گاهی خود آدم تا حدی بر خودش تسلط و آگاهی داره، که تشخیص میده، از مشکلی که به روح و روانش مربوطه رنج میبره، و خودش دنبال راه حل میگرده. مثلا فکر میکنه با مطالعه یا ورزش یا گفتگو و مشاوره و . . . مشکلش حل میشه. ممکنه حل هم نشه، اما علت مقاومت در برابر مراجعه به روانشناسان خبره چیست؟
چقدر تجربه موفق و ناموفق درباره این موضوع سراغ دارید؟
از طرف دیگه، آدم هایی در دور و بر ما و نه خیلی دور از ما هستند، که واقعا عدم کنترل و تعادل در رفتارشون با دیگران مشهوده و آدم حس میکنه باید مشکلشون حل شه تا آسیب کمتری به خودشون و دیگران بزنند، مثلا پدر، مادر، همسر یا همکار هستند، یعنی نزدیکانی دارند که از ارتباط با اونها منتفع یا متضرر میشن. مشکل اینجاست که افرادی در این نقش ها و نقش های مشابه، ویژگی های منفی خودشون رو به صورت مشکل روانی نمیبینن و با اعتماد بنفس ادامه میدن. حتی ممکنه همفکرانی هم داشته باشن که اونا رو تأیید کنن، اما کسی که بخواد مدت طولانی باهاشون سرکنه، مطمئنا، روزانه یا چند روز یک بار از آسیب (بیشتر رنجش و آزار روحی) در امان نخواهد بود.
ویژگی های انسانی مطمئنا متفاوته، اما معیارهای روان سالم هم تقریبا قابل تشخیصه.
چطور میشه این معیارها و همینطور اطمینان به اثر بخشی روانشناسی رو در بهتر کردن زندگی خودمون و دیگران وارد کنیم؟
واقعا چطور میشه افراد زودتر مشکل روانی رو و اندازش رو تشخیص بدن؟ و بعد برای درمان اقدام کنند؟
بسته به میزان نزدیکی به شخص و سنش و شرایط زندگیش و اجتماعش . . . راهکار متفاوته، دیگه چی؟
شاید روانشناسی برای موفقیت کمی لوکس تر به نظر بیاد، حتی در این زمینه هم چطور میشه، که انسان بخواد براش هزینه کنه؟
چه موانع جدی در این راه وجود داره؟
در ادامه موضوع های:
آیا هزینه های مشاوره و روانشناسی در کشور ما بالاست؟
و
چه کمکی میشه به افراد افسرده کرد؟
و
پذیرش پای شکسته در مقابل روان شکسته
و
پدر و مادرها چقدر حق آزار کودکشون رو دارن در ایران؟
به نظرم این شخص که در معرض هست، بهتره اول به فکر خودش باشه و فداکارانه فکر نکنه: اگه داره از رفتار شخص دیگه ای آسیب یا آزار میبینه، این آسیب رو به شکل درستی به شخص منتقل کنه. و در صورت تکرار با قطع رابطه جلوی آسیب رسیدن به خودش رو بگیره.
شخص آسیب زننده اگه به تعداد کافی بازخورد رفتار فردیش رو در روابطش ببینه و نخواد این روابط رو از دست بده، خودش به مشاور مراجعه میکنه.
اینکه ما به کسی بگیم/یا حتی هولش بدیم برای رفتن پیش مشاور، مشابه این هست که براش انتخاب کردیم و با توجه به اینکه شخص فیدبک مستقیمی از رفتار آزاردهنده ش نگرفته، انتخاب موثری نیست؛ یه جورایی مثل چوب تو پیله ی کرم ابریشم کردن به قصد سرعت بخشیدن به مسیر پروانه شدن هست.
به نظر من بسته به موقعیت خودمان نسبت به فرد مورد نظر است .
اگه از بستگان و نزدیکان درجه اول هست که شرایطش برامون مهمه با نصیحت یا پیدا کردن کسی که حرفش رو قبول داره باید هر طور شده بهش بفمونیم سلامتی روحیش برامون مهمه
هر دو جواب خوب بود، اما من سوال و مشکل اصلیم اینه که چرا استفاده از روانشناسی به اندازه علوم دیگر، فراگیر، عادی و مرسوم نیست، ما خیلی به یادگیری و یاددهی رفتار با روان خودمون و دیگران نیازمندیم، اما چرا اینقدر بی توجهیم؟ مشکل از ماست که سراغ روانشناسا نمیریم یا اونا که سراغ ما نمیان. یا پلی که باید بینمون زده بشه و نیست یا خرابه.
یه مشکل در فردی وجود داره و این فرد در جامعه ما با احتمال نزدیک به صد درصد (نظر شخصی) تشکیل خانواده میده و بعد فرزند دار میشه (یعنی بعیده که نشه) و این تا چند نسل رو درگیر میکنه.
چرا ما تست های بیولوژیکی برای ازدواج سالم و فرزندآوری داریم ولی تست ها و درمان های روانی نه؟
این سئوال از این نظر که حتی در بین روانشناسهای توی ایران هم ممکنه در دیدگاه به مشکل روانشناسی انحراف پیش بیاد، اهمیت خاصی داره.
نکته اول اینکه، مشکل روانی، تعریف مشخصی نداره. در خیلی از موارد البته به وضوح مشکلی در رفتار وجود داره، ولی لزوما این به معنی انحراف روانی نیست. برعکس اینکه وقتی کسی برای دیگران معضلی درست نمیکنه، لزوما به معنی سلامت روانی اون نیست.
نکته دوم اینکه، در معضلات روانی اجتماعی لزوما قبح وجود نداره. این ربطی هم به جامعه ما یا بقیه نداره. معضلات روانی میتونه از طریق دیدگاه ناقص به اعتقاد، قانون یا اخلاق پشتیبانی بشه. بنابراین، فرد دارای مشکل در خیلی موارد نه تنها احساس مشکل نمیکنه، بلکه حس میکنه رفتارش داره به طرف مقابل و جامعه کمک میکنه. به همین خاطر مسیر مشکلات روانی نه فقط بسته نمیشه بلکه از نسلی به نسل دیگهای هم منتقل میشه.
نکته سوم، در ادامه نکته قبل پرداختن به معضلات روانی میتونه به سمت شک به مسائل بنیادی بره. به همین خاطر آدمها به این مسائل توجه نمیکنن یا سعی میکنن با انکارشون به دیدگاههای بنیادی کمک کنن.
یه نکته هم اینه که قسمتی از مشکلات روانی زائیده سبک زندگی غیرطبیعی ما در جوامع مدرن هست، به خاطر برهمکنش شدید انسانها در این جوامع و عدم ارضای پایهای ترین نیازها در اثر این سبک زندگی. به همین خاطر حتی اقدام برای مشاوره اساسا نتیجهای رو هم در بر نخواهد داشت.
کمی ایدهآل بخوایم نگاه کنیم، راهی که میتونه از تشدید این مسائل جلوگیری کنه، جا انداختن دیدگاه واقعبینانه به زندگی، سبک زیستن و توقع ما از اطرافیان هست. دیدگاه به انسان در محیط اجتماعی اگر که به شکلی معتدل و همراه با رعایت شرایط زیستن باشه، خیلی وقتها میتونه از آزار رساندن به بقیه جلوگیری کنه.
البته بحث واکنش به رفتار و درک اون دو بحث جدا هست و اینها نباید با هم قاطی بشن. به طور شخصی من فکر میکنم، در کنار درک این نابهنجاریهای روانی، واکنش به فرد میتونه از تشدیدش جلوگیری کنه. خیلی از مواقع فکر میکنیم که عدم واکنش میتونه در زمان طولانی به حل مسئله کمک کنه، ولی تجربه نشون میده که این انفعال باعث تشدید رفتار و در نهایت لزوم واکنش شدیدتر میشه.
میشه مثال بزنید، یا بگید منظورتون از دیدگاه های بنیادی چیه؟
مثال خیلی رایجش خودآزاری یا دیگرآزاری به پشتوانهی دیدگاههای مختلف سنتی یا اجتماعی هست که حتما برخورد داشتید.
موافقم، اما واکنش چطور باشه مهمه، در واقع پاسخی که به دنبالش هستم، مربوط به همینه. خیلی وقتا واکنش ها، تحت فشار اتفاق میفته، چون افراد هم که همیشه رفتار ناشی از مشکل روان رو بروز نمیدن، پس وقتی اوضاع بد باشه، واکنش هم معمولا با عصبیت هست، جوری که طرفی هم که مشکل نداشته معمولا تا ساعت ها یا روزها، تحت تأثیر واکنش به رفتار فرد مشکل دار، دچار بحران میشه. در شرایط عادی هم انقدر سرگرمی هست که افراد فراموش میکنن مشکل رو. تکرار رفتار یا افکار و بیان مشکل ساز، میتونه دلیل خوبی باشه برای اقناع، اما چگونه؟
فکر کنم از مرحله پذیرش برای مراجعه به روانشناس که بگذریم، نتیجه مراجعات هم خیلی مهمه. فکر میکنم تجربه و ذهنیت اکثر افراد حداقل در جامعه ما و صادقانه بگم حتی خود من، درباره اثربخشی روانشناسی در تغییر رفتار و افکار، خیلی،مثبت نیست.
مخصوصا در مورد، مشکلات یا انحرفاتی که اشاره کردید و دیدگاه های سنتی و اجتماعی اونا رو در اعماق وجود نسل ها نهادینه کردن یا بهشون دامن میزنن. جوری که توسط خود شخص قابل تشخیص نیستند، خیلی جالبه من دیدم دو فرد با مشکل مشابه (مثلا دو مرد در نوع نگاه و رفتارشون نادرستشون نسبت به همسر یا فرزند) هیچکدام مشکل را در خود نمیبینند، اما یکدیگر را نقد می کنند. البته ممکنه اینجا مشکل خودخواهی یا فرافکنی هم دخیل باشه، اما مطمئنم که ریشه تفکرات از سنت هم آب می خورد و عدم تسلط و شناخت فرد به خویش نیز، باز در تربیت ذهنی برگرفته از سنت و انتقال کژی ها از نسل های پیشین ریشه دارد.
البته مسائل دیگری هم میشود مطرح شود که بنظرم ربطی بر سنت ندارد و در اینجا به طور مستقیم اشاره نشد. مثلا بی عدالتی اجتماعی، جنگ، فقر، بی سوادی و . . . می توانند ریشه برخی مشکلات باشند.
عقده بنظرم کلمه مناسبی است برای ادامه بحث. با عقده ها چه می شود کرد؟
اگر بخوام واقعی تر بحثو ادامه بدم، دو واژه عقده ای و روانی که بسیار در جامعه در به گوش میخورد، آیا معیار خوبی هستن، برای تشخیص مشکل افراد؟
قطع رابطه بهترین راهه