زندگی ام بود. بعد از آن که یک سال بعد از قضیه توی آب افتادن زینب، روی همان پله که حوله به دستم داده بود، بهم گفت من عروس تو نمی شم! یک هو انگار سرخوشی کل بار و بنه اش را جمع کرد و از من خداحافظی کرد. کوچک بودم اما بچه نه! در هفده سالگی اولین و آخرین عشقم تا این لحظه من را پس زد. با همان اخم همیشگی اش موهاش رو دور انگشتش پیچید و گفت من دوس ندارم شوهرم شبیه تو باشه. شوهر من خلبان باید باشه. درس خونده باشه. آقا و با کلاس باشه! یادمه چقدر ازین حرف های افسانه 13 ساله دلم به درد آمده بود. به غرورم برخورده بود و انگار یکی با کارد پنیرخوری می خواست سرم را ببرد. ته دلم خالی شد. سریع رفتم پیش ماجان و همه چیز را برایش گفتم. گفتم که افسانه دست رد به سینه ام زده و حتی گفتم چقدر دلم به درد آمده. خواست با افسانه حرف بزند. نگذاشتم. گفتم من درس میخونم و آقا و با کلاس میشم! اونوقت افسانه زنم میشه! تو فقط به مامان و خاله بگو که من دیگر افسانه را نمی خواهم. ماجان هم بی هیچ چون و چرایی رفت گفت که این دو تا آدم هم نیستند. ماجان خوب می فهمید وقتی قلب آدم به درد می آید چطور دل آدم آشوب می شود. ماجان خوب می دانست وقتی عشقت دست رد به سینه تو می زند، چطور دلت خالی می شود. آخ که اگر افسانه زن یک خلبان با کلاس آقا شده بود انقدر دلم نمی سوخت. البته من شوهرش را ندیده بودم. مامان انگار که من زری خانم زن اکبر آقا همسایه بغلی ماجان اینا باشم، به خاله زنک وارانه ترین شکل ممکن از داماد خاله برام گفت. که یک مرد چاق کچله که دست کم 15 سال از افسانه بزرگتره اما کلی مال منال داره و خونه اش فرمانیه است و فلان و بهمان. دلم برای چشم های معصوم افسانه سوخت وقتی فهمیدم این چشم ها قرار است در تجملات زندگی اشرافی دیگر معصوم نماند. عکس عروسی شان را که دیدم! دیگر دلم برای افسانه نسوخت. این افسانه نبود. دلم برای خودم سوخت که عاشق کسی شده بودم که در نهایت همچین موجود نکبتی را برای زندگی انتخاب کرده بود. من پزشکم و به قول ماریا جنتلمن! اما برای بعضی ها هیچ واژه ای جز نکبت نمی توان به کار برد.

تمام سعیم را کردم که بخوابم ولی نمی توانستم. فکر افسانه راحتم نمی گذاشت. با این که بیش از ده سال گذشته بود هنوز هم گاهی فکر می کردم اگر آن چشم ها مال من می شدند، چه می شد. دوست داشتم حالا که مال من نیست اقلا خوشبخت باشد و گیر تله پول پرستی خاله نیفتاده باشد. افسانه خودش زیبا بود. رنگ پوستش گرم و موهایش خرمایی بود. رنگ و رو داشت و همیشه گوشه لپ هایش قرمز بود. شاید یکی از دلایلی که هیچ وقت نتوانستم به ماریا دل ببندم همین بود. او سفید بود و یکجور سردی خاصی در نگاهش داشت. حتی وقتی لپ هایش قرمز می شدند توی ذوق می زدند.

فرد کناری ام داشت اعصابم را خورد می کرد. یک روزنامه دستش گرفته بود و مرتب آن را ورق می زد. نیم نگاهی بهش انداختم. حدودا پنجاه ساله بود. یک کت و شلوار طوسی پوشیده بود و احتمالا برای بیزینس به دبی می رفت. دوست داشتم دیگر روزنامه نخواند تا بلکه بتوانم بخوابم. خیلی طول نکشید که روزنامه را تا کرد و چشمانش را بست و سریع به خواب رفت. کفرم در آمد. چشم هام رو که میبستم تمام ترس هام به سراغم می آمد. نمی دانستم افسانه از دیدن من خوشحال می شود؟ همسرش از این که من او را دوست داشتم چیزی می داند؟ اگر ماجان جدی جدی من را به یاد نیاورد چقدر غمگین می شدم؟

وقتی به بعضی از آرزوهایمان می رسیم، تازه می فهمیم که این آرزو از هزار نفرین برایمان بدتر بوده! من در تمام این ده سالی که اینجا بودم آرزو داشتم به ایران بازگردم و حالا پشیمانم. وقتی که دور بودم خیالم راحت تر بود. همه چیز همان طور که دلم می خواست داشت پیش می رفت. افسانه عشق من بود بدون آن که فکر کنم من را ول کرده و زن یک خیکی شده. ماجان منتظر من بود تا برگردم و دردهایش را درمان کنم و حتی آقا خان هم جایی در بهشت زهرا دفن بود.

اما حالا باید ماجان را با آلزایمر می دیدم. افسانه را کنار آن مرد خیکی و با یک بچه و برای اولین بار دیگران را بعد از این که همه مان فهمیدیم آقا خان قلبش تا ارمنستان هم دوام نیاورده و نرسیده به منزل معشوق جان به جان آفرین تسلیم کرده و در تمام این سال ها ما جان همه این ها را می دانسته. کاش هیچ کس حرفی از آقا خان به من نزند. کاش همه چیز خوب پیش برود.

قسمت پنجم ماجان را در لینک زیر بخوانید.

ماجان - قسمت پنجم

8 پسندیده

میدونی که انتشار دو روز یکبار و در انتظار گذاشتن ما منصفانه نیست؟ میخونیم مشتاقانه. زودتر بعدیشو بذار ببینیم چه خبر میشه :blush:

4 پسندیده

واقعا دو روز یکباره! چقدر از نظر من طولانی تر بود…
اره، به نظر منم زمان شونو در صورتی که می تونی کمتر کن، چون من برمیگردم دوباره قسمت های قبل و میخونم.
البته در هر بار مطالعه یک زیبایی جدید رو کشف می کنم :heart_eyes:

4 پسندیده

تازه از قسمت چهارم به بعد هر هفته یکبار منتشر میشه و به صورت پولی در میاد :grin: البته برای بچه های پادپرس 0.005 درصد تخفیف داره :grin::grin:

3 پسندیده

برای مساله بازها چی؟ :unamused::upside_down_face:

3 پسندیده

دو برابر حساب میکنیم، چون جای انجام نقشها میان داستان میخونن :triumph: البته طنز بود کل ماجرا ولی بهتره فاصله در حد یک هفته ای باشه تا هم نویسنده بتونه به فعالیتش برسه هم جذابیت داستان حفظ بشه.

3 پسندیده

نهههههههههههه! یک هفته!!!
اصلا حرف شو گوش نکن نازنین! روزی دوبار بزار

3 پسندیده

خوب محدود میکنم :grin: الان نازنین رو به علت محبوبیت محدود کردیم مثلا باید وقت قبلی بگیری برای صحبت و امضا :grin:

3 پسندیده

استفاده ی نابجا از قدرت! من تسلیم :raised_hands:

2 پسندیده

جدا از شوخی، یک کار خوب میتونه این باشه که هر کسی که میخونه پیشنهادهای مختلفی بده تا نازنین بتونه نوشتن، جذابیت و کیفیت داستان نویسی خودش رو بالاتر ببره. این میتونه به نحوی ادای دین باشه به زحمتی که برای داستان کشیده و زمینه پیشرفت هرچه بیشترش رو فراهم کنه.

مثلا نویسنده های بزرگ که داستانهای پیچیده و پر از شخصیتهای متفاوت مینویسن، معمولا یک طرح از داستان به شکل گراف دارن که نشون میده قبلا چه رابطه‌هایی رو بین شخصیتها برقرار کردن. این باعث میشه در طول داستان دچار تناقض‌گویی نشن. هرچند در این داستان ممکنه ضرورتی نداشته باشه، ولی تمرین اینکار میتونه برای نوشتن داستانهای پیچیده‌تر خیلی مفید باشه.

5 پسندیده

من يكم صبر ميكنم و وقتي ورژن رايگانش اومد دانلود ميكنم :sunglasses::sunglasses:
اين كار كثيف رو واسه اكثر فيلم ها هم انجام دادم
و اينكه ميدونم خودم كارم نوعي دزدي هستش :sunglasses::sunglasses::sunglasses:

3 پسندیده

ممنون که می خونید :wink::wink: اما من واقعا واقعا خیلی سرم شلوغه و انقدر کار دارم که وسط کارام 5 دقیقه وقت پیدا میکنم پادپرس باز می کنم. گذاشتن یه پست داستان بعضی وقت ها باعث میشه صفحه پادپرس 5 ساعت رو دسکتاپم باشه و خداروشکر چون خودش اتوسیو می گیره نوشته ها نپره. هی وسطش یه اتفاقی میفته من بلند میشم! ولی تمام سعیمو میکنم سریع تر پیش برم.

3 پسندیده

واقعا مرسی از پیشنهاد خوبتون چون رو کاغذ و دستی این کارو کرده بودم برای این که بعضی وقت ها حس می کردم دارم به تناقض می خورم یا از نظر زمانی حرف هام داره عقب جلو میشه. این بار بیشتر بهش دقت می کنم

1 پسندیده

هیچم دزدی نیست من ورژن رایگان تمام نوشته هامو میدم بهت همین که می خونی کلی برام ارزشمنده :slight_smile: می تونی تو صفحه اینستاگرامم @khormalloo داستانو زود زود رایگان بخونی :slight_smile: جلو جلو

2 پسندیده

وای باورم نمی شه دارم به یکی از آرزوهام که سلبریتی شدنه می رسم هووووووووووووررررررررررراااااااااااااااا :smiling_face_with_three_hearts::smiling_face_with_three_hearts:

4 پسندیده

فکر میکنم مسیر وجود داره اگر سبک خاص و ارزشمندی توی کار برای خودت ایجاد کنی. توجه اولیه آدمها مهمه ولی مهمتر اینه که آماده بشی برای چالشهای بزرگ و داستانهای پیچیده‌تر.

3 پسندیده