ریاضیات لعنتی
آلیس از ریاضی متنفر است، و خیال میکند ریاضی به هیچ دردی نمیخورد. تا اینکه روزی با آدم عجیب و غریبی به نام لوئیس کارول آشنا میشود که او را با خود به سرزمین اعداد میبرد…
سرزمین اعداد: عدد صفر
… . ملکه با خوشحالی فریاد زد: «چه خبر مسرتبخشی! دنبالهای از اعداد با هر اندازهای که ما بخواهیم! بدون اینکه حتی یک عدد نحس اول هم در میانشان باشد! میخواهیم برای خدمتی که کردی پاداشی به تو بدهیم. تو را دلقک خود میکنیم.»
آلیس گفت: «دلقک؟!»
ملکه در جواب گفت: «بله دلقک. او دلقک کارتهای ما میشود. اما تو دیگر کیستی دخترک گستاخ؟»
چارلی دوباره پادرمیانی کرد: «ایشان دوست جوان من، آلیس است والاحضرت. با اجازه شما قصد دارم سرزمین اعداد را نشانش بدهم.»
«بسیار خب، اگر دوست توست، او را هم به خدمت میگیریم. میرود پیش کلفتهای درجه دو کارآموزی کند.»
آلیس خواست جوابی بدهد که چارلی پیشدستی کرد و گفت: «والاحضرت، بسیار شرمسارم از اینکه بگویم متأسفانه نمیتوانیم پیشنهاد سخاوتمندانه شما را بپذیریم، چون … »
ملکه حرفش را قطع کرد و گفت: « من که پیشنهاد نمیدهم جوانک نادان دستور میدهم!»
دستش را تکانی داد و دو ملازم پیش آمدند. یکی از آنها روی سر چارلی کلاه دلقکها را گذاشت و دیگری روی سر آلیس کلاه سفید خدمتکارها را. آلیس کلاه را با عصبانیت از سرش برداشت و روی زمین انداخت و محکم گفت: «من نه این کلاه مسخره را سرم میگذارم و نه قرار است کلفت کسی بشوم!»
ملکه که از عصبانیت سرخ شده بود فریاد زد: «شورش! نافرمانی! توهین! نگهبانها بگیریدشان!»
آلیس با دست به چارلی اشاره کرد و خطاب به ملکه گفت: «معلوم است که این مرد را نمیشناسی!»
این را با چنان اعتمادبنفسی گفت که ملکه یک لحظه هاج و واج ماند. چارلی گفت: «به او توجه نکنید والاحضرت، دختربچهای بیش نیست و … »
آلیس وسط حرف چارلی پرید و خطاب به ملکه گفت: «او کسی نیست جز خالق تو، لوئیس کارول. اگر بخواهد میتواند در یک لحظه نابودت کند!»
ملکه تحت تأثیر حرف آلیس قرار نگرفت، چون دستهایش را به کمر زد و گفت: «نابودمان کند، هان! با این حرفت فکری به سرمان انداختی دخترک گستاخ! صفر را احضار میکنیم!»
ملازمان به سرعت راه را برای ورود کارت بازی دیگری باز کردند. این کارت شبیه کارتهای باغبان بود، با این تفاوت که رویش نوشتهای نداشت و کاملاً سفید بود.
ملکه از او پرسید: «سلاحت را که همراهت آوردهای؟»
صفر گفت: «بله والاحضرت!»
و دو چوب سیاه را به شکل ضربدر در دستهایش نگهداشت. همه از دیدن این علامت وحشت کردند. آلیس زیر گوش چارلی گفت: «برای چه اینقدر از این علامت میترسند؟»
چارلی جواب داد: «او صفر است و علامت ضرب کردن را هم در دستش گرفته. خوب میدانی هر چیزی در صفر ضرب شود صفر میشود، یعنی نابود میشود.»
ملکه به صفر دستور داد: «بیندازشان در سیاهچال! و اگر مقاومت کردند خودت میدانی با آنها چه کنی.»
آلیس رو کرد به چارلی و گفت: «مجبور نیستیم اطاعت کنیم! تو نویسنده اینهایی. این شخصیتها را تو خلق کردهای … »
«شخصیتها زندگی خودشان را دارند و حتی گاهی علیه نویسنده شورش میکنند، درست مثل بعضی از بچهها که علیه پدر و مادرشان شورش میکنند. فعلاً بهتر است به حرفشان گوش کنیم.»
هزارتو و توپولوژی
آلیس دست چپش را گذاشت روی دیوار سمت چپ و به راه افتاد، بدون اینکه حتی لحظهای سر انگشتهایش را از دیواره ناهموار هزارتو جدا کند. بعد پرسید: «حالا چرا باید چنین کاری کرد؟»
چارلی گفت: «چون دیوارهای هزارتو امتداد پیدا میکنند، و اگر اصلاً دستت را از رویش برنداری ، تا آخرش میروی و خروجی را پیدا میکنی (هرچند شاید از کوتاهترین راه به خروجی نرسی). ریاضی گاهی وقتها به یک دردی میخورد.»
«چه ربطی به ریاضی داشت؟»
شاخهای در علم ریاضیات است به نام توپولوژی، که چندان معروف نیست اما خیلی جالب است. توپولوژی خواص کلی اشیاء را بررسی میکند؛ اما نه از نظر اندازه یا شکل، بلکه از نظر شیوه اتصال بخشهای مختلفشان به هم.
«یک مثال برایم بزن.»
«منظورت اینه که مثال دیگری بزنم، چون همین الان یک مثال زدم: پیوستگی دیوارهای هزارتو، بدون توجه به شکل یا اندازهشان.»
آلیس که از علاقه چارلی به اینکه همیشه میخواست مو را از ماست بکشد کلافه شده بود، گفت: «خیلی خب. مثال دیگری بزن.»
«مثلاً از دیدگاه توپولوژی بین مربع و دایره فرقی نیست، چون هر دو سطوح پیوستهای هستند که خطوطی بسته آنها را از محیط پیرامون جدا کردهاست.»
آلیس به اعتراض گفت: «شبیه معلمهای ریاضی حرف میزنی. اگر آدم معمولی بودی، همین را چطور میگفتی؟»
«آدم معمولی اصلاً نمیتواند در اینباره چیزی بگوید، چون متأسفانه آدمهای معمولی از ریاضی سردر نمیآورند.»
چارلی پذیرفت و گفت: «متأسفانه در این مورد حق با توست. معلم ریاضی خوب باید هم باهوش و شوخطبع باشد و هم عاشق معلمی. متأسفانه این سه ویژگی کمیاباند. فقط یک نفر از ده نفر باهوش است، یک نفر از ده نفر شوخ طبع است و یک نفر از ده نفر واقعاً شغل معلمی را دوست دارد.»
آلیس نتیجه گرفت: «پس یعنی فقط یک معلم از بین سی معلم هر سه ویژگی را با هم دارد.»
چارلی جواب داد: «خیلی کمتر. گروهی هزار نفری از معلمها را در نظر بگیریم … چون فقط یکدهم معلمها باهوشاند، پس در بین آن هزار معلم فقط صدنفرشان باهوشاند، و چون فقط یکدهم معلمها شوخطبعاند، پس در بین همان صد معلم باهوش هم فقط ده معلم شوخطبع هست، و چون فقط یکدهم معلمها شغلشان عاشق هستند، پس در بین همان ده معلم باهوش و شوخطبع هم فقط یک معلم خوب هست، پس نتیجه میگیریم که از بین هزار معلم فقط یک معلم است که هم باهوش است و هم شوخطبع و هم عاشق شغل معلمی.»
آلیس با کنایه گفت: «حتماً آن یک نفر هم تویی!»
«شک نکن که همین طور است.»
هیولای هزار تو و امتحان نادانی
[در ادامه ماجرا آلیس با مینوتائور یا همان زن نیمه انسان نیمه گاو، آشنا میشود که پس از کلی گفتگوی جذاب (با جسارت مختص سن و روحیه آلیس) جدول ضرب را برایش آسان میکند.
«دیدی جدول ضرب را بلدی؟ پس در امتحان نادانی قبول نشدی. بااااید بخورمت. »
آلیس همینطور که برمیگشت تا پشت سر چارلی پناه بگیرد، جواب داد: «نمیتوانی مرا بخوری. گاوها گیاهخوارند.»
«هومممم، پس آاااان موهای زردت را ممممیخورم که شبیه کاهاند.»
آلیس اعتراض کرد: «اصلاً هم شبیه کاه نیستند! موهای قشنگ من بور و طلاییاند. »
«اگر بتوانی متقاعدم کنی، شاید بگذارم بروی.»
آلیس خیلی محکم گفت:«تو بهترین معلم ریاضیای هستی که به عمرم دیدم.»
مینوتائور لبخند زد و صورتش از خوشحالی گل انداخت. کاملاً معلوم بود که چاپلوسی آلیس به دلش نشسته است. آلیس زیر گوش چارلی پچپچ کرد: «قیافهاش از خوشحالی شبیه عکس گاوخندان روی جبعبه آن پنیرهای معروف شده.»
چارلی که از هر فرصتی برای بیشتر توضیح دادن استفاده میکرد گفت: «پس شده مینوتائور خندان».
بخشهایی از کتاب ریاضیات لعنتی.