سفرنامه فبکی کرمان

به همراه مریم عفتی روز سه‌شنبه 3اردیبهشت98 راهی کرمان شدیم. مریم قصد آموزش معلمان عشایری کرمان و قصه‌خوانی برای کودکان محروم روستاهایش را داشت و من قصد یادگیری و همراهی.

آنچه آموختم و تجربه کردم را برایتان خواهم نوشت.
موضوعات مرتبط:
تجربیات من: کارگاه فبک یحیی قائدی، در اردکان یزد چطور گذشت؟

15 پسندیده

سیرجان
4اردیبهشت98
%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B9%DB%B0%DB%B4%DB%B3%DB%B0_%DB%B0%DB%B9%DB%B2%DB%B3%DB%B2%DB%B3

مریم می پرسد هیچ فکر می کردی که روزی به سیرجان بیایی؟ نقشه ی روی دیوار را به خاطر می آورم. گفته بودم باید تمام این سرزمین را سفر کنم و هر جایی که رفتم روی آن علامتی بگذارم. باید می آمدم اما نمی دانستم به چه بهانه و چطور! آن روز من چطور می اندیشم و چه چیزی مرا به آن دعوت می کند.

وارد دبیرستان شبانه روزی عشایری حضرت مریم می شویم. دیر کرده بودیم. خیلی منتظر مانده بودند. من غصه دار بودم. چرا که کمی اش به خاطر من بود. همیشه وقتی به چیزها فکر می کنم خود را کمی گناهکار میبینم. شاید آدم ها همه اینطور باشند.

با یحیی وارد کلاس می شویم. صندلی ها فبکی چیده نشده اند. فکر می کنم هر چند ما دیر کرده بودیم، اما آنها فرصت داشتند مقدمات را آماده کنند. خودمان دست به کار می شویم.

-اسم من یحیی است. اگر می خواهید چیزهای بیشتری بدانید، از من سوال کنید. هر کس چیزی می پرسد.

یحیی ادامه میدهد فکر می کنید مهم ترین چیزی که باید درباره ی من بدانید، چیست؟

و می گوید حالا شما پرسشگری را می آموزید و همین طور از این رهگذر یاد می گیرید با دانش آموزان در کلاس درس، متفاوت از همیشه مواجه شوید.

اهل کجا بودن، تحصیلات و شغل چیزهایی بود که معمولا آدم ها دوست دارند درباره ی دیگران بدانند. من فکر می کردم چرا زادگاه مهم است!؟ آیا واقعا مهم است؟ به نظر من آنقدر مهم است که تنها حس کنجکاوی مان را سرجایش بنشاند. در نظرم به عنوان سوال سوم و یا چهارم خوب است، چرا که اگر ندانیم انگار نمی توانیم آن فرد را در جی پی اس ذهنمان سرچ کنیم و یک حلقه ی گمشده داریم.

من اولین پرسشم را ترجیح میدهم از علایق افراد بپرسم. چرا که علایق مان است که ما را فرد متفاوتی می کند. و بعد شغل اش و بعد اینکه اوقات فراغت شان را چطور پر می کنند.

تفریحات هر کس معمولا منحصر به فرد است و دوست دارم بدانم.

باید از 3 پیشنهاد یکی را انتخاب کنیم:

یک پرسش

یک جمله

یک داستان

هر کس یک بار می تواند رای بدهد.

من و خیلی ها به داستان رای می دهیم. داستان شهری که همه ی اهالی آن دزد بودند نوشته ی ایتالو کالوینو خوانده می شود. یک دقیقه وقت داریم فکر کنیم این داستان درباره ی چه بوده و مهم ترینش را بگوییم.

گروه بندی می شویم و قرار است از میان مفاهیم یکی را انتخاب کنیم. و بعد تمام آنها را روی تخته نوشته و رای می گیریم. گفتگو آغاز می شود. قرار است بر سر مفهوم فرهنگ بحث کنیم اما چطور بدون گوش دادن می توان بحث کرد؟ یحیی چندبار گوش دادن را چک می کند و بعد توضیح می دهد که می شود گوش نداد و فهمید؟ می شود نفهمید و آدم بود؟ و اینطور می شود تربیت کرد؟

می گوید سرآغاز فلسفه برای کودکان این است که مهارت گوش دادن را یاد بگیریم. ما گوش می دهیم برای اینکه بفهمیم، استدلال کنیم، مخالفت کنیم. ما مردمانی هستیم که به خاطر اینکه گوش نمی دهیم، به هم چنگ می اندازیم و تو فقط منتظری تا پاسخی بدهی، بدون اینکه گوش داده باشی!و از این منظر بسیار خسارت دیده ایم.

وقتی شما نمی توانی گوش دهی، بد انتخاب می کنی!زن انتخاب می کنی یا مرد، خونه یا ماشین، بد انتخاب می کنی. نباید به این گرفتاری خندید. ما ایرانی ها خصلتی داریم و این باعث شده در تاریخ بمانیم؛ ما به دردهایمان می خندیم. جدی نمی گیریم. گوش دادن سرآغاز زندگی انسانی است.

دوباره به بحث برمی گردیم و با اکبر ادامه می دهیم. باز کردن پرانتزهایی در بحث و دوباره بستن آنها در نظرم تمرکز و توانایی بالایی می طلبید.

تعریف او از فرهنگ پذیرفته نمی شود. یحیی می گوید این کلاس در این زمان و با عقلی که الان داریم، این را نمی پذیرد. دیگران یاد می گیرند حرف هاشان را به گونه ای بزنند که قابل رد کردن نباشد.

تعریف دیگری را بررسی می کنیم. همزمان یحیی گوش دادن را چک می کند. سه نفر گوش نداده اند. همه می خندند. یحیی می گوید: عجیب است که وقتی کسی گوش نمی دهد به او می خندیم. در فبک متفاوت است. من نه خندیدم و نه سرزنش کردم. اینکه ما گاهی نتوانیم گوش دهیم اشکالی ندارد. اینجا شما تشویق می شوی گوش دهی. اگر شما خندیدی و اگر شاگردی گوش نداده باشد، نمی تواند اعلام کند، چون از مسخره شدن می ترسد.

ما داریم کلاس را تشویق می کنیم کمک کار هم باشند. در فبک فقط معلم مسئول یادگیری شما نیست. فرق کلاس فبک با سنتی این است. پس از آن دو تعریف دیگر از قاسم و رضا را هم بررسی می کنیم و هر کس در دو جمله می نویسد:

از این کلاس چه آموختم؟

در این کلاس چه احساسی دارم؟!

11 پسندیده

کرمان؟ آفرین خسته نباشین

1 پسندیده

سیرجان 2
4اردیبهشت98
صبحانه را در دفتر مدرسه خوردیم. دیروز به همراه مریم روتارین خریده بودیم.صدایم که نبود، انگار حضور سی درصدی داشتم. نمی توانستم پرسشی کنم، نظری بدهم. حتی خندیدنم هم پریده بود. حالا صدایم را بیشتر دوست داشتم و هر کاری می کردم برگردد. روتارین را در لیوانی آب جوش ریخته و هم زدم. لیوانی دیگر هم برمی دارم و به کلاس می روم.

-کسی هست که تا به حال در عمرش ادعایی نکرده باشد؟ هر کس در یک جمله مهم ترین ادعای زندگی اش را بنویسد.

درباره ی ادعا می پرسند؛
ادعا مجموعه گزاره هایی است که تو به آن باور داری. نظرات تو درباره ی چیزها ادعاهای تو هستند. مثلا مدرسه جای خوبی نیست، یک ادعاست.اما ما چرا ادعا می کنیم؟ زمانی که سوال یا مساله ای داریم. در فرآیند استدلال سه چیز مهم است؛ مساله یا سوال. ادعا یا پاسخ سوال و دلیل. شما از روی ادعا می توانی مساله ات را بنویسی.

حالا هر کس یک ادعا و مساله ی مربوط به آن را می نویسد. می نویسم، زندگی یعنی ارتباط. و بعد خط می زنم. می نویسم زندگی لذت بخش وابسته به ارتباط با دیگران است. و بعد فکر می کنم آیا وابسته واژه ی درستی است که اینجا به کار گرفته ام. احساس می کنم کمی باید بالا و پایین اش کنم. اما وقتی نیست. می پذیرمش.

این ادعا چه پرسشی را در خود دارد: زندگی لذت بخش چطور زندگی است؟

گروه بندی می شویم. هر کس ادعا و پرسش اش را می خواند. کسی نوشته است؛ من خوب رانندگی می کنم. آیا من خوب رانندگی می کنم؟ اهل بحث و بررسی نیستند.

از هر گروه یک ادعا و پرسش روی تخته می رود. بررسی می کنیم کدامیک از ادعاها، پاسخ پرسش ها نیستند! ما از این رهگذر می خواهیم کشف کنیم که در بسیاری از موارد ما اشتباهی مساله داریم و نمی دانیم سر چی باید بحث کنیم. مساله ام را تغییر می دهم. آیا زندگی لذت بخش وابسته به ارتباط با دیگران است؟ فکر می کنم آیا این مساله ام بود؟

به سراغ مهم ترین مساله زندگی مان می رویم.

  • آینده ی کودکان من چه می شود؟

  • آیا درس بخوانم یا کار آزاد انجام دهم؟

  • آیا همه می توانند با دیگران ارتباط موثر برقرار کنند؟

  • آیا انسان ها ذاتا دروغگو هستند؟

  • آیا طبیعت بدون دخالت بشر می تواند خود را بازسازی کند؟

ابتدا مساله ها را بررسی می کنیم. اولین مساله خیلی کلی است. مردم درباره ی مسائل کلی ساعت ها حرف میزنند و به همین خاطر جامعه ای داریم که نمی تواند تصمیم بگیرد. ما به جای آنکه دقیق حرف بزنیم، کلی بحث می کنیم. در واقع نگرانی تو از چه بابت است؟

رای گیری می کنیم و آخرین مساله انتخاب می شود. متناسب با این مساله ادعا می کنیم. جدولی با دو ستون می کشیم. ستون اول با عنوان می تواند و دیگر ستون نمی تواند. هر کدام را انتخاب کردیم باید دلیل بیاوریم. ادعای “نمی تواند چون سرعت بازسازی طبیعت کمتر از رشد جمعیت انسان است” ما را به بحث می کشد. وقت نهار است. احساس می کنم حالا چقدر فبک را بیشتر دوست دارم. سرخوشم از این یادگیری.

10 پسندیده

عالى بود، در عين اختصار، پر از محتوا براى يادگيرى. سوالهايى دارم كه جرات پاسخ دادنش رو در خودم نمى بينم، ميترسم اشتباه فهميده باشم و اشتباهى برم!

ايا اين يه ادعاست؟ مسئله اش چيست؟

ايا اينجا سه ادعا داريم؟ مسئله ى اينها چيست؟

3 پسندیده

چه عالییی :+1::+1:

ممنون که به اشتراک گذاشتید و آفرین به هدف خوب خودتون و دوستتون از این سفر .

من سال 92 از آذربایجان شرقی مهاجرت کردم به کرمان و همون هفته اول ورودم به کرمان به عنوان یه دانشجوی ترم اولی خون گرمی و پتانسیل های زیادی که این استان داره به شدت جذبم کرد و الان بعد از حدود 6 سال به جرئت میتونم بگم بهترین سال های زندگیم و بهترین جوونی که میتونستم داشته باشم رو تو این استان کویری و زیبا تجربه کردم .

مهمون نوازی و صداقتی که مردم کرمان دارن رو من تو هیچ قوم دیگه ای ندیدم . تنها چیزی که منو ناراحت میکنه اینه که همه ایران کرمان رو یه شهر خشک و محروم میبینن ولی یادمون نره که کرمان از نظر ثروت و معادن یکی از غنی ترین استان های کشور هست و یه استان صنعتی به حساب میاد منتها قبول دارم که مثل همه استان ها مناطق محروم هم داره .

پی نوشت » اگر هر کدوم از پادپرسی ها یه روزی قصد سفر به کرمان داشتن خوشحال میشم چند روزی مهمون من باشن

5 پسندیده

این ادعای من است دربارۀ همگروهی‌هایم. مساله این است؛ آیا آنها اهل بحث و بررسی نیستند؟ پاسخم این است: خیر چون آنها یادگیری را جدی نمی‌گیرند. در پس این مساله بسیار می توان پرسش کرد.

در نظر من اینجا یک ادعای اصلی داریم و آن اینکه علت عدم توانایی ما در تصمیم گیری درست، کلی گویی است.
مساله این است؛ آیا علت توانایی ما در تصمیم‌گیری درست، کلی گویی است؟
یک از دغدغه ها همین شناخت درست مساله است. گاهی اوقات ما چون نمی دانیم دقیقا مساله‌مان چیست بیراهه می رویم.

متشکرم :cherry_blossom::cherry_blossom:

4 پسندیده

سیرجان 3
4اردیبهشت98
وارد خوابگاه می شویم. دخترانی با پوشش مدرسه گوشه و کنار سالن ایستاده و یا نشسته بودند و ورود ما را تماشا می کردند. سلامی می کنند و من پاسخ شان می دهم. لبخند می زنند. فکر می کنم کاش کمی رنگ به جان این در و دیوارها می پاشیدند. رنگ ها زندگی بخش اند، امیدبخش اند، آرامش بخش اند. هر جا که رنگی نباشد انگار امیدی نیست و آنجا که سراسر رنگ است، زندگی جریان دارد. شوق و عشق جریان دارد.

نهار را قرار است در اتاق سرپرست خوابگاه نوش جان کنیم. قارچ کوهی و کشک بادمجان و مرغ و ماست سفره ای بود که آقای توکلی تدارک دیده بود و چه خوشمزه بود با آن نانی که بعد رسید. پس از کمی استراحت و گفتگو به کلاس برمی گردیم.

_ یک نوار کاغذی بردارید. یک طرف اسم تان و سمت دیگر سوالتان را بنویسید.

کارت ها را جمع کرده و یکی یکی سوالات را خوانده و پاسخ می دهد.

  1. فلسفه برای کودکان چیست؟

فلسفه برای کودکان یک رویکرد تربیتی است که می تواند مدرسه را اشغال کند و یک سیستم تربیتی جدید پایه گذاری کند. مدرسه ها به این دلیل ناکارامد هستند که به جای اندیشیدن، اندیشه ها را آموزش می دهند. ما به جای اینکه راه رفتن را یاد کودک دهیم، بردیمش. همیشه گفتیم فلانی این را گفت و دیگری فلان را. از کودک نپرسیدیم تو چه می گویی؟

نظام های موجود دیگر توانایی تربیت ندارد. در گذشته افراد مرتبط با کودک کم بودند ولی امروز ما با جهانی بی در و پیکر مواجهیم و تو نگرانی، چرا که همه چیز هست و اگر کودک توانایی استدلال نداشته باشد، نفله می شود. فبک کودک را مدام به وارسی وا می دارد. امروز کدام کودک توانایی مخالفت دارد؟

یکی از جدال های ما همواره این بوده است که مدرسه و آموزش های مدرسه، به درد قبل و بعد از آن نمی خورد. حتی خواندن! ما در مدرسه فقط روخوانی را آموزش میبینیم و ملتی که خواندن اش تعطیل باشد، یعنی کله اش تعطیل است. حتی نوشتن را ما در مدرسه نمی آموزیم. چرا که دانشجوی من یک صفحه مطلب ناب نمی تواند بنویسد. تو در مدرسه جغرافی خواندی اما آیا الان فرق دره و تپه را می دانی؟ هیچ یک بار برده اند نشانت دهند؟ ما می گوییم چطور از فبک در هنر، ریاضی و … می توان استفاده کرد. آدم تمایزش به کله اش است اما در مدارس ما از این غفلت شده است. فبک رویکردی است که در 180 کشور دنیا مورد استقبال قرار گرفته است.

  1. اگر شرایط فراهم نباشد، چطور فبک را اجرا کنیم و چه باید کرد؟

اگر دولت حاضر نباشد به تو یک ریال بدهد، آیا تو از گرسنگی می میری؟ ما دو نوع معلم داریم: معلمی که مدام بهانه می آورد و معلمی که راهی میابد.

3.اهداف فلسفه برای کودکان چیست؟

فلسفه برای کودکان 5 هدف دارد.

_ کاری کنیم که دانش آموزان توانایی استدلال داشته باشند.

_پرورش خلاقیت نه صرفا به معنای ساختن چیزهای جدید. فکر تازه، ایده تازه و مواجهه تازه از مصادیق آن است.

_درک اخلاقی به این معنا که کودکان بتوانند خودشان تصمیم بگیرند. خیلی از بچه ها فکر می کنند بهترین نظرات نزد آنهاست. اگر آنها حرف زدند و گفتگو کردند، متوجه می شوند که اینطور نیست. مدرسه امروز به کودکان گزاره می دهد، درک نمی دهد.

_چهارمین هدف رشد توانایی های فردی است. من بارها باید حرف زده باشم و مخالفت کرده باشم تا بتوانم در اجتماع زندگی کنم.

_ پنجمین هدف توانایی مفهوم یابی از تجربه است.

4.جایگاه تنبیه در تربیت کجاست؟

تنبیه کودکان را نابود می کند. کتک خوردگان امروز، جنایتکاران فردا هستند. حقارت یک سیلی را بچه تا آخر عمر با خود دارد. یک معلم اگر روش تدریس اش ضعیف باشد قابل بخشش است، اما اگر بر اثر عصبانی شدن، کودک را تنبیه کند به هیچ عنوان قابل بخشش نیست. این مدارس فعلی ما به درد تربیت نمی خورد. اگر او روزی خواست از جامعه انتقام بگیرد، تو چه می کنی؟

از خود می پرسم چقدر این من معلم امروزم را از دیروز به ارث دارم؟ انگار همه ی ما بخشی از معلمی مان را از معلمان دیروزمان به ارث داریم.

مدیر مدرسه را به خاطر می آورم. زمانی که کت اش را در آورد و با چشمان سرخ شده از خشم آستین بالا زد. اندوهگین می شوم.

7 پسندیده

مسئله‌های موازی برای اون ادعا، «اهل بحث و بررسی نیستند»، که به ذهن میرسه رو هم مطرح می‌کنم، اگه دوست داشتین و تو این بحث میگنجید، کمی از مشاهداتتون بگین که چطور فرض «خیر چون یادگیری را جدی نمیگیرند» رو انتخاب کردین؟

  • ایا انها اهل بحث و بررسی نیستند؟
  • ایا بحث و بررسی را بلدند؟
  • ایا شرایط فیزیکی و ذهنی برای بحث و بررسی اماده س؟
  • ایا حس میکنند اگر جدی باشند، اسکول دیده میشوند؟ و ادمای غیرجدی در جمع جذابترند؟
  • ایا به مرور زمان ذهنشان تنبل شده است و در پرسشگری ضعیف شده؟
  • ایا استرس دارند اشتباه کنند؟
  • ایا چی؟

شاید هم علت کلی گویی ما، ناتوانی در انتخاب مسئله ی درست است (و یا حتی یه رابطه ی همبستگی ساده: ما در انتخاب مسئله اصلی ناتوانیم + ما کلی گو هستیم)!

گاهی اون قدر درباره ی کلیات حرف میزنیم تا بتونیم مسیر درست رو پیدا کنیم. این یه روش برای حل مسئله ی پیچیده ست: «ابتدا به شکل واگرایی درباره ی موضوع گفتگو کن»!

سوالم درباره فبک اینه که ایا مسئله ی بدتعریف یا کلی رو از بحث حذف میکنین؟ یا چیز دیگه؟

6 پسندیده

خب من اجتماعات پژوهشی مختلفی را تجربه کردم. آنها خیلی خوب به سوالات پاسخ می دادند و علاقه مند بودند بحث کنند، نظراتشان را مطرح و اشکالات احتمالی خود را برطرف کنند. همین طور نظرات دیگران را بشنوند. گوش کنند و با دقت بحث را دنبال می کردند. اما این اجتماع چنین نبود.

خب انتظار می رود جمع آموزگار چنین نباشد. یا کمی بهتر باشد. اما خب هدف از این برنامه تمرین گوش دادن و گفتگو کردن است. بلد نیستند.

گمان نمی کنم از این لحاظ مانعی وجود داشته باشد. البته فضای فیزیکی می توانست خیلی بهتر باشد. اما خب این خارج از اراده ما بود.

گمان می کنم از آن جهت که انگیزه ای برای یادگیری ندارند، جدی نیستند. فقط میخواهند که وقت بگذرانند و یا انگیزه های دیگری آنها را به اینجا کشانده است. همه چیز دستمایۀ خنده و تمسخر قرار می گیرد. وقتی کسی گوش نمی دهد و یا وقتی پاسخی غیرقابل انتظار می شنوند، می خندند. آنها به دردهایشان می خندند.

خیر. مساله را دقیق تر عنوان می کنیم.

3 پسندیده

چطور مسئله اى دقيقتر براى يه مشكل جمعى رو پيدا ميكنين؟

1 پسندیده

آنقدر به پرسش و پاسخ و گفتگو ادامه می دهیم تا جمع به تعریفی دقیق تر از مساله برسد.

1 پسندیده

سیرجان4
4اردیبهشت98
صبر می کنم همه بنشینند و در آخرین جای خالی، جای می گیرم. منتظر شعبده بازی دیگری هستم.

_روی یک تکه کاغذ، یک کلمه بنویسید که چند معنی داشته باشد.

قرار است بازی کنیم؛ بازی قوری. کاغذها را جمع می کند و نگاه می کند. انگار واژه کم داریم. یک نفر بیرون می رود. یک کلمه را انتخاب می کند و ما با آن جمله می سازیم. وقتی آن فرد برمی گردد ما جمله ها را می خوانیم، اما به جای کلمه ی مورد نظر قوری می گوییم؛

هر کشوری یک قوری دارد.

عمه ی من اسمش قوری است.

انسان با قوری ام آرزوست.

نام دبستان من قوری است.

حالا او باید حدس بزند قوری چیست؟ این بازی، تمرینی برای کاوشگری در معنا و زبان است. وقتی با دانش آموزان این تمرین را انجام می دهیم، آنها کارایی کلمه را می بینند؛ فرهنگ می تواند می تواند نام یک دبستان و یا نام یک فرد باشد. بازی را با چند کلمه ی دیگر ادامه می دهیم.

_هر کس سخت ترین پرسش اش را درباره ی فلسفه برای کودکان بپرسد.

پرسش ها تفاوت چندانی با کلاس قبل نداشت. می گوید هر کس می تواند پاسخ دهد دست بالا ببرد. اهداف را با کمک خودشان مرور می کنیم: توانایی استدلال، پرورش خلاقیت، رشد درک اخلاقی، رشد توانایی فرد و روابط میان فردی، توانایی مفهوم یابی از تجربه. و من به دنبال این بودم که دو هدف توانایی استدلال و مفهوم یابی از تجربه را در خود محقق کنم. شاید نوشتن راهی برای مفهوم یابی از تجربه باشد.

کسی می پرسد: با فلسفه برای کودکان چطور نماز را جا بیندازیم؟

ما در فلسفه برای کودکان چیزی را جا نمی اندازیم، بلکه همه چیز را از جا در می آوریم. کودک باید برای انجام دادن یا ندادن کاری قانع شود. برخی موضوعات نگرشی اند، درست یا غلط نیستند. تو باور داری و من ندارم. به همین خاطر ما در ایران خیلی مایل نیستیم وارد موضوعات دینی شویم، چرا که خانواده ها خیلی مایل نیستند کودکان درباره ی چیزهایی که مسلم می دانند، بحث و پرسش کنند.

کسی می گوید خسته نباشید. لحظه ای ناامیدی در من راه می یابد از جامعه ای که نمی خواهد یاد بگیرد اما می خواهد یاد بدهد. شوق آموختن ندارد، اما می خواهد چنین شوقی را ایجاد کند.

آخرین جلسه در سیرجان به پایان می رسد و من فکر می کنم گاهی تکرار هم می تواند هیجان انگیز باشد، هر چند که معتقدم تکرار غیرواقعی است. چرا که در هر دوباره ای، چیزی هست که متفاوت باشد و اینجا انسان نو، محیط نو، پرسش نو و بحثی نو…

4 پسندیده

کرمان-سیرچ-کلوت

5 اردیبهشت98
به کرمان برمی گردیم. آقای توکلی برای عصرانه مهمانمان می کند. همسرشان خانم یوسفی بسیار تدارک دیده اند. وقتی من آنچنان خوردم که دیگر نمی خواستم، تازه بساط سفره پهن شد؛ ماست و خرما و نیمرو و سبزی. من همیشه خرما را در کنار چای خورده بودم و جالب بود خرما در سفره! به خوردن پیاله ای ماست کفایت می کنم.
راهی سیرچ می شویم. شب بود و تاریکی. تاریکی و ندیدن و نفهمیدن و من جاده را نفهمیدم. از تونلی عبور می کنیم. هر چه می رویم تمام نمی شود. به اندازه ی تونل بودنش تمام نمی شود. راننده می گوید این بزرگ ترین تونل خاورمیانه است.
از ماشین پیاده می شویم. هوا سرد است. سریع تر به خانه پناه میبریم. آنجا هم سرد است. چند بخاری برقی آورده اند که گرم مان می کند. یک بخاری نفتی هم هست. تا به حال بخاری نفتی ندیده بودم. کمی بالا و پایین اش را ورانداز کردم. می خواستم روشن شود تا آن شکلی هم ببینمش، اما نشد.
بساط چایی که آماده شد، دوباره به سراغ روتارین رفتم. خسته بودم و دل درد هم یاد ما کرده بود. می خواستم استراحتی کنم. اما با وجود اینکه بسیار خورده بودیم، نمی شد میزبان را در شام همراهی نکنیم که آن ها هم بسیار زحمت کشیده بودند. شام می خوریم و حرف می زنیم بعد خواب.
پرده را کنار میزند و می گوید فرشته اینجا رو نگا! و من تابلویی زیبا از کوه و حوضی کوچک و درختانی زیبا میبینم. با چند گل سرخ! میگویم چه منظره ی زیبایی مریم! نور، زیبایی ها را نشان مان می دهد.چطور تاریکی توانسته بود این همه زیبایی را ببلعد و در خود فرو برد؟
صبحانه می خوریم و ساعت هفت راه می افتیم. قرار است سمت کلوت ها برویم. من درکی از کلوت ندارم. از مریم می پرسم کلوت چه جور جایی است؟ به کلوت می رسیم. در مسیر مردی بود کنار آتش با دو شتر و دیگرانی که چادر زده بودند. باید آن شتر را از نزدیک مشاهده می کردم. در دل نگاه داشتمش تا بعد. ابتدا باید کلوت ها را دریافت.
کلوت می گفت طبیعت مجسمه سازی قهار است. انگار گله گله از دل شن ها طرحی زده بود و نمایشگاهی برپا کرده بود و ما را به دیدن اش دعوت کرده بود. روی دوش کلوتی سوار شدیم و از بالا به تماشا نشستیم. طوفان شن، ماسه های خاکستری را پای تپه های طلایی آورده بود. از آن بالا انگار اقیانوسی بود از شن با هزار جزیره ی طلایی. کلوت را باید دید.
حالا نوبت آن شترجان بود که دیده بودیم. راه می افتیم. اول نگاهش می کنم. باید چهارزانو مقابلش می نشستی و فقط تماشا می کردی. از لب و لوچه ی آویزان تا مژه های بلندش. با مریم سوارش می شویم و من لمس اش می کنم. راست می گویند شترسواری دولا دولا نمی شود! از آن بالا هم همه چیز تماشایی است. لذتی داشت.
از کلوت که برمی گردیم در جاده چیزی ما را به خود دعوت می کند. گزی بر تپه ای از شن و زیباتر گزهایی بر تپه ای از شن. یاد آنچه از پوشش گیاهی و کویر آموخته بودیم می افتم و اینکه چطور گزها شن ها و خاک را حفظ می کنند. صحنه ی زیبایی است. انگار تازه به کلاس درس جغرافی آمده بودم. عکسی میگیریم و دوباره راهی می شویم.
در شهداد گشتی میزنیم و آنها بستنی نوش جان می کنند و من فالوده. این از ملاحظات کوچک سلامتی برای من بود، نه اینکه فالوده را بیش از بستنی بخواهم. در کنار رود سیرچ می نشینیم و گپ میزنیم. یادم نیست از چه! کاش بود. برخی چیزها رو دودستی بچسبی یادت می رود و به برخی چیزها هر چه می گویی برو، دودستی میچسبدت. گپ و گفت های گاه و بی گاه ما هم از آن چیزهایی بود که همان موقع، من در ذهنم آنها را می نوشتم و دوست نداشتم بروند. ولی از آنجا که در بندشان نکشیدم، رفتند. اینجاست که ضرب المثل تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو و خر به کار می آید. انگار فرمان نمی برند تا چوب قلم بر سرشان نباشد.
کمی دورتر می روم و به صدای آب گوش می دهم. آنجا که بالا و پایین اش بیشتر و آوازش بلندتر بود. آنجا که علف اش بیشتر بود و سبزتر. باید غرق در طبیعت شد. حضی دارد مصاحبت با آب و علف. بر میگردیم به همانجا که دیشب بودیم. خانه ییلاقی در نزدیکی های سیرچ؛ در حیاط گشتی می زنیم. لابه لای علف ها لاک پشتی می بینم. برمی دارم تا از نزدیک مشاهده اش کنم. یحیی می خواهد لاک پشت را در حوض بیاندازد و برخی ها از خفه شدنش می ترسد. یحیی چنین می کند و نشان می دهد چنان نیست و من تصور می کنم چه لاک پشت دوزیست باشد چه نباشد، جانور است دیگر. از میان جانوران کدام است که شنا کردن نداند؟ گمانم تنها همان شتری است که سوارش شده بودیم.

بعد از نهار دوباره راهی جاده می شویم.

2 پسندیده

روستای دهنو کسورک

همیشه روستا برایم پر از عشق بود. پر از کودک و کودکی های ناب. پر از هوا، آب و پر از پرنده. روستای نرگ، روستای عمه جانم را می گویم، از آن هایی بود که من دوست داشتم یک روز صبح در آن چشم باز کنم کفش پا کنم و بروم در آن گم بشوم. بروم سوار کوه ها و تپه هایش شوم. از درخت هایش بالا روم و همپای بره هایش در دشت بپرم.

اما این بار قرار بود روستا را به گونه ای دیگر ببینم و طوری دیگر تعریف اش کنم. این یکی با بقیه ی روستاها و با نرگ توفیر داشت. پس از بالا و پایین شدن های بسیار، راه عشق را طی کردیم و به روستای دهنو و کسورک رسیدیم؛ اولین روستا در منطقه ی کوهشاه ریگان. راه، راه سختی بود و من فکر کردم وقتی راه سخت باشد چه می شود؟ حتما وقتی کسی بیمار می شود، دکتری نیست. حتما خیلی کسی نرفته و کسی نیامده، حتما بهداشت نرفته، حتما آموزش نرفته، حتما آنجا تنهایی است.

از ماشین پیاده می شویم. دو اتاق آجری، یک کانکس، یک دستشویی آن دورترها و دیگر کپرهایی که با فاصله از هم قرار گرفته اند و سنگ و سنگ.

بچه ها به استقبال مان می آیند. من به آنها نگاه می کنم. خوب نگاه می کنم. انگار فرشته هایی بودند که از آسمان نازل شده اند و ما آنها را در این روستای کوچک کشف کردیم. می بوسمشان. کمی با آنها گفتگو می کنم و بعد عکس میگیریم.البته یکی دونفرشان فقط حرف می زنند. آنهای دیگر تنها لبخند می زنند.

هنوز بقیه نیامده اند. نگاهی به اطراف می اندازیم و سری به کپرها میزنیم.

من گیجم. انگار ساعت برنارد اینجاست و در صد سال پیش زمان را نگه داشته است. انگار زمان هم از این جاده عبور نمی کند و آن سال ها که بر این مملکت گذشته اینجا نگذشته است. آیا آن ها می دانند پشت این کوه ها چه خبر است یا نه؟ اگر می دانند راضی اند به این کپر و اگر نمی دانند چرا کاری برای دانستن نمی کنند؟ اصلا چه کار می توانند بکنند؟ آیا تا به حال آرزو کرده اند سفر کنند؟ آیا اینکه ما به اینجا آمدیم خوب است یا بهتر بود آنها را برای ساعتی کوچ دهیم از آنجا؟ دیدن دنیایی دیگر و شهر و شهربازی حتما چیزی را در دل شان می کارد که هرگز پاک شدنی نیست؛ رویای رویش!

اما شاید آنقدر برایشان زیاد باشد که… همین خوب است که ما اینجاییم. خروار زیاد است. مشت کافی است.

حالا ما آنجا هستیم. مریم برایشان بسیار تدارک دیده. مریم عشق است؛ خود عشق! انگار رسالتی جز این ندارد. زن ها مشغول پخت شام هستند. معلمی به دنبال سایر بچه ها رفته است و ما در اتاق منتظریم تا برسند. یحیی با آنها گفتگویی را شروع می کند. برخی تنها پاسخ شان سرتکان دادنی بود و یک آوا؛ ها. من غمگینم.

انگار محرومیت شادی را از برخی شان گرفته و نه تنها گرفته که رنج را به آنها داده است. اما دیگرانی مشتاق بودند. شوق بازی و لبخند در جانشان بود. پس از آنکه بچه های دیگر هم آمدند، بازی شروع شد. وسطی. و آنکه کمی پیشتر حرف نمیزد و تنها خیره بود به دور، حالا بازی می کرد و می خندید. من نگاهش می کنم. خوب نگاهش می کنم. حالا من هم خوشحالم انگار.

پس از آن قصه بود. مریم قصه گفت. آن ها همراه قصه بال زدند. ابر شدند. باران شدند و باریدند. قصه را دوست داشتند. من هم.

سفره می اندازند. مریم این شام را تدارک دیده و زن های روستا زحمت اش کشیدند. چند خانم معلم هم سالاد را آماده کردند. شام می خورند و بعد از آن نقاشی است. مریم دفتر نقاشی برایشان گرفته بود و مداد شمعی. از آنها می خواهد آرزوهاشان را بکشند. آرزویشان درخت بود و آب و باران. گل بود و زیبایی. کسی معلمی می خواست و دیگری دکتری. یحیی به برخی شان کمک می کند تا قلم را بر کاغذ برقصاند. برخی شان خوب می کشند.

بعد کمی فوتبال بازی کردند. موسیقی بود و شادی. آتش و چای و سیب. و حالا باید عزم رفتن می کردند.

گوشه و کنار برخی شان خواب رفته بودند. برخی شان هنوز مشغول نقاشی بودند. بسیار زیبا بود.

معلم ها آنها را که دورتر بودند باماشین رساندند و ما آنها را که نزدیک تر بودند تا خانه شان همراهی کردیم. در تاریکی و با چراغ قوه رفتیم. ترسناک بود. وحشتناک بود. سخت بود. صدای عوعوی سگ بود و باد و دیگر هیچ. پیش رفتیم و سه دختر را که بزرگ شان سیزده سال داشت در کپرشان گذاشتیم و آمدیم. مادرشان نبود. پدرشان هم. دستشویی نبود. حمام هم نبود. هیچ نبود و فقط آن ها بودند. من هم دیگر نبودم. من هم خودم را آنجا گذاشتم و باز آمدم. پشت آن کپر…

2 پسندیده