تقریبا چهار-پنج سالی هست که کاملا بیهدف زندگی میکنم. فقط رو به جلو پیش میروم بدون این که بدانم چرا این کار را میکنم. اخیرا چند هدف واهی برای خودم درست کرده بودم که زندگیام معنای بیشتری پیدا کند. اما اهداف واهی هم تا حدی عمل میکنند و پس از مدتی بی معنی بودنشان رخ مینمایاند.
امروز که مثل هر روز نظافتچی با ظاهری خسته به اتاق من آمد تا سطل زبالهها را خالی کند به خودم گفتم که نمیشود من پشت میز بنشینم و از مالیات و تلاش بیوقفه این انسانها برای خودم یک زندگی بسازم بدون این که سودی برای اجتماع داشته باشم. اگر تنها بودم و مسئولیتی در قبال زندگیام نمیداشتم خیلی زودتر استعفا میدادم و به ایران برمیگشتم.
در حال حاضر تمام تلاشم را به کار گرفتهام که طوری کار کنم تا در ازای پولی که دریافت میکنم، ارزشی تولید کنم. درست مثل خدمتکاری که هر روز کار مفیدی انجام میدهد. فعلا این هدف زندگی من است.
یک چند زکودکی به استاد شدیم / یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید / از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم (حضرت حکیم عمر خیام)
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید / نا خوانده نقش مقصود از کار گاه هستی (حضرت حافظ)
در دیدگاه بالا حضرت خیام این دیدگاه را نقد فرموده و معتقد است که اگر روال دنیایی قضیه را پی گیری کنیم از خاک بیرون آمده و با باد غرور میرویم .
در دیدگاه پائین حضرت حافظ توصیه میفرماید که وقت تنگ است هر چه زودتر به وادی عشق قدم بگذار و هدف را پیدا کن .
زندگی بجز این دو راه نیست که هر کدام راههای فرعی بیشماری دارد که پر است از خطرها و بهانه ها و ترفند هایی که طی طریق را به انحراف میکشد.
انسان آزاد است که به اجبار یکی یا هردو راه را انتخاب کند و خودش را از سر گردانی برهاند .
از بچگی انسان نقشه میکشد که فلان کار را بکند و وقتی با مشکلات روبرو میشود با خود میگوید هر وقت بزرگتر شدم انجام میدهم و وقتی بزرگتر شد می بیند مشکلات هم بزرگتر شده اند و میفهمد که برای پشت گوش انداختن و از نادانی و نا آگاهی بوده تا آخر هم همین است فقط کسی راه نجات را پیدا میکند که آستین بالا بزند و وقت را غنیمت شمرد.
معتقدم هدف زندگی همین دو کلمه است «تولید ارزش». مفید بودن زندگی ، به نظرم ، در همین حالت معنا پیدا میکنه که ما چقدر میتوانیم ارزش ایجاد کنیم و در مقابل دریافتهایی که داریم تولید ارزشمند داشته باشیم. بسیاری از اهدافی که در زندگی انتخاب میکنیم ، به نظرم ، خواسته یا ناخواسته به همین مسئله منتهی میشود. مثلا علم آموزی ، تدریس ، کارآفرینی و …
من سعی میکنم یه داستان واقعی طولانی رو خیلی کوتاه بگم شاید بدرد بخوره.
یه پیرزنی بود که از زندگیش ناراضی بود و میگفت: «در تمام عمرم هیچ کار خاصی در زندگی نکردم و فقط تا این سن خودم رو زنده نگه داشتم. از این موضوع اصلا احساس خوبی ندارم و تا حالا کار خاصی که به درد کسی بخوره تو زندگیام انجام ندادم. فقط یک شوهر غرغرو رو تونستم تحمل کنم.» پیرزن همه اینها رو خطاب به دکتر روانشناساش میگفت. دکتر یه داستان قدیمی چینی رو برای پیرزن تعریف کرد تا بالاخره پیرزن کمی آروم شد.
داستان
یک نجار دورهگرد در طول سفرهای خود به درخت بلوط غول آسای کهنسالی که در کنار یک محراب روستایی قرار داشت برخورد کرد. نجار به شاگرد خودش گفت: «درخت بی فایدهای است. اگر باهاش کشتی بسازیم خیلی زود میپوسه، اگر باهاش ابزار کار درست کنیم خیلی زود میشکنه و خلاصه این که این درخت به هیچ دردی نمیخوره برای همین کهنسال شده.»
همون شب نجار خواب درخت بلوط رو دید. درخت در خواب به نجار گفت: «چرا تو مرا با درختهای دستپروردهی خودتان مانند آلوچه، گلابی، پرتقال و سایر درختان مقایسه میکنی؟ شاخ و برگ آنها حتی پیش از رسیدن میوههایشان به دست مردم شکسته میشود و همین ثمرشان سبب آزارشان میشود و هیچ کس نمیگذارد تا پایان عمر طبیعی خود راحت زندگی کنند.» سپس اضافه کرد: «ای موجود فانی بیچاره آیا فکر میکنی اگر من مفید بودم میگذاشتند اینقدر تنومند شوم؟»
نجار در خواب فهمید که به سرانجام رساندن سرنوشت، خودش بزرگترین کامیابی بشر هست. به بیان دیگر، هدف زندگی سود رساندن به دیگران یا جامعه نیست بلکه رشد شخصیت خود شخص است، به هر صورتی که امکان داشته باشد.
هدف زندگی رو نمیدونم اما میدونم اگر هم استعفا میدادی و برمیگشتی باز هم هدف زندگی پیدا نمیشد
به نظرم مفید بودن و کمک کردن به بقیه معقولترین هدفیه که وجود داره و تنها باگش اینه که خوب هدف از به وجود اومدن بقیه چی هست و اگر هدف صرفا اینه که به هم کمک کنیم چرا مجموعه انسانها به وجود اومده؟
فعلا سعی میکنم مفید باشم هر چند دلیلش را نمیدانم. همینطور سعی میکنم رشد کنم و خودم را برای سالهای آینده (که جامعه ایران به نیروی متخصص نیاز جدی دارد) حفظ کنم که بتوانم بیشتر مفید واقع شوم.
پینوشت: البته امیدوارم این گونه برداشت نکنید که آدم متخصصی هستم و خودم رو خیلی جدی میگیرم.
هدف تکامل و خدائی شدن هست که معنی آن گسترده است خداوند بخشنده است و انسانهائی که در مسیر تکامل هستند با بخشش بی دلیل به خدائی شدن نزدیک میشوند.خداوند ظالم نیست انسانهائی که در مسیر تکامل قرار میگیرند سعی میکنند ظالم نباشند شاید کسی بگوید من ظالم نیستم ولی ظلم معنای گسترده ای دارد و مصداق های ظلم را جز اندکی نمی دانیم ولی اگر کسی مصداق های آنرا شناخت و آگاهانه رعایت کرد و به این کار فخر هم نکرد آنوقت یک گام در راه خدائی شدن برداشته است .
با نظر دوستان موافق هستم شاید هدف زندگی رسیدن به کمال ،خدایی شدن ،کمک به دیگران ،مفید بودن،رشد شخصیت فردی،تولید ارزش،عشق و یا حتی هدف خود زندگی باشد که البته هدف همه ی اینها و غیر اینها هست.
برای من اما زندگی تنها یک هدف دارد و آن شاد بودن و شاد زیستن و شاد کردن و شادی آفرینی است و این در سایه ی آرامش و آگاهی به وجود می آید.
بسیار عالیست .شاد کردن وشاد زیستن هم یکی از صفات خدائی شدن است که بزرگان معتقدند که دارای مقام است به این معنی که :
مثال 1
وقتی شما فقیری میبینی با دادن مقداری پول به او باعث شادی لحظه ای او میشوی .
ولی زمانی شما با تدابیری باعث دور شدن فقر از او میشوی که این شادی نسبتا طولانی تری است و این دو یکسان نیستند.
مثال 2
یک وقت شما برای دانش آموزی یک مسئله ای را حل میکنی تا به آرامش برسد .
زمانی شما طریقه حل مسئله را به دانش آموز یاد میدهی که این دو در یک مرتبه و مقام نیستند.
اصولا تمام صفات دارای شان و مرتبه هستن کسی که به مقام زیبائی میرسد در هر مسئله ای اول وجهه زیبائی را میبیند .کسی که به مقام شادی میرسد شادی را بی دلیل گسترش میدهد البته این را هم باید بگویم که شادی هم تعریف مشخصی دارد که خندیدن پائین ترین مرتبه اوست
چند وقتی هست که اینجا رو می خونم. جوابها و نظرات دوستان به این پرسش برام جالب و مفید بود و دوست داشتم منم نظرم رو در مورد این سئوال بگم. به امید مفید بودنش.
فکر می کنم که زندگی یه جور رقصیدنه، رقص تو حالات مختلفی که انسان تجربش می کنه. مثل رقص تو شادی و غم، رقص تو سیری و گشنگی و … میشه گفت زنذگی یه رقصه، تو هر چیزی که به عنوان انسان می تونی حسش کنی. تو این رقصیدن هاست که فهمیدن های آدم شروع میشه. اگر نخوایی تو این رقص شرکت کنی، فهمیدنات هم تموم/محدود میشه. پس فکر کنم هدف زندگی، فهمیدن لحظه هاست.
حالا بسته به شرایط این فهمیدن می تونه تو همون لحظه، بعد و یا قبلش اتفاق بیافته و فکر می کنم که اینم بستگی به این داره که چقدر تو لحظه های مختلف رقصیده باشیم و فهمیده باشیمشون.
و در انتها سخنی از مولانا: "رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست"
پانوشت: نظر من به این سئوال، تا این لحظه از زمانه و امیدوارم که در آینده به سمت بهتر شدن تغییر کنه.
هدف بدون ارزش!
به نظر من شاید بهتر باشه سوالت این جور مطرح کرد که ارزش شما در زندگی چیه؟ چه چیزی نیروی محرکه شما برای حرکت رو به جلو است؟
هدف بدون داشتن یک ارزش مثل وقتی که قله های متعددی فتح کنیم اما ندونیم چرا. میشه به هزاران هدف در زندگی رسید اما وقتی چراییش رو ندونی حتی در صورت رسیدن به هدف هم هیچ وقت راضی نمیشی.
اما با داشتن یک ارزش در مسیر هم لذت میبری.
درست مثل یک سفر، ارزش میتونه لذت بردن از مسیر باشه و هدف رسیدن. اگر از مسیر لذت نبری رسیدن به مقصد هیچ فایده ای نداره.
هیچ هدف خاصی پشت زندگی وجود نداره، فقط بنابر اتفاق و یا خواست خدا چند صباحی مهمان این دنیا هستیم. دوستان این طرز تفکر اصلا" چیز بدی نیست. با این طرز فکر آدم دیگه حرص و جوش زندگی و مشکلاتشو نمیخوره. سعی کنین از زندگی و از این فرصت کوتاهی که برا زندگی کردن در اختیارتون گذاشتن حداکثر لذت رو ببرین.
عذر میخوام که به پرسش اصلی شما پاسخ نمیدم، پرسش «هدف زندگی شما چیست؟». به جاش به شما میگم که وقتی تو موقعیتی مشابه شما گیر کردم، چطور تونستم خودم رو پیدا کنم و به هدفهای متناسبی برای خودم برسم.
درکتون میکنم، من هم چنین موقعیتی رو تو زندگی گذروندم. اسمش رو میذارم مرحلهی گذار، هر چند تا وقتی توش بودم شبیه یه مرحلهی گذار نبود و عذابآور بود.
من به پیشنهاد یکی از دوستانم شروع کردم به تنظیم سناریو. برای هر قسمت زندگیم مجموعهای بیش از ۱۰-۱۵ سناریو درست کردم. مثلا برای کارم:
حالا از کار اخراج شدی، شروع کن.
حالا تو کارت ترفیع گرفتی، و مدیر هستی، شروع کن.
حالا خودت از این کار در اومدی، شروع کن.
حالا تو شرکت … به عنوان … استخدام شدی، شروع کن.
یا برای قسمت مدل زندگی:
حالا ویزای جهانگردی گرفتی، شروع کن.
حالا از … جدا شدی، شروع کن.
حالا تمام بدنت فلج شده، شروع کن.
حالا به یه فرد برونگرا تبدیل شدی، شروع کن.
… .
برای هر کدوم از این سناریوها وقت گذاشتم و خودم رو تو اون موقعیت تصور کردم و چند قدم اولم رو مشخص کردم، حس و حالم رو تو چنین موقعیتی دیدم و تلاش کردم برای تبدیل این حس و حال به بهترین حس و حال ممکن تصمیمهایی بگیرم. بعد از مدتی بازی با این سناریوها، تونستم بفهمم چه کارهایی و چه موقعیتهایی برای من جذابتره و توش احساس زنده بودن میکنم. در واقع به این طریق تونستم بعضی ارزشهای اصلی خودم رو کشف کنم و متوجه شم برای چه چیزهایی حاضرم با تمام قوا بجنگم و از مرزهای کنونیم عبور کنم.
هدفتون تو زندگی چیه؟ دوست دارید به چه چیزی دست پیدا کنید؟
خود من اول از خودم شروع میکنم.
دوست دارم الان که ترم آخر هستم، بعد از فارغ التحصیلی یه شرکت استارتاپی بزنم و از این راه کلی درآمد داشته باشم. همچنین میخوام ازدواج کنمو یک یا دو تا بچه هم داشته باشم و بتونم همیشه بهترین زندگی رو برای زن و بچه هام فراهم کنم.
همچنین میخوام خیلی زیاد دوست پیدا کنم و به عنوان مهمون به خونه هم بریم. دلم میخواد سرم شلوغ باشه منتها شلوغی که ازش لذت ببرم و گاهی هم یکی دو هفته استراحت کنم. دلم میخواد به مسافرت های زیاد برم مخصوصا با هواپیما (عاشق هواپیما هستم) اول اکثر مکان های دیدنی کشور رو برم بعدشم سفر های خارجی☺️
دوست دارم تا حد امکان کتاب های زیادی بخونم و عادت های خوب رو جایگزین عادت های بد کنم.
متاسفانه یا خوشبختانه به جز این مواردی که گفتم دیگه نمیدونم از این دنیا چه استفاده هایی میتونم ببرم.
یعنی قبلش رو هدفمند میدونید؟ من هم با بی هدفی شخصی و بهتر بگم با سردرگمی آشنایی قدیمی دارم.
در این سردرگمی پادپُرس به عنوان یک هدف کمی نور تابونده بهم چجوری بهم نور تابونده؟ شاید شما هم مثل من اینجوری خودتونو شناخته باشید که در توانایی های زیادی مهارت بالقوه و یا استعدادی درخودتون حس میکنین، یا بهتر بگم استعداد کارهای متنوعی رو دارین(مستعد المختلف هستین) با کار در پِپ تونستم این واگرایی رو به سمت همگرایی پیش ببرم. با مفهوم مهارتای نرم بیشتر آشنا شدم و تمرکزی بیشتری براشون قائل شدم؛ بیشتر کتاب خوندم. مشخصاً هنوز نتونستم مهارت سخت(مثل: کدزنی، کار با نرم افزارهای مختلف، مهارت کارهای فیزیکی و…) بدست بیارم.
تو این مسیر بیشتر اوقات نوک پیکان صورت مسئله به سمت خودم بوده، درواقع به همه چیز با این چشم نگاه میکردم که من مسئولش هستم. واسه همین سعی در شناخت بیشتر خودم گرفتم و مسلماً یکی از بهترن راهها واسه شناخت خود، تستهای روانشناسی هستن. تستی که بیشتر خودمو بهم نشون داد هم تست بازی بود . هیچقوت زیاد پیچیده به قضیه نگاه نکردم، در همین حد که از 4 جهت بررسی شدم برام کافی بود. مثلاً نتایج تست من اینا بود:
Achiever: 47%
Explorer: 73%
Griefer: 47%
Socializer: 33%
خودم حدس میزنم حس سردرگمیم و اینکه نمیتونم مشخصاً هدف نهایی ببینم به این برمیگرده که جستوگر خونم زیاده، و برعکس اچیوریم که مشخصاً به هدفگذاری مرتبطش میدونم نصف اونه. در حال حاضر سعی کردم از غلظت جستجو کردنم کم کنم به اچیوری تمرکز بیشتری بدم. والبته انتظار اثربخشی کوتاه مدتی هم ندارم ولی تا هنوز که دلسرد نشدم.